_19_

1.8K 468 224
                                    

سلاااام قشنگاااااا
من اومدم بعد از یه تاخیر طولانی و بابتش هم حسابی عذرخواهم... دم عیده و سر هممون شلوغه وایه همین تمرکز کردن واسه نوشتن خیلی سخت می‌شه.
مرسی از همه کسایی که سراغم رو گرفتن ببخشید اگر کسی پیامی گذاشته و من ندیدم تا جوابش رو بدم.

یه گله فسقلی هم بکنم!
این همه می‌گم نظر بدین مشارکت کنین خبری ازتون نیست ولی تا یکم غیبتم طولانی شد کسایی اومدن و با طلبکاری پیام گذاشتن "چرا آپ نمی‌کنی" که خیلی‌هاشون تا حالا یه کامنت نیم خطی هم نذاشته بودن!

بگذریم... این پارت تقدیم نگاهتون لاولیا❤ منتظر نظراتتون هستم... راستی نهایتا با فاصله یکی دو روز منتظر پارت بعدی‌ش باشین!😉❤

با عشق
"لی‌لی"

*********************************

بی‌توجه به اشک‌هاش که دونه دونه روی گونه‌ش می‌چکید بی‌هدف تو بازار می‌دوید و از بین مردم رد می‌شد و هر از گاهی هم تنه‌ای به رهگذرها می‌زد. نمی‌دونست کجاست و دقیقا داره به چه سمتی می‌ره فقط می‌دونست دیگه نمی‌خواد بیشتر از این تو اون خونه بمونه! آلفاش که ارزشی براش قائل نبود چرا می‌موند؟! حس می‌کرد چیزی جز یه بار اضافه که بود و نبودش برای کسی اهمیت نداره نیست! بغض کرده با خودش گفت:

"حسابی شجاع شدی! جرئت می‌کنی از خونه فرار کنی! حتی وقتی که فهمیدی باید با اون پیرمرد عوضی ازدواج کنی هم همچین غلطی نکردی!"

بعد خودش فورا جواب داد:
"اون موقع فرق داشت خب... همه حواسشون بهم بود... کسی تنها تو خونه ولم نمی‌کرد تا..."

"آه... حتما دیوونه شدی سانگ که داری اینطوری مقایسه‌شون می‌کنی!"

همونطور در حال کلنجار رفتن با خودش بود ‌که با محکم کشیده شدن بازوش از درد دادی کشید و فورا با ترس به کسی که سعی داشت اون رو دنبال خودش بکشونه نگاه کرد.

با دیدن چهره سرخ از خشم برادرش برای چند لحظه نفس کشیدن رو از یاد برد... برادرش با خشم بازوش رو محکم‌تر فشرد و غرید:
ای امگای لعنتی! خوب گیرت آوردم... هیچ می‌دونی با فرار و هرزه بازیات چه بلایی سر خانواده‌مون آوردی؟؟

سانگ شروع به تقلا کرد:
÷ولم کن... ولم کن فونگ... بذار برم...

فونگ با عصبانیت غرشی کرد و گفت:
اگر می‌خوای زنده بمونی فقط آروم بگیر لعنتی...بیا بریم، باید خودت گندی که زدی رو جمع کنی!

سانگ با ترس و تعجب گفت:
÷چ...چی؟؟؟ کجا بیام؟... ول... ولم کن...
و محکم‌تر شروع به کشیدن دستش کرد.

فونگ کلافه و عصبی از لجبازی پسرک، از حرکت ایستاد و با چرخیدن سمت برادرش، گونه‌ش رو مهمون سیلی محکمی کرد که باعث چرخیدن سر امگا به یک سمت شد.

My Alpha, My LordWhere stories live. Discover now