VI

187 61 71
                                    

پرده های تیره مانع عبور و مرور نور می‌شدن، برای همین هم شخصی که روی تخت خوابیده بود، اصلا متوجه گذر ساعت نشده بود و همچنان خواب بود تا اینکه در با صدای بدی باز شد و یکی داد زد:«گمشو سر کارت!»

شخص با صدای هوم غلیظی مقداری توی جاش تکون خورد، بعد با تنبلی از تخت پایین اومد، موهاش بهم ریخته بود و فقط یه شورت تنش بود، اتاقش بزرگ نبود و باید از لا به لای آشغال و لباس های کثیف و ظرف های نشسته راه خودش رو به سمت روشویی چرک و کثیفش پیدا می‌کرد. نگاهی به قیافش توی آینه انداخت، همچنان از خودش حالش بهم می‌خورد. شیر آب رو باز کرد، اما به جای آب روشن و بی رنگ، آب زرد و بدبویی بیرون اومد، بی اهمیت صورتش رو شست، حقیقت این بود که، الان رنگ آب برای اون زرد بود تا روشن و بی رنگ.

توی ناحیه چهارم، کسی به ندرت آب تر و تمیز می‌تونست ببینه، برای همین پوست صورتش مثل چرم اسب شده بود. بی اهمیت از لا به لای کپه ی لباس های تمیز و کثیف و حتی کپک زده!!! یه شلوار تنش کرد و تیشرت دیروزش رو از روی تخت برداشت و بیرون رفت.

با خوردن نور خورشید از پنجره به چشمش سرش درد گرفت پله های زنگ زده ی ساختمون متروکه رو طی کرد و وقتی از در رد شد حدود پنجاه قدم جلوتر متوقف شد، دستش رو توی جیبش کرد و کلیدش رو پیدا کرد، در رو باز کرد و داخل‌ شد، صدای پارس سگ های داخل محوطه گوشش رو کر می‌کرد. مسیر تقریبا طولانی ای رو پیاده روی کرد تا به در دوم رسید، در رو باز کرد و کنار در، زیر سایه و روی صندلی همیشگیش نشست و منتظر موند.

با اینکه کامیون دیگه تقریبا از یاد همه رفته بود اما توی پایین شهر، مردم هنوز ازش استفاده می‌کردن، هم دسترسی بهش راحت تر بود و هم کرایه‌ش. بعد از گذشت یک ربع، از دور صدای تلق تلق کامیون به گوش می‌رسید که هر لحظه نزدیک تر می‌شد و پارس سگ ها همزمان بیشتر و بیشتر می‌شد.

از صندلیش بلند شد و همزمان با کامیون به جلو می‌رفت و همین که کامیون متوقف شد اون هم ایستاد، زنی از کامیون به پایین پرید و چشم هاش رو با دستش پوشوند و گفت:«آفتاب لعنتی.»

مرد جلوتر رفت، از جیب پشت لباسش بسته سیگارش رو در آورد و یکیش رو به سمت زن تعارف کرد، زن هم فقط پوزخند زد:«سیگار کلاسیک؟»

«توی این ناحیه بهتر از این گیرت نمیاد.»

زن فقط خندید و سیگار رو گرفت:«لی دونگ شیک حرومزاده...»

مرد بی توجه به حرف زن، سیگارش رو روشن کرد:«قراره چیکار کنیم؟ دردسر زیادی که نداره؟ میدونی که، به جز اینجا جای دیگه‌ای برای موندن ندارم.»

«نگران اونش نباش، فقط کاری که بهت گفتمو بکن، گفتی اسمت چی بود؟»

«شین هوسوک.»

زن پوزخندی‌ زد و کتش رو تکون داد، نگاه خیره‌ای داشت و اون مرد، هوسوک، حس خوبی راجب کاری که می‌کرد نداشت، اما پول خوبی توش بود و همین باعث می‌شد زیاد اهمیتی نده‌.

KarmaComa:  StrayKids Version'Where stories live. Discover now