سه

1.9K 372 28
                                    

شوکه روی زمین سالن نشسته بود..حتی نفس هم نمیکشید..واقعا تموم شده بود؟!واقعا پایان
پدرش..انقدر زود رسیده بود؟!
-هیون..هیون!
با صدای بلند نارا..بالاخره به خودش اومد و حجم زیادی از هوا رو به درون ریه هاش
فرستاد...و برای همین..به شدت به سرفه افتاد..ناباورانه..نگاهش رو به خواهرش داد.. نارا..با دیدن نگاه برادرش..اشک توی چشم هاش رو پاک کرد
-درست شنیدی..اعدامش میکنن..
-درست نشنیدین..
با شنیدن صدای جون یونگ..سرشون رو بالا بردند
-درسته..حکم پدرتون اعدامه...ولی دو راه نجات وجود داره..یا میتونیم دیه رو پرداخت
کنیم..یا رضایت بگیریم..
-یعنی..
-درسته..میشه پدرتون رو نجات داد..
کنار اون دو..روی زمین نشست
-نگران نباