هجده

1.3K 185 60
                                    

خسته از تماس های پی در پی مین هیون..تلفنش رو خاموش کرد و به سختی خودش رو کنترل کرد تا اون شی کوچیک مربع شکل رو خورد نکنه..
انتظار این ریکشن رو از جانب دونسنگش داشت..اما باز هم بهرحال..حرف ها جور دیگه ای آسیب میزنند!
خنده ای از وضعیت آشفته اش روی لب هاش نشست.
صورتش مثل ابر های یک روز آفتابی..سفید شده بود..اما برعکس..زیر چشم هاش..مثل آسمون یک روز طوفانی..سیاه و گودافتاده شده بودند.لب هاش مثل یکی از اون شهر های بی آب آفریقا که توی تلوزیون دیده بود..ترک خورده بودند.کلافه..دستش رو بین موهاش برد و دسته ای از اون ها رو محکم کشید
-لعنتی..اگه مین هیون اینجا بود..قطعا انگشت هام از بیخ و بن قطع میکرد!
کلافه از بچه هایی که توی زمین بازی وول میخوردند و صداهای عجیب و غریب تولید میکردند..روی دورترین نیمکت نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت.
-کریس وو..چه دنیایی برای خودت ساختی!
توی حال خودش بود که ضربه محکمی رو پس سرش حس کرد.عصبی سرش رو بالا آورد و تقریبا دهنش رو باز کرد تا انواع اقسام ناسزاهایی که میدونست رو به اون فرد نسبت بده..اما با دیدن مین هیون..تمام اون حرف ها رو توی گلوش..خفه کرد و به جاش..با لب هایی غنچه شده و ابروهایی که کمی به هم نزدیک شده بودند..شروع به غر زدن کرد
-یااا..بجای زدن..میتونی از کلمه ای به اسم سلام استفاده کنی!
بی توجه به حرف کریس..اینبار ضربه محکم تری به سرش زد.عصبانی..از روی نیمکت بلند شد و روبه روی امگایی که قدش به زور تا شونه اش میرسید ایستاد
-یاااا پارک مین هیون..زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟!
مین هیون با حرص..گوشش رو پیچوند و فریاد دردناک کریس رو بلند کرد
-مگه بهت نگفته بودم که حتما بهم خبر بدی؟!برا چی مثل یه توله سگ لگد خورده اینجا تو خودت جمع شدی؟!
به سختی..دست قدرتمندی که لاله گوشش رو تحت فشار قرار داده بود..از خودش جدا کرد
-بنظر خودت اگه واقعا نتیجه خوبی داشت بهت زنگ نمیزدم؟بزار بهت بگم..اگه چانیول میتونست..همونجا توی پارکینگ شرکت یه چاله میکند و زنده زنده دفنم میکرد!
با شنیدن این حرف..برق امیدی که توی چشم هاش شکل گرفته بود..به طور کامل خاموش شد.با سری پایین افتاده..روی نیمکت نشست و خیره به زمین زیر پاش شد.کریس..با قلبی که حالا از غم و اندوه پر شده بود..به امگا شکسته نگاه کرد.بار غمی که روی دوش مین هیون بود رو میتونست واضح تر از هرچیزی ببینه.ای کاش فقط میتونست نظر چانیول رو تغییر بده..ای کاش فقط توانایی این کار رو داشت.
-کریس..روزی که فرار کردیم یادت میاد؟
لبخند غمگینی روی لب هاش نشست..مثل اینکه مین هیون..دوباره همین داستان تکراری رو برای پرت کردن حواسش انتخاب کرده بود
-یا..بنظرت یادم میره؟اون روز اون هیونگ عوضیت تقریبا مارو تحویل پلیس داد!
با خنده..لپ کریس رو کشید و باز هم صدای ناراضی اش رو در اورد
-یادته؟اون موقع 14 سالت بود..اما باز هم قدت از من که 23 سالم بود بلند تر بود!
کریس اینبار دستش رو پس نزد..مرد جلوش..از درون خرد شده بود..اما باز هم سعی میکرد قلب پودر شده اش رو نگه داره و زنده بمونه.با دیدن حالت چشم های کریس..لبخند کم کم از روی لب هاش جمع شد و اروم به شونه اش زد
-اونطوری بهم نگاه نکن مرتیکه وگرنه یه پسی دیگه میخوری!
