شانزده

1.1K 217 25
                                    

همونطور که کلافه،با انگشتش روی فرمون ضرب گرفته بود،به ترافیک رو به روش خیره شده بود.شاید ۲ ساعتی میشد که بین اون همه ماشین گیر افتاده بود..اون ترافیک لعنتی به قدری سنگین بود که حتی جایی برای باز کردن در ماشین نداشت!ترافیک،دلیلی بود که ترجیح میداد خیلی وارد محوطه شهری نشه..ترجیح میداد این تایم رو جایی خلوت و ساکت بگذرونه...جایی مثل عمارت خانوادگی اش!برای اینکه امگای کنارش بتونه راحت بخوابه..ضبط رو روشن نکرده بود..عملا ۲ ساعت تمام رو در سکوت گذرونده بود!نگاهش رو برای چندمین بار،به پسر غرق خواب داد..اگه لرزش های گاه و بی گاهش رو نادیده میگرفت...خواب تقریبا آرومی داشت.چشم هاش رو بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.بارون،سر و صدای ماشین ها،و در آخر..‌چهره ای که خیلی وقت بود براش اشنا بود...همه پکیج کاملی بودند تا روح و روانش رو آشفته و پریشان کنند!هر چقدر هم که سعی میکرد،نمیتونست جلوی هجوم خاطرات رو بگیره!
_لعنتی...
چانیول عصبانی بود...مردم در حالت عادی،خاطرات بد و مصخرفشون رو در جایی خلوت و در تنهایی مطلق مرور میکردند و به حال خودشون گریه میکردند...نه توی ماشینی که در سنگین ترین ترافیک ممکن گیر افتاده بود!خنده بی صدایی کرد...این موقعیت حتی از نظر خودش هم مضحک بود!
_لعنتی..الان وقتش نیست...
_وقت چی نیست؟
متعجب،سرش رو به سمت صدا برگردوند...
_اومو...بالاخره افتخار بیدار شدن دادی؟
بکهیون که هنوز هم کمی گیج و منگ بود،نگاهی به دور و اطرافش انداخت و سعی در آنالیز موقعیت کرد
_هنوز..نرسیدیم؟
_همونطور که میبینی..نه!
بدون هیچ حرف دیگه ای،خودش رو کمی جمع و جور کرد و سرش رو به شیشه تکیه داد..اتفاقات اون روز،دونه دونه توی ذهنش مرور میشدند...مادرش..چرا اونقدر شکسته شده بود؟خوشحال بود‌‌..این که برای کسی ارزش داشته باشه‌‌‌..خیلی قشنگ بود...اما واقعا ارزشش رو داشت؟ای کاش مادرش هم مثل دیگران..فقط فراموشش کرده بود...
_بهش فکر نکن...
با صدای چانیول،رشته افکارش پاره شد و با گیجی..نگاهش رو به مرد بزرگتر داد...
_مطمئن باش هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی‌..بیشتر توی باتلاقش فرو میری!
_منظورت...چیه؟
_هیچوقت نمیتونی از کار های پدرت سر در بیاری..از زمانی که یادم میاد..همینطوری بود..‌.
از زمانی که یادش میاد؟یعنی..با پدرش آشنایی قبلی داره؟
_یعنی..از قبل از مرگ..برادرت؟
سرش رو در تایید امگا تکون داد..
متعجب،سر جاش صاف تر نشست و ناخوداگاه،به چانیول،نزدیک تر شد
_از‌..از چه زمانی؟
نگاهش رو به اون تیله های کنجکاو داد..همیشه اینطور برق میزدند یا فقط بخاطر حرف های اون بود که اینطور براق شده بودند؟
_از..خیلی..خیلی...وقت پیش!
_میشه برام تعریف کنی؟
خنده ای از رفتار هاش کرد..با اون موهای بهم ریخته و چشم های درشت شده اش..رنگ پوستش که بخاطر خواب طولانی مدتش..کمی پریده بود..زیادی برای چانیول جالب شده بود
_چی رو تعریف کنم؟
_بهم بگو..رفتارش باهات چطوری بوده؟با تو هم مثل من بدخلقی میکرده؟یا نمیدونم..تاحالا شده چیزی سمتت پرت کنه..یا سمت هر کس دیگه ای چیزی پرت کنه؟یا..یا..وقتی شخص سومی اونجا بوده..تاحالا شده خیلی بد تخریبت کنه؟
با هر جمله ای که از بین اون لب ها بیرون می اومد..بیشتر از قبل،نفرت رو توی قلبش حس میکرد.اون عوضی در این حد حروم زاده بوده؟!
_اون همه این کار ها کرده و اون روز با پروگی تمام دنبالت اومده بود؟!
