چنگ با عصبانیت روبروی یوبین قرار گرفت و با سد کردن راهش پرسید:
×هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟ چرا انقدر عجیب شدی؟یوبین با بیتفاوتی گفت:
~منظورت چیه؟ چیکار کردم مگه؟×چرا انقدر تو و وزیر جنگ دور و ور همین؟؟ چیکار داری میکنی این روزا؟؟ تو چیزی میدونی؟
~چی باید بدونم؟؟ منم مثل خودت!
×نه تو مثل من نیستی! تو کسی هستی که حرفای وزیر جنگ درباره آلفای رهبر رو تایید و ادعا کرد که خودش شاهد تمام ماجرا بوده!
~خب؟!
چنگ متعجب پرسید:
×خب؟!!! واقعا فکر میکنی حرفایی که زدین قابل باوره؟؟ لونا هم حتی کلمهای ازشون رو باور نکرده... داری چیکار میکنی یوبین؟؟ نگرانم که دست به حماقت بدی زدی باشی...یوبین با لحن سردی پرسید:
~چیه؟؟ به همین راحتی به رفیق بچگیهات شک کردی؟؟
بعد درحالی که از کنار چنگ عبور میکرد گفت:
~نترس... تحت هیچ شرایطی خطری جون لونا و تو رو تهدید نمیکنهچنگ با ناامیدی و نگرانی به دور شدن یوبین نگاه کرد... دلش مدام در حال شور زدن بود... حال بد لونا، رفتارای عجیب یوبین، مرگ مشکوک آلفای رهبر و... گم شدن هایکوان... اون تقریبا هر روز برای پیدا کردنش از قصر خارج میشد ولی هرچی بیشتر میگشت کمتر اثری از اون احمق سر به هوا پیدا میکرد...
***
زئی با آشفتگی وارد اقامتگاه شد و رو به ژان که در حال مرتب کردن لباسهای آلفاش برای بار چندم بود؛ گفت:
س... سرورم...ژان نگاهی با نگرانی پرسید:
_چی شده زئی؟؟سرورم... عالیجناب هوانگ... وارد قصر شدن
_هوانگ؟؟ پسرِ عموی اولم؟! برای چی؟؟؟
زئی با تردید و ناراحتی گفت:
ب... برای... اجرای مراسم وداع... و... تاجگذاری...ژان با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
_به چه جرئتی؟! با دستور کی؟؟ مگه من مرده باشم...و خواست با عصبانیت سمت در بره که زئی با سد کردن راهش با خواهش گفت:
نه سرورم... خواهش میکنم اینطوری به دیدنشون نرین... ایشون با حمایت وزیر جنگ وارد قصر شدن و اون بیرون واقعا اوضاع مناسب نیست... کل قصر خیلی ناگهانی پر از سربازهای غریبه شدن که جز وزیر جنگ برای هیچ کس ارزشی قائل نیستن و به راحتی هر مانعی رو از سر راهشون برمیدارن... هیچ خبری هم از وزیر اعظم نیست... اگر اینطور برین جونتون به خطر میفته عالیجناب..._چنگ و فرمانده یوبین کجان؟؟
خبری ازشون ندارم قربان... اون بیرون شبیه حکومت نظامی شده... تردد توی قصر کار راحتی نیست...
ESTÁS LEYENDO
My Alpha, My Lord
Ficción históricaیه ولیعهد امگا که باید با پسرعموی آلفاش که تا حالا ندیدتش ازدواج کنه و پادشاهی رو بهش بده، این تنها راه زنده موندنشه...! ژانر: تاریخی، درام، امگاورس، اسمات کاپل: ییژان ***توجه*** این داستان برداشتی آزاد از رابطه بین کاپلهاست و هیچ ارتباطی با واقعی...