_40_

1.7K 382 437
                                    

ژان و ییبو روبروی بانو لی‌هوآ که یوآن رو بغل گرفته بود و با لبخند داشت چیزایی به پسرک خندون می‌گفت، ایستاده بودن. وقتی حرفای بانو با نوه‌ش تموم شد اون رو بغل ژان داد و گفت:
¤دیگه باید برم... بابت مهمان نوازی‌تون تو این مدت ممنونم

ژان در جواب گفت:
_کاش بیشتر کنارمون می‌موندین مادر... یوآن خیلی بهتون عادت کرده

+ژان درست می‌گه..‌. لازم نبود انقدر عجله کنین

¤خونه من بیرون از این دیواراست، می‌دونین که چقدر از قصر بدم میاد... برای دیدن همسر پسرم باید می‌اومدم و تا الانم اگر موندم به خاطر یوآن بود

_می‌فهمم مادر... پس ازتون خواهش می‌کنم حداقل زود به زود بهمون سر بزنین

¤البته! نوه‌م نباید مادربزرگش رو فراموش کنه!

_نگران نباشین همچین اتفاقی نمیفته

بانو رو کرد به هاشوان و گفت:
¤من حتی درست و حسابی با امگات حرفم نزدم! دفعه بعد باید خوب بهم معرفیش کنی!

هاشوان تعظیمی کرد و گفت:
#حتما بانوی من

بعد رو به هایکوان گفت:
¤سلامت رو به مادرت می‌رسونم... اگه تونستی بهش سر بزن... می‌دونی که چقدر مشتاق دیدن جفتته

هایکوان خنده زورکی‌ای کرد و با چسبوندن کف دست‌هاش بهم رو به بانو با التماس نالید:
=خواهش می‌کنم چیزی درباره چنگ بهش نگین وگرنه از ذوقش کل راه تا اینجا رو پابرهنه می‌دوئه میاد! خودم بعدا به دیدنش می‌رم

بانو خنده‌ای کرد و گفت:
¤خیالت راحت من سومان رو بهتر از هر کسی می‌شناسم می‌دونم چقدر کله شقه!

ییبو جلو رفت و با به آغوش کشیدن مادرش گفت:
+خیلی خوشحال شدم که دیدمتون مادر‌... تو راه مراقب خودتون باشین

مادرش لبخندی زد و گفت:
¤نگران نباش

ییبو عقب کشید که ژان گفت:
_مادرجان اجازه بدین بهتون ادای احترام کنم

لی‌هوا جلو رفت و با بغل کردن ژان گفت:
¤دیگه تشریفات بسه... از حالا تو هم مثل ییبو پسر منی

ژان شوکه لب زد:
_ما... مادر

بانو بعد از مدتی عقب کشید و با گذاشتن بوسه‌ای روی پیشونی یوآن از همه خداحافظی و قصر رو ترک کرد.

***

به زحمت ظرف آب گرم بزرگی رو دنبال خودش می‌کشید و سمت اتاق می‌برد که با خوردن تنه محکمی بهش به سختی ظرف رو روی زمین گذاشت ولی نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه و محکم زمین خورد...

سرش و بالا گرفت و با دیدن امگای زیبایی که اون روز کنار رئیس بود چشم‌هاش گرد شد. امگا و دوست‌هاش  دست به سینه و با تحقیر نگاهش می‌کردن. بالاخره امگا شروع به حرف زدن کرد:
اینجا چیکار داری؟؟

My Alpha, My LordTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang