یک

4.6K 470 44
                                    

با شنیدن صداهای مبهمی..چشم هاش رو به آرومی باز کرد.از تاریکی اتاق..فهمید که حداقل 7 یا 8 ساعتی رو خوابیده.توی جاش
غلطی زد و برای چند لحظه به سقف خیره شد.بدنش شدیدا خسته بود..اما ذهن سرحالش اجازه دوباره گرم شدن به چشم هاش
نمیداد.پتوی مشکی رنگ رو کنار زد و توی جاش نشست.صداهای مبهم حالا واضح تر شده بودند.میتونست صدای مادر و پدرش  که
درباره مسائل مزخرف مغازه حرف میزدند رو بشنوه.حتی صدای بهم خوردن قاشقی که به طور حتم در حال مخلوط کردن مواد آبمیوه
مورد علاقه پدرش بود رو هم میشنید.صدای نازک خواهر بزرگترش..به شدت روی اعصابش سوهان میکشید.هیچوقت نفهمید
خواهرش با اون جثه کوچکش..چطوری همچین صدایی از خودش تولید میکنه!نفس عمیقی کشید و دست هاش رو ستون بدنش
کرد..و بالاخره بعد از چندین ساعت..بدنش رو از اون تخت گرم و نرم فاصله داد.نمیدونست چرا از اتاق امنش دل میکند و هردفعه
به دیدن خانواده ای میرفت که به هیچ عنوان از حضورش راضی نبودند.با پایین رفتن از پله ها..صداها بلند و بلند تر میشدند.فقط
امیدوار بود که ریکشن خاصی از پدرش نگیره!در حال حاضر..آخرین چیزی که نیاز داشت..جر و بجث تازه ای با اون آلفا پیر بود.
*عاا..بکهیون..بیدار شدی
نفس عمیقی کشید..وقت تظاهر بود!با لبخندی ظاهری به سمت مادرش برگشت..شاید اون امگا..تنها کسی بود که به زنده یا مرده بودنش اهمیت میداد!
-آره..خیلی سر و صدا بود
*آیگو..خداروشکر که همین سر و صدا بیدارت کرد..وگرنه حتما تا فردا صبح هم بیدار نمیشدی
دوباره تظاهر!دوباره باید ماهیچه های صورتش رو تکون میداد و اون حالت مسخره رو به لب هاش میداد..فقط و فقط برای خوشحال کردن امگای روبه روش!
*سونگهون!بکهیون اومده پایین!
توی ذهنش..دستش رو محکم به پیشونیش کوبید.."دوباره نه اوما..دوباره نه"..چرا مادرش همیشه باید توی همچین موقعیت سختی قرارش میداد؟
=خوب؟
نفس راحتی کشید..مثل اینکه اون آلفای پیر امشب قصد تیکه انداختن و تحقیر کردن نداشت!
امگا..لبخند معذبی زد و دوباره رو به همسرش کرد
*یعنی چی؟خوب...یکم تحویل بگیرش..پسرم بالاخره از اون اتاق فلاکت بار اومده بیرون!
آلفا با بیخیالی..کمی از آبمیوه اش رو مزه کرد
=میتونه برگرده توی همون اتاق به اصطلاح فلاکت بار!کسی برای اینجا بودنش درخواست نکرده
دست هاش رو کنار بدنش مشت کرد..دوباره اون جنگ اعصاب مزخرف شروع شده بود
*سونگهون!نمیخوای بعد از 19 سال دست از این رفتار مزخرفت برداری؟
=هرکس همون طور که لیاقتش رو داره باهاش رفتار میشه!
هانا خواست حرفی بزنه..اما با حس دست بکهیون روی شونه اش..ساکت شد
-بیخیال اوما..امشب واقعا نمیتونم!اعصابم امشب اصلا کشش یه دعوای دیگه رو نداره!
دوباره به سمت پله ها رفت تا به اتاقی که امن ترین جای دنیا بود..برگرده..اما با شنیدن جمله ای که پدرش گفت..سر جاش خشک شد
=دیدی هانا..خودشم قبول داره که ارزشش رو نداره!نمیدونم تو چرا سر هیچ  و پوچ اعصاب منو بهم میریزی!