-یاا..حتما باید اینطوری باشی؟!
-اره!کریس..حتی اگه مردم..حتی اگه در حال سوزوندن جسدم بودن..هیچوقت اینطوری بهم نگاه نکن!
چشم هاش..از اون حالت محبت امیز..سریع به چشم هایی خشن و تشنه خشونت تبدیل شدند..کریس میتونست صاف شدن موهای پشت گردنش رو حس کنه..
اگه شناختی از مرد کنارش نداشت..میتونست همون لحظه به پلیس زنگ بزنه و گزارش یه قاتل سریالی رو بده!
-سامچون..اینطوری نگاهم نکن..اون قیافه رنگ پریده و موهای مشکیت..ازت یه خوناشام تمام عیار میسازن..میترسم یه وقت گازم بگیری..اخ!
این ضربه مین هیون..از تمام ضربه های قبلی محکم تر بود..طوری که کریس برای چند ثانیه..محکم سرش رو گرفت
-تو مردک بی سر و پا..دفعه دیگه زبونتو از توی حلقت بیرون میکشم!

****
-من نمیفهمم..مگه اون پارک لعنتی قرار نیست باهات ازدواج کنه..پس تو چرا اینجا داری ظرف میشوری؟خیلی از کلفتی کردن خوشت میاد؟
کلافه از حرف های تکاری کیونگسو..نفسش رو با صدا بیرون داد..ای کاش فقط میتونست یکی از اون ظرف هارو توی دهن پسر روبه روش جا بده و برای چند لحظه کوتاه هم که شده..ساکتش کنه
-کیونگسو..برای بار هزارم..من کار بهتری برای انجام دادن ندارم!
کیونگسو اخرین بشقاب رو هم خشک کرد و روی بقیه بشقاب ها گذاشت..حق به جانب با دست هایی که جلوی سینه اش در هم قلاب کرده بود..به سینک پشتش تکیه داده بود و با سوظنی که بکهیون هنوز هم دلیل منطقی براش پیدا نکرده بود..بهش زل زد بود
-اما تو خودت دنبال هیچ کار جدیدی نیستی..فقط از همه فرار میکنی و میای اینجا ظرف میشوری..
-بیخیال کیونگسو..من از اول برای همین کار اومدم..
کیونگسو فرصت جواب دادن پیدا نکرد..چون در همون لحظه..لوهان خندان و فارغ از غم هفت اسمان وارد شد
-کیونگی اینجایی..همه جارو دنبالت گشتم..
دستش رو محکم دور گردن کیونگسویی که حالا نیشش تا بنا گوش باز شده بود انداخت و عملا..بکهیون رو یکی از اون بشقاب های روی هم چیده شده حساب کرد
-هیونگی..این روزا خیلی بهم کم محلی میکنی..حواسم هست که بخاطر دوست جدیدت دیگه برام وقت نمیزاری!
-یا یا..نکنه من کسیم که هروقت سمتش میرفتی پست میزد و همش تو لاک خودش بود؟!
-ایگو بیخیال..گذشته ها گذشته..
نگاهش رو روی پسری که از نظرش..خیلی بی هوا وارد زندگی از هم پاشیده اشون شده بود..نگه داشت..از نزدیک حتی قشنگ تر هم بود.
لوهان برخلاف افکار مثبتی که درباره پسر غریبه داشت..همچنان ابروهاش رو در هم نگه داشته بود..درست مثل اولین باری که با بکهیون چشم تو چشم شده بود
از کیونگسو فاصله گرفت و خودش رو به امگا غریبه نزدیک تر کرد
-پس تو همونی که قراره با هیونگ  ازدواج کنه؟
لوهان وقیح بود..شاید حتی از پارک چانیول هم وقیح تر بود..لبخند کمرنگی به لوهانی که با چهره ای حق به جانب روبه روش ایستاده بود زد
-پس تو همون امگا لوسی که گریه کنان دست تائو هیونگ گرفتی و برگشتی؟
چهره لوهان از شنیدن این حرف در هم رفت..انتظار همچین واکنشی رو نداشت..تک خندی زد و با همون وقاحت قبل..توی چشم های امگا بزرگتر خیره شد
-جالبه..شنیده بودم تا کسی چیزی بهت میگه..سریع میزنی زیر گریه..تازه شنیده بودم حتی نمیتونی یه دعوای درست حسابی بکنی..مثل اینکه فشار خونت زیادی برای این کار پایینه..