با شنیدن این جمله..لب هاش بسته شدن و مردمک چشم هاش..دست از تکون خوردن کشیدند..واقعا همه اون کار ها کرده بود و باز هم به دنبالش اومده بود؟!
_جواب بده!اون لعنتی تمام این کار ها کرده؟!
_چ..چرا باید...برات مهم..باشه؟...
حرصی..خنده ای کرد
_چرا باید برام مهم باشه؟میفهمی چی داری میگی؟!
_اره!اره اصلا...اصلا همه اون کار ها انجام میداد!حتی بعضی وقت ها خیلی بدتر از اون ها رو انجام میداد..خواهش میکنم تمومش کن..من..من واقعا برای امروز..دیگه نمیتونم!...
_باشه..آروم باش..چیزی نگفتم که اینطوری میترسی!
_من..من نمیترسم..من فقط واقعا دیگه..دیگه نمیتونم برای امروز بیشتر از این تحمل کنم‌‌‌...
با دیدن حال بکهیون...دست لرزونش رو گرفت و انگشت هاشون رو بین هم..قفل کرد
_آروم بگیر بکهیون..اگه اینجا حالت بد شه هیج کاری نمیتونم برات بکنم!
با کمی سختی..نفس عمیقی کشید و همونطور که هنوز هم انگشت های بین انگشت های کشیده چانیول اسیر بودند..به صندلی اش تکیه داد.
_چرا..چرا برات مهمه که چه رفتاری باهام داشته؟
_مهمه چون ذره ذره وجودت متعلق به منه!پس برام مهمه که اون حرومی چه رفتاری باهات داشته!
_پس بگو میخوای تنها کسی باشی که میتونه خوردم کنه!
_اره دقیقا منظورم همینه!
لب هاش رو محکم روی هم فشار داد..از واقعیت این رفتار چانیول به خوبی باخبر بود...اما چرا حقیقت رو با صدای بلند شنیدن..یکم دردناک بود؟با باز شدن مسیر...چانیول پاش رو محکم روی گاز فشار داد و خودش رو از بین جمعیت ماشین ها..نجات داد.بکهیون..همچنان جمله چانیول رو برای خودش‌‌..مرور میکرد.چرا واقعا برای یک لحظه فکر کرد که این آدم..تغییر کرده؟!چانیول همون چانیول چند ماه پیش بود..رفتار های نسبتا خوب این چند وقتش هم فقط برای این بود که بکهیون از دست نره!چانیول..مثل یک روانی تمام عیار..از تمام ماشین های پیش رو سبقت میگرفت و هر لحظه..سرعتش رو از قبل...بیشتر میکرد.بکهیون اینبار واقعا ترسیده بود..درسته خیلی برای مردن مشتاق بود...اما مرگ به این صورت...واقعا وحشتناک بود!
_چیکار داری میکنی!
اما مثل اینکه اون پارک چانیول احمق..کر شده بود و دیگه هیچ صدایی به گوش هاش نمیرسید!
_لعنتی داری جفتمون به کشتن میدی!
اما چانیول..طوری رفتار میکرد..انگار اصلا بکهیونی وجود نداره...
_چانیول!
چانیول..به خودش که اومد..ماشین رو به سمت کنار اتوبان هدایت کرد.نگاهش رو به بکهیون که از ترس میلرزید داد..لعنت بهش..چه غلطی کرده بود؟!به سرعت پیاده شد و ماشین رو دور زد...در سمت کمک راننده رو باز کرد و پسر کوچک تر بین بازوهاش..قفل کرد
_معذرت میخوام..معذرت میخوام..معذرت میخوام هیونم...
بوسه ای روی موهاش نشوند و کمرش رو به ارومی..نوازش کرد...لعنت به شانس مزخرفی که داشت!
بکهیون اما هنوز هم میلرزید..اما گریه نمیکرد..اتقدر ترسیده بود که حتی توانایی گریه کردن از دست داده بود!
_ز..زجر دادن من...این..اینقدر‌‌..لذت..بخشه؟یعنی‌‌‌..یعنی این..اینقدر ازم..متنفری؟
_نه..نه ازت متنفر نیستم...
_پس..پس چرا..اینطوری..اذیتم میکنی؟!
حلقه دست هاش رو تنگ تر کرد..چه بلایی سر این بچه اورده بود؟!
_دیگه اذیتت نمیکنم..بهت قول میدم هیون..اروم باش..اروم باش هیونم.‌‌..
شاید چانیول از نسل یکی از جادوگران قدرتمند بود...وگرنه چطور ممکن بود هم خود درد بود..هم مرهم درد؟بکهیون با هر کلمه ای که از بین اون لب ها بیرون می اومد...میتونست ترمیم شدن قلب پاره پاره اش رو حس کنه!
_بهم..قول میدی؟
_قول میدم!

