III

247 71 16
                                    

هدف از وجود جهان این نیست که بهشتی بی‌معنی برای احمقان باشد، این است که تراژدی ای باشد که در آن اراده‌ی حیات خود را بفهمد و رها کند... تفاوت میان کسی که موجب رنج می‌شود و کسی که متحمل آن می‌شود صرفاً پدیداری است. همه‌ی این ها اراده‌ی حیاتی است که با رنج عظیم یکی است؛ و فقط با فهم این مطلب است که اراده می تواند بهبود بخشد و پایان دهد.

روز بعد که سونگمین از تخت خوابش پایین اومد، حتی دیروز رو هم به خاطر نمی‌آورد، جوری زندگی می‌کرد که انگار دیروزی رو نگذرونده و فردایی نخواهد بود. سرش رو مالید و بعد برای صبحونه فقط یه لیوان نسکافه خورد. مثل همیشه با لبا‌س های رسمیش راس ساعت ۸:۱۰ از خونه بیرون زد، اگه کلاهش رو سرش می‌گذاشت کاملا خودِ بلاکاوا می‌شد، توی محل کار، لباس پوشیدن خیلی مهمه‌‌. اما حقیقت این بود که، اگه می‌خواست لباس‌های دیگه‌ای تنش کنه، مطمئنا یکی به ظاهرش توی واقعیت هم شک می‌کرد، اما کسی به یه معلم مدرسه شک نمی‌کنه. این روزها کسی به هنر و فرهنگ اهمیتی نمی‌داد. توی مدارس درس های سخت نظامی و فلسفی آموزش داده می‌شد، به عبارتی دولت داشت یه ارتش از بچه‌های کوچیک و یه نسخه تضعیف شده از نمونه های "ابرانسانی" می‌ساخت. این تدریس فلسفه به صورت جدی توی مدارس دقیقا از پرورشگاه الگو برداری شده بود و کی بهتر از یکی که خودش حسابی اون درس ها رو حفظ کرده بود و از همونجا اومده بود؟

سونگمین مطمئن بود حافظه‌ش همیشه اونقدر خوب نبود. چون هیچی از قبل اینکه به پرورشگاه بیاد به یاد نداشت، مطمئن بود اونها بهش داروی خاصی می‌دادن و به همین دلیل می‌تونست لیست ها، شماره‌ها، تاریخ‌ها، متون کتاب ها و در نهایت، آدم هارو خوب به خاطر بسپاره.

همین که وارد محوطه‌ی مدرسه شد لبخند بزرگی روی صورتش شکل گرفت، در واقع سونگمین متظاهر یا چند شخصیتی نبود، اون واقعا خودش بود. از خنده و شوخی خوشش می‌اومد و دیر عصبانی می‌شد. شغل اون و خودِ واقعیش دو موضوع مجزا از هم بودن و اگه قاطیشون می‌کرد، شبیه آدمای حال‌ بهم‌زن زیادی می‌شد که گاها توی ادارات و خیابون ‌و تقریبا همه جا می‌دید، دقیقا مثل معلم‌هایی که عصبانیت خودشون از زندگی و شرایطشون رو روی بچه‌ها خالی می‌کردن‌ یا اون آدمی که اشتباها بهش توی خیابون برمی‌خورد و بعد اون آدم با اخم نگاهش می‌کرد و داد می‌زد جلوی پاش رو نگاه کنه. برای سونگمین این چیزها اهمیت نداشت، چون اهمیتی به شرایط و مشکلات روزمره انسان ها نمی‌داد. البته این به این معنا نبود که زندگیش از اون‌ها بهتره، در واقع همه‌ی انسان ها، شبیه ماشین های گوشتی خستگی ناپذیر بودن که تا زمان از کار افتادن قطعاتشون به زندگی خسته کننده ادامه می‌دادن. اما زندگی، این تراژدی تلخ و شیرین، واقعا تلخ و شیرین بود. هرچقدر که درد داشت، همونقدر بهت شادی می‌داد، شبیه همون رابطه‌ی اشتباهی که داخلشی و دلت میخواد بری اما باز منتظر میمونی تا یکی دستت رو نگه داره.

KarmaComa:  StrayKids Version'Where stories live. Discover now