کیونگسو عصبانی..از گوش پسر کوچکتر گرفت و صدای اخ دردناکشو بلند کرد
-یاا پسره بی ادب..توی اون کشور لعنتی بهت ادب یاد ندادن؟!
لوهان در تقلا برای جدا کردن کیونگسو از خودش بود..اما همچنان نگاه عصبانی اش رو به بکهیون دوخته بود
-مگه دروغ میگم؟نگاهش کن..مثل گچ سفید شده..هه..الانه که پس بیوفته..اخ!
پس گردنی محکم کیونگسو..دهن امگا کوچکتر رو بست
-هیونگ!برای چی میزنی؟!
کیونگسو دستش رو برای تکرار دوباره کاری که کرده بود بالا برد که بکهیون..مانعش شد
-کیونگ..ولش کن..اونی که اخرش توی دردسر میوفته منم..پس بیخیالش
با حرف بکهیون..به ارومی لوهان رو ول کرد و نگاه عصبانی بهش انداخت
بکهیون..اروم سرش رو تکون داد و نفسش رو با صدا بیرون داد
-درست میگی اقای پارک..من حتی نمیتونم یه دعوای درست و حسابی راه بندازم..هر چی که میگی درسته..من واقعا ادم بیچاره ایم..انقدر بیچاره که هر کسی به خودش اجازه میده تا هرچیزی که میخواد بهم بگه و هرطور که میخواد خوردم کنه..
نفس عمیقی کشید و دوباره اون لبخند کمرنگ رو..روی لب هاش نشوند
-اگه میخوای با کیونگسو هیونگت وقت بگذرونی..من مزاحمتون نمیشم..
بدون اینکه فرصتی برای جواب دادن بزاره..ازاون مکان کذایی خارج شد و لوهان شوکه رو با کیونگسو عصبانی تنها گذاشت
با رفتن بکهیون..لوهان کاملا از بعد "پسر قلدر و لوس خانواده پارک" خارج شد
-هیونگ..منظورش از اینکه توی دردسر میوفته چی بود؟
کیونگسو خنده ناباورانه ای کرد..لوهان..غیر قابل باورترین فرد دنیا بود!
-منظورش چی بود؟بزار بهت بگم..منظورش این بود که اگه باهات بحث کنه..میری همه چیز میزاری کف دست هیونگ عزیزت و هیونگت چیکار میکنه؟کاری میکنه که بکهیون بیچاره از اینکه زنده مونده..پشیمون بشه!
لوهان شوکه از حرف هایی که شنیده بود..به لبه سینک تکیه داد و به سرامیک های زیر پاش خیره شد..واقعا هیونگش همچین کاری میکرد؟پس تکلیف اون نگاه هایی که با "عشق" به اون خسته زیبا مینداخت..چی میشد؟!
-نه..این درست نیست..نمیتونه اینجوری باشه..
کیونگسو که حالا ظرفیت مخزن عصبانیتش پر شده بود..با حرص به لوهان توپید
-یعنی چی درست نیست؟
لوهان..بعد از اینکه نگاهی به دور و بر انداخت..دست کیونگسو رو گرفت و به انتهایی ترین بخش اشپزخونه برد..کیونگسویی که حالا نمیدونست عصبانی باشه یا محکم سرش رو به دیوار بکوبونه..به حرکات پسر روبه روش خیره موند
-لوهان..معنی این کارهات چیه؟
-هیونگ..یه چیزی درست نیست..یه چیزی واقعا این وسط درست نیست!
لوهانی که توی اون لحظه..استرس تمام وجودش رو گرفته بود..علاوه بر عصانیت..احساس نگرانی هم به کیونگسو..القا کرد
-منظورت چیه؟
-هیونگ..تاحالا از بکهیون پرسیدی که چرا اینجاست؟
کیونگسو با چهره ای در هم رفته..سرش رو به معنی نه تکون داد
-نه..اون زمانی که تازه اومده بود..خیلی حالش خوب نبود..تازه بعدا حتی بدتر هم شد..
لوهان مضطرب شده بود..کیونگسو هیج وقت لوهان رو اونطوری نگران ندیده بود..این حال لوهان فقط از یک چیز مطمئنش میکرد..لوهان به یه حقیقت خیلی مهم دست پیدا کرده بود!