****

_وقتی رسیدم..رفته بود
ییشینگ..لعنتی زیر لب گفت و خودش رو روی کاناپه..انداخت.
_تو احمق...بهت گفتم زودباش!حالا میخوای چه غلطی کنی؟!
کلافه..سرش رو بین دست هاش گرفت.اگه فقط یکم زودتر رسیده بود...
_لعنتی..اگه پات به یک کیلومتری سئول برسه..کفتار های اون تائو عوضی سلاخی ات میکنن!میفهمی چه گند بزرگی به بار آوردی؟
_باشه ییشینگ باشه!به اندازه کافی شنیدم!
ییشینگ..اخرین قطره های آبجو اش رو سر کشید و قوطی خالی رو..به گوشه ای از سالن..پرت کرد.نباید هیچوقت به حرف اون احمق گوش میداد!
_ایش..لعنتی...دلم میخواد بمیرم..
_خوبه...حداقل پارک چانیول اون دنیا تنها نمیمونه!
بدون توجه به چشم غره پسر بزرگتر,مقدار زیادی از نوشیدنی اش رو سر کشید..از تلخی اون مایع آرام بخش..چهره اش حالت عبوسی به خود گرفت..اما خیلی زود..دوباره به همون حالت قبل برگشت
_ولی میدونی...اینکه انقدر به اون پسر بیون توجه میکنه...واقعا عجیبه...بهرحال چانیول و بیون جونگسو...تاریخچه خیلی دوستانه ای ندارن!نمیدونم چرا انقدر از اون تخم بیون مواظبت میکنه...
لبخند غمگینی زد... ییشینگ هیچوقت چانیول رو کامل نشناخته بود!چانیول همون آدم ۱۹ سال پیش بود..اون پسر بچه..هیچوقت تغییر نکرده بود!
_ذات آدم..تنها چیزی هستش که تغییر ناپذیره!
_همم...شاید...عا راستی..اگه تونستی یه چند تا عکس از اون تخم بیون پیدا کن...
مشکوک..به دوست قدیمی اش نگاه کرد.انقدری کار های عجیب و غریب ازش سر زده بود که دیگه به راحتی بهش اعتماد نکنه!
_هوی حروم تبار...اونطوری بهم نگاه نکن سکته میکنم!برای مین هیون میخوام!
فحشی زیر لب داد..دوست قدیمی اش با دست های خودش...یک بمب ساعتی فعال کرده بود!
_ییشینگ!قرار بود چیزی در این باره بهش نگی!
ییشینگ...چرخی به چشم هاش داد و با ادامه ابجو اش..راهی اتاقش شد..
_خودت باهاش سر و کله بزن...
خنده ناباوری کرد...اون ییشینگ لعنتی.‌‌چطوری اونقدر بیخیال بود؟!خسته...روی کاناپه دراز کشید.جسمش اونجا بود...اما روحش جایی...حول عمارت پارک ها میچرخید...روحی که تشنه دیدن معشوقه اش بود‌‌‌...روحی که تشنه بوسیدن معشوق دوست داشتنی اش بود...روحی که باید...به اندازه ۱۹ سال...ناگفته ها را بیان میکرد..روحی که باید...کوله بار ۲ دهه را از دوشش پایین می آورد و کمی استراحت میکرد...روحی که باید برمیگشت!روحی که باید هر چه سریع تر...پارک چانیول و بیون بکهیون رو از فلاکت و نابودی..نجات میداد!

****

"قیام ۳ دی فراموش نکنید!"

Master Park|ارباب پارکWhere stories live. Discover now