هیچ و پوچ!بی ارزش!حداقل امشب صفات محترمانه تری رو به کار گرفته بود..
برگشت و نگاهش رو به اون چشم های سرد و پر از تنفر داد..چیزی نگفت..خسته بود..دیگه توانی برای دفاع کردن از خودش
نداشت..فقط گوش میداد و نگاه میکرد..نگاه میکرد تا شاید روزی..حرف های نگفته اش..از نگاهش شنیده بشن!
=به چی نگاه میکنی؟نکنه توقع داری به خاطر رفتارم معذرت خواهی بکنم؟!
نگاهش رو گرفت و دوباره به سمت پله ها رفت
=کارت به جایی رسیده که برای من پشت چشم نازک میکنی؟!فکر کردی کی هستی!
استرس تمام وجودش رو گرفته بود..با تمام وجود بابت خارج شدن از اتاق تاریکش پشیمون بود..
*سونگهون!چی داری میگی!
-اوما!بیخیال..من عادت کردم..دیگه این حرف ها قلبمو نمیشکنن..نگران نباش
=خفه شو!فکر کردی کسی به شکسته شدن قلب مزخرف تر از خودت اهمیت میده؟!
دوباره نگاهش رو به اون چشم های خشمگین داد
-درست میگید!هیچکس اهمیت نمیده!پس بیاین این قضیه رو بیشتر از این کش ندیم..مطمئنم بعد از یک روز پر کار..آخرین کاری که میخواید انجام بدید..بحث کردن با آدم بی ارزشی مثل منه..
بدون لحظه ای مکث..سریع از پله ها بالا رفت و با قدم های تند..خودش رو داخل اتاقش پرت کرد و همون جا پشت در اتاق
نشست.ضعف کرده بود..همیشه بعد از هر بحثی..ضعف میکرد..شاید هرکس دیگه ای جای بکهیون بود..توی اون لحظه..اشک
هاش تمام صورتش رو  خیس میکردند..اما برای بکهیون اشکی برای گریه کردن نمونده بود!چشمه کوچک چشم هاش..بعد از 19
سال گریه کردن..خشک شده بودند.شاید هرکسی جای بکهیون بود..تا حالا از اون زندگی فلاکت بار فرار کرده بود..ولی این در مورد
امگای 19 ساله صدق نمیکرد..بکهیون جایی رو نداشت تا بعد از فرار کردن..بهش پناه ببره.تنها مکانی که پذیرای حضورش بود..همون
اتاق تاریک بود.بکهیون از همه لحاظ ضعیف بود و توان مراقبت کردن از خودش رو نداشت..وضعیت بد روحی اش..روی وضعیت
جسمانی اش..اثرات خیلی بدی گذاشته بود و اون رو از همه لحاظ ضعیف کرده بود...بکهیون حتی وارد دوره هیتش هم نمیشد!
/بکهیون..میشه بیام تو؟
صدای ناری..خواهر بزرگترش بود..با هر سختی که بود..از جاش بلند شد و در رو باز کرد..با باز شدن در..چهره نگران ناری نمایان شد
/هیون..دوباره رنگت پریده!
-چیزی نیست نونا..رنگ طبیعی پوستمه
/هیون!قرص های آهنتو نمیخوری؟
-خوبم نونا...نیازی بهشون ندارم
/نه داروهات رو میخوری..شاید به زور یک وعده غذایی در روز داشته باشی..هیچ میوه ای نمیخوری..حتی 2 لیوان آب هم نمیخوری!هیون..بگو ببینم..نکنه میخوای خودکشی کنی؟!
لبخند خسته ای زد
-نترس نونا..انقدری بدشانس هستم که تا ابد توی این جهنم گیر بیوفتم..نگران نباش..با این چیزا نمیمیرم!
/بکهیون!همین الان میای پایین و غذا میخوری..بعدش هم داروهای مکملت رو میخوری!
با دیدن نگاه پر منظور برادرش.. نفس عمیقی کشید
/نگران نباش...خوابیده..فقط من و تو و دویونگیم
-اگه بیدار بشه چی
/قرص خواب خورد..خودم دیدم
-باشه

Master Park|ارباب پارکWhere stories live. Discover now