از شونه های امگا کوچکتر گرفت و مجبورش کرد که از دنیای افکارش خارج بشه
-لوهان..چی میدونی؟
-هیونگ..فکر کنم..فکر کنم بکهیون به زور هیونگم اینجاست!
-یا پارک لوهان..نکنه عقلت از دست دادی!
-کسی که عقلش از دست داده من نیستم..اونی که عقلش از دست داده پارک چانیوله!

****

توی تاریکی..پایین تخت نشسته بود و گوش هاش رو میزبان صدای خوش بارون کرده بود..تنها منبع نوری که داشت..نور نه چندان درخشان ماه بود که تا چند قدم جلوترش رو روشن کرده بود.با ذهنی خالی..به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.کرختی عجیبی تمام جسمش رو گرفته بود..انقدری کرخت بود که حتی..سرمای وحشتناک اون اتاق تاریک رو حس نمیکرد! با صدای باز و بسته شدن در..بالاخره از اون خلا ذهنی خارج شد..اما باز هم همچنان سر جاش نشسته بود و حضور اون ادم جدید رو نادیده گرفته بود..مثلا قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟احتمالا پارک چانیول زخم زبون های همیشگی اش رو میزد و دوباره..اون کالبد خسته رو به حال خودش میزاشت..متوجه نگاه خیره اش بود..اما باز هم توجهی نکرد..متوجه اون قدم های همیشه استوار که حالا کمی خسته بودند هم بود..اما باز هم توجه نکرد..حتی وقتی که پارک چانیول..کنارش روی اون زمین سرد نشست..باز هم توجهی نکرد..هر لحظه منتظر شنیدن اون کلمات زهراگین از زبون تیزش بود..
-چرا به می کیونگ نگفتی که رادیاتور خراب شده؟
مثل اینکه پارک بزرگ هم امشب زیادی خسته  بود..
-خراب نشده..خودم خاموشش کردم..
هر لحظه ممکن بود که موهاش..توسط دستی قدرتمند کشیده بشن..هر لحظه ممکن بود که جمله ای مثل "هی ..چرا فکر کردی جایگاهت اونقدری بالاست که بتونی رادیاتور اتاق من رو خاموش کنی"بشنوه..اما چیزی نشنید..هیچ چیزی نشنید..
چانیول..خسته..سرش رو به لبه تخت تکیه داد و به نیمرخ بی نقص کنارش خیره شد..برخلاف همیشه..هیچ ردی از اشک روی گونه هاش نبود..نگاهش به دست های مشت شده امگا  افتاد..
-مشتت باز کن
-موهامو نکندم..
عصبانیتی که کم کم..درون مرد کنارش شکل میگرفت رو حس میکرد..اما باز هم  حالت خونسردش رو حفظ کرد..اگر شانس میاورد..امشب به دست پارک چانیول..کشته میشد و این کابوس یکبار برای همیشه تمام میشد
-گفتم مشتت باز کن
-خواهش میکنم بس کن!
اخرین سد مقاومت الفا رو شکسته بود..همین حالا..بیون بکهیون..سر پارک چانیول بزرگ فریاد زده بود!
بلافاصله..دستش رو روی دهنش گذاشت و با ترس به اون تیله های خشمگین کنارش خیره شد..
بکهیون منتظر همون واکنش همیشگی بود..همونی که سرزنشش میکرد و بهش یاداوری میکرد که برای هیچکس اهمیتی نداره.. همونی که کاری میکرد که از زنده موندن..پشیمون بشه..اما هرچقدر که صبر کرد..چانیول کاری بجز با صدا بیرون دادن نفسش..انجام نداد
-داروهات خوردی؟
متعجب..سرش رو به نشونه نه تکون داد
-چرا؟
-یادم رفت..
تشخیص دروغ بودن حرفش خیلی سخت نبود..بهرحال از اول هم دروغگوی خوبی نبود!
اما باز هم..سرش رو به نشونه تایید تکون داد..
-چرا رادیاتور خاموش کردی؟
-گرمم بود..
-تو هیتی؟!
ناخواسته..خنده ای از بین لب های یخ زده اش بیرون اومد..این ادم چطور همچین سوالی میپرسید وقتی خودش از جوابش به خوبی اگاه بود؟!
-از اونجایی که یه امگا مارک شده نیستم و جفت حقیقی ام رو هم ملاقات نکردم..پس..نه
بکهیون نمیدونست که صاحب اون تیله های مشکی..از همه چیز خبر داره..وگرنه انقدر راحت..لب هاش رو برای دروغ گفتن از هم فاصله نمیداد!
