"بدون ادیت"
ژان در سکوت توی کاکسکه نشسته بود و عمیقا تو فکر بود. حس اضطراب لحظه به لحظه داشت تو وجودش رشد میکرد و مقاومتش رو بیشتر از قبل در هم میشکست.
بالاخره کاکسکه ایستاد و ژان با شنیدن صدای زئی که خبر رسیدنشون رو میداد بیرون رفت. تمام مسیرش رو در سکوت و تنهایی گذرونده بود و حتی یوبین هم مستقیما باهاش هم کلام نشده بود. با اینحال با دیدن آرامگاه خانوادگیشون برای لحظهای ذهنش از هر فکر و نگرانیای خالی شد و نگاهش رنگ غم گرفت.
وقتی مقابل در آرامگاه قرار گرفتن کمی مکث کرد و بعد رو به همراهانش دستور داد:
_از اینجا به بعد رو با همراهی فرمانده میرم بقیه بیرون منتظر باشنبا بسته شدن در پشت سرشون ژان با دلتنگی سمت آرامگاه پدر و خواهرش دوید و در حالی بهشون رسید که چهرهش از اشک خیس شده بود. یوبین هم حال بهتری نداشت... درد از دست دادن پادشاهش، دوست صمیمیش و به دنبال اون عشقش... همه و همه روی قلبش سنگینی میکرد...
***
هایکوان با جدیت شروع به صحبت کرد:
=با توجه به اطلاعاتی که از خبرچینمون رسیده پیشبینی میکنم به زودی شورش اتفاق میفته. بعید میدونم دشمنانمون فرصت دور بودن لونا و غیبت تعداد زیادی از سربازانمون که برای محافظت از ایشون رفتن رو از دست بدنییبو با نگاه متفکری گفت:
+پس قدم اول رو با موفقیت برداشتیم... هم لونا رو از اینجا دور کردیم و هم تحریکشون کردیم که زودتر نقابشون رو کنار بزننهاشوان با اخم ناراضیای گفت:
#در واقع حماقت کردی! من از اولشم با این نقشه مخالف بودم! موقع شورش حتی یک سرباز بیشتر هم ارزش زیادی داره و اونوقت تو نصف افراد تحت الامر منو فرستادی جایی که هیچ جوره دستم بهشون نمیرسه!+پس میخواستی لونام رو بدون هیچ تمهیدات امنیتیای میفرستادمش بره؟؟ یادت نیست دفعه پیش چیشد؟؟
#شورش قراره اینجا اتفاق بیفته... و تا جایی که لونا هست کلی راهه پس درصد خطر خیلی کمتر از این حرفاس... حداقل میتونستی از افرادی که من و فرمانده یوبین مدتها برای آموزششون وقت گذاشتیم استفاده نکنی!
+نمیتونستم خطر کنم باید خیالم از بابت ژان راحت میشد تا بتونم تمرکزمو روی این لعنتیا بذارم
هاشوان کلافه و عصبی گفت:
#ولی تو لعنتی نزدیک ۳۰۰ تا محافظ باهاشون فرستادی! اوفففف واقعا داری کفرمو درمیاریییبو که نمیتونست بیشتر از این مخفی کاری کنه در حالی که سعی می کرد خودش رو سرگرم کاغذهای روب میزش نشون بده با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
+اوممم... خب... ۴۵۰...
KAMU SEDANG MEMBACA
My Alpha, My Lord
Fiksi Sejarahیه ولیعهد امگا که باید با پسرعموی آلفاش که تا حالا ندیدتش ازدواج کنه و پادشاهی رو بهش بده، این تنها راه زنده موندنشه...! ژانر: تاریخی، درام، امگاورس، اسمات کاپل: ییژان ***توجه*** این داستان برداشتی آزاد از رابطه بین کاپلهاست و هیچ ارتباطی با واقعی...