خدمتکار اول درحالیکه با بدخلقی سینی بزرگی رو تو دست گرفته و همراه دوستش به سمت انبار مواد غذایی در حال حرکت بود، گفت:
دیگه خسته شدم از بوی گند پیاز و سبزی! اگر یکم خوشگلتر بودم شاید الان به جای این کارای مسخره میتونستم تو اقامتگاه آلفای رهبر و لونا کار کنم و حتی ندیمه شخصیشون بشم!خدمتکار دوم گفت:
دیوونه شدی؟! من که اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم!خدمتکار اول با تعجب پرسید:
برای چی همچین حرفی میزنی؟! همه آرزوشونه اونجا کار کنن!خدمتکار دوم:
با این آلفای رهبر جدید، هیچ کس همچین آرزویی نمیکنه! من که خیلی ازش میترسم! حتی وزرا هم جلوش کمتر عرض اندام میکنن! شنیدم یه آلفای اصیل و قدرتمنده که اصلا از امگاها خوشش نمیاد!خدمتکار اول با بیخیالی گفت:
امکان نداره! چطور ممکنه از امگاها متنفر باشه در حالیکه لونای خودش امگایی به زیبایی شاهزاده ژانه؟؟خدمتکار دوم با صدای آرومتری گفت:
خب واسه همین میگن دیگه احمق! میگن تا یه هفته بعد از ازدواجشون هر روز تو جلسه با وزرا، سر این بحث بوده که چرا لونا رو مارک نمیکنه و هر بار از شنیدن این حرف عصبی میشده... آخرشم بعد از اصرار شدید وزرا بالاخره مجبور میشه یکی دو روز پیش این کار رو بکنه... از خدمتکارها و نگهبانهایی که اون اطراف بودن شنیدم که یک روز تمام فقط صدای نالههای پر درد و گریههای لونا شنیده میشده و از اون روز هیچ کس هم اجازه دیدن یا رسیدگی به لونا رو نداشته... همه جا پر شده از حرف درباره خشونت شدید آلفای رهبر در برابر امگاش!خدمتکار اول ناباورانه اشک تو چشمهاش جمع شد و گفت:
خدای من!!! امکان نداره... چط... چطور... میتونه... انقدر... بیرحم... باشه... الهه ماه... خیلی برای لونا ناراحتم... لونا خیلی مهربون و دوست داشتنیه... آخه... چطور؟؟؟خدمتکار دوم هم با ناراحتی گفت:
منم خیلی براشون ناراحتم... قبل از اون، لونا شاهزاده و ولیعهد این کشور بودن نباید اینطور باهاشون رفتار بشه...خدمتکار اول:
لونا باید با فرمانده یوبین ازدواج میکردن...خدمتکار دوم:
هی آرررروم! اگر کسی بشنوه تو دردسر میافتیم!یوبین با کلافگی و عصبانیت چشمهاش رو روی هم فشار داد و دستهاش رو مشت کرد... از روز قبل بود که هر کجای قصر میرفت این زمزمهها به گوشش میرسیدن! خوب میدونست قصر چطور جاییه و شایعات چه قدرتی دارن، ولی لعنت بهش مگه جریان چی بوده که اینطور داره با سرعت دهن به دهن میچرخه؟؟ اون فهمیده بود هیچ وقت نباید به شایعات و حرفهای مفتی که بین اینطور آدما میچرخه توجه کنه، ولی این حرفا درباره هر کسی نبودن... درباره شاهزاده محبوبش بودن که توی تنها یک شب از دستش داده بود... نگران بود و کاری هم از دستش بر نمیاومد، همین هم بهش حس گند ناتوانی داده بود... امروز بالاخره به ملاقات پادشاه میره حداقل میتونه از نزدیک ببینه حرفهایی که دربارهش میزنن تا چه حد به حقیقت نزدیکه؟؟ از ته دلش امیدوار بود که هیچ شباهتی بینشون پیدا نکنه...
VOCÊ ESTÁ LENDO
My Alpha, My Lord
Ficção Históricaیه ولیعهد امگا که باید با پسرعموی آلفاش که تا حالا ندیدتش ازدواج کنه و پادشاهی رو بهش بده، این تنها راه زنده موندنشه...! ژانر: تاریخی، درام، امگاورس، اسمات کاپل: ییژان ***توجه*** این داستان برداشتی آزاد از رابطه بین کاپلهاست و هیچ ارتباطی با واقعی...