-میبینم بجای رشد عقلی دچار رشد زبانی شدی..پارک بکهیون!
میخواست فریاد بزنه..میخواست دهنش رو باز کنه و بگه هی پارک چانیول..ای کاش میتونستم با همین زبون درازم راه نفست رو ببندم!ای کاش میتونستم خودت و اون فامیلی مسخره تر از خودت رو برای همیشه از زندگیم پاک کنم..اما سکوت کرد..تمام حرف هایی که میخواست بزنه رو مثل یک لیوان اب سر کشید و خاموششون کرد
-ارباب پارک..خستم..خیلی..خیلی..خیلی..خستم..ای کاش فقط یه چاقو توی قلبم فرو میکردی و برای همیشه این خستگی تموم میکردی!
چانیول برای چند لحظه..نفس کشیدن رو از یاد برد..انگار که تازه..به یاد اورده بود که کنار چه کسی نشسته..نه زبونش و نه عقلش..جوابی برای اون کالبد خسته نداشتند..در واقع اون دو..خیلی وقت بود که جوابی برای خیلی چیز ها نداشتند..در سکوت..دستش رو به تار های ابرشمی که توی صورت امگاش ریخته بودند..رسوند و اون  هارو از جلوی چشم های غمگینش..کنار زد
چشم هاش از روی اون لمس لذت بخش بسته شدند
لعنتی..انقدری بیچاره بود که به همچین محبت ساده ای..همچین واکنشی نشون میداد؟!
-لبخندت قشنگه..
این دفعه..اگاهانه خندید..شاید بعد از مدت ها..واقعی ترین خنده ای بود که کسی تا به حال ازش دیده بود..یا شاید واقعی ترین خنده ای بود که چانیول به چشم دیده بود..انقدر واقعی که  حالا..لبخند از روی لب های خودش هم پاک نمیشد..
-چرا میخندی؟
-یا..اخه..فکر نمیکردم همچین چیزی از تو بشنوم ارباب پارک..
-خوب..الان چه حسی داری؟
-حس میکنم از درون..دارم یخ میزنم!
دوباره اون شادی لحظه ای..جسمش رو ترک کرده بود..دوباره اتاقک روحش..خالی از سکنه شده بود..دوباره به یاد اورده بود که واقعا کیه..واقعا کجاست..و واقعا کنار چه کسی نشسته بود!
سرش رو به لبه تخت تکیه داده بود و دوباره..مشغول تماشای بارونی که حالا..خیلی خسته به زمین میرسید کرد.
-ارباب پارک..باهام مهربون نباش..مهربونیت از عصبانیتت..خیلی..خیلی..ترسناک تره!
پوزخندی به این حرف زد..در یک لحظه..فاصله بدن هاشون رو به حداقل رسوند..قلب هاشون رو از هر زمانی..به هم  نزدیک تر کرد..حالا میتونست تک تک مژه های بلندش رو بشمره..حالا میتونست اون نگاه غمگینش رو فقط برای خودش داشته باشه..
-جدی؟پس یه خبر بد برات دارم..باید این ترست کنار و حدس بزن چقدر وقت داری..فقط یک ثانیه!
یک ثانیه از چیزی که بکهیون میدونست..خیلی کوتاه تر بود..کوتاه بود اما ثانیه دوم زیبا تر بود..ثانیه سوم لذت بخش بود..ثانیه چهارم سرشار از ارامش بود..هر ثانیه ای که با بوسیدن پارک چانیول میگذشت.. هر ثانیه ای که با لغزیدن لب هاشون روی هم میگذشت..از هر چیزی که تا به حال تجربه کرده بود..والامقام تر بود..
قلبش تند میتپید..انقدر تند که میترسید..اگه ازش غافل بشه..از توی سینه اش فرار کنه و بدون هیچ مانعی..خودش رو توی اغوش اون بختک زیبا بندازه..
زمانی که مشغول نگهبانی از قلبش بود..مغزش رو از یاد برد..مغزی که فریاد میزد..این بوسه و این لب ها..صاحب اون نفس های گرم..بیش از هر چیزی اشناست!



Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Sep 02, 2023 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

Master Park|ارباب پارکDove le storie prendono vita. Scoprilo ora