XIV

152 50 46
                                    

رسیدن چان به سختی ده دقیقه طول کشید، اون اهمیتی نمی‌داد که آدمای ناحیه سوم چه فکر می‌کنن، فقط اومده بود، با سریع ترین وسیله‌ای نقلیه‌ای که نزدیکش بود و اونقدر سراسیمه و عصبی بود که اگه کسی سد راهش می‌شد با خونسردی تمام کارش رو تموم می‌کرد. راهروی ریسه‌بندی شده‌ی خونه رو طی کرد، از بیرون، اون خونه عالی و بی نقص می‌رسید و هرکی می‌دیدش به ساکنانش حسودی می‌کرد، ولی خب... ما به چیزها زرق و برق می‌دیم تا زشتی هارو فراموش کنیم... .

در با صدای بلندی باز شد و صداش توی خونه‌ی تاریک طنین انداخت، سونگمین حتی سرش رو هم نچرخوند، فقط به نقطه‌ای خیره شده بود، سوال های زیادی توی سرش پرسه می‌زدن که روی همشون لایه‌ای از ندونستن و کرختی قرار گرفته بود و سونگمین به راحتی اجازه می‌داد اون کرختی تمام بدنش رو فرا بگیره.

چان به آرومی جلو اومد، نگاهی به سونگمین انداخت، نفسش رو با تنبلی بیرون داد و زیرلب چیزی مثل:"دوباره اینجوری شد..." رو زمزمه کرد، ولی کلمه‌ای بیرون نیومد.

دستاش رو دور کمرش گذاشت، سرش رو به اطراف چرخوند و دوباره به سمت سونگمین معطوف شد، ابروش رو بالا داد، می‌خواست از سوهی بپرسه کجا رفتن ولی قبل از اینکه حتی بتونه تبلتش رو بیرون بکشه، سونگمین همچنان که نشسته بود و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود، با صدای خشکی گفت:«چی میشه وقتی سرنوشت عوض میشه و زهرش رو به تو میزنه؟ بعد همه چیزی که براش دووم آوردی به سمتت برمیگرده و ازت کینه داره؟ چه اتفاقی میوفته وقتی تو منبع اصلی دردشون می‌شی؟»

چان ابروش رو بالا داد، دستش رو کنار کمرش گذاشت و منتظر توضیح بیشتری موند.

«اون دید من واقعا‌ کی‌ام...من نمی‌تونم پدر خوبی باشم، من نمی‌تونم پدر کسی باشم، من نمی‌تونم چیزی باشم.»

چان زیرلب فقط آهی کشید و گفت:«من خیلی وقت پیش بهت هشدار دادم و تو طبق معمول گوش نکردی.» بعد بی هیچ حرفی به سمت طبقه راه افتاد، اگه سوهی و جه‌شیک اونجا نبودن، پس مطمئنا باید توی اتاق خودشون می‌بودن. قدم هاش رو با متانت برداشت، انگار نه انگار وسط یه دعوای خانوادگی قرار داشت، صدای قدم هاش روی پارکت حس قدرت و آرامش می‌داد، چیزی که هر دو طرف اون خانواده نیاز داشتن. جلوی در اتاق ایستاد و زیرلب گفت:«سوهی، منم، در رو باز کن.»

حتی سونگمین هم از طبقه پایین صدای چرخونده شدن قفل و باز شدن در رو شنید، بدنش لرزید و بعد با بغض به سمت راه پله نگاه کرد، اونقدر نگاه کرد که اشیا جلوی چشم هاش توی تاریکی جون می‌گرفتن و شبیه اشباحی می‌شدن که توی شب بهش می‌خندیدن؛ خودش هم می‌دونست چیزهایی که می‌بینه فقط بازی چشم هاشن که توی تاریکی باهاش انجام میدن. شاید برای همین بود که نگاهش رو ازشون نگرفت.

مدتی بعد چان پایین اومد، دوباره همون تنبلی و بی اهمیتی توی قدم هاش اعصاب سونگمین رو خط خطی می‌کرد. پهلوش دوباره شروع به سوختن کرده بود و معده‌ش ضعف کرده بود. اون کرختی داشت کم کم از بین می‌رفت. ‌چان چیزی نگفت، فقط جلو اومد و روبروی سونگمین ایستاد، سونگمین سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو بیشتر توی زانو هاش فرو کرد. بعد از چند لحظه سکوت، ناگهان چان روش خم شد و یقه‌ش رو گرفت، بعد غرید:«به من نگاه کن!»

KarmaComa:  StrayKids Version'Where stories live. Discover now