XXII

94 42 27
                                    

دست های سرد سونگمین، خبر از استرس زیادش می‌دادن، لباس نظامی توی تنش سنگینی می‌کرد و باعث می‌شد حتی بیشتر از قبل حس ناخوشایندی داشته باشه، دل و رودش بهم می‌پیچید و طعم گسی رو توی دهنش حس می‌کرد؛ اما حداقل، خوبیش این بود که توی یه فرودگر معمولی بود و حتی اگه اون کلاه سنگین نظامی رو از روی صورتش برمی‌داشت، بازهم کسی اون رو نمی‌شناخت.

توی دلش به انواع و اقسام شکنجه هایی که می‌تونست روی چان پیاده کنه فکر کرد، اما حتی این هم نتونست خالیش بکنه، هر فحش و ناسزایی که می‌تونست رو بهش داد و در نهایت از اینکه اینطوری تو حصارش قرار گرفته بود و نمی‌تونست از دستش فرار کنه، متنفر بود.

باید هرطوری می‌شد از شر چان خلاص می‌شد.

سونگمین فقط از این مطمئن بود و همین مسئله باعث می‌شد تا ادامه بده و هر خطری رو قبول کنه تا فقط چان دست از سرش برداره.

سونگمین اهمیتی به قدرت و دولت نمی‌داد، اون فقط می‌خواست بزرگ شدن بچه هاش رو ببینه و یه زندگی آروم رو برای محض رضای خدا هم که شده تجربه کنه!

اهمیتی نمی‌داد که قرار بود برای رسیدن به این هدف باید چه کسایی رو نزدیک خودش نگه می‌داشت یا با چه کسی دسیسه می‌چید، براش مهم نبود که اون فرد قرار بود مینهو باشه یا هیونجین که از منطقه اولی اومده بودن که مسبب زندگی فلاکت بارش از اونجا شروع شده بود یا هرچیز دیگه‌ای و به همین دلیل نمی‌خواست الان اونجا باشه، اگه اون ها بیشتر از این بهش شک می‌کردن، دیگه نمی‌تونست اوضاع رو به دست بگیره.

با صدای فرود اومدن فرودگر تقریبا یه سکته رو رد کرد و به سرعت از افکارش بیرون انداخته شد، سر گروهبان با خشک ترین صدای ممکن ازشون خواست که بیرون برن، پس سونگمین هم بیرون رفت. اطرافش رو نگاه کرد، فرودگر های زیادی اونجا بودن، آسمون اونجا هنوز هم پر از ستاره بود و باد شن های اطرافش رو به این طرف و اون طرف می‌برد.

سونگمین هرکاری می‌کرد تا چشم هاش به در و دیوارهای خاکستری منزجر کننده‌ی پرورشگاه نیوفته، شونه هاش بی وقفه می‌لرزید و گوش هاش کر شده بود، با تمام سختی و وحشتی که داشت به سمتش چرخید و نفسش حبس شد و برای یک لحظه، هیچ کلمه‌ای برای توصیف حالِ سونگمین وجود نداشت، یکی از بزرگترین کابوس هاش، با تمام جزئیاتش جلوی چشم هاش بود و بدتر از همه این بود که اون کابوس نبود! واقعی بود! باید داخلش قدم می‌ذاشت، طعم گسی توی دهنش پیچید و بعد حس تهوع اونقدر بهش فشار آورد که مجبور شد محتویات معده‌ش رو با سوزش زیادی بالا آورد، دهنش طعم مسخره‌ای  گرفت و بعد یکی ازش پرسید:«هی...خوبی؟!»

به سمت صدا چرخید، یکی از سربازهای رندومی بود که متوجه سر و صدا شده بود، سونگمین می‌دونست که نباید زیاد بقیه رو متوجه خودش بکنه، اگه مجبورش می‌کردن که اون کلاه سنگین رو از سرش بر داره و مینهو یا هیونجین اون رو می‌دیدن همه چیز به هم می‌ریخت. برای همین زیرلب گفت:«خوبم...فکر کنم توی راه زیادی تکون خوردم، هاه.»

KarmaComa:  StrayKids Version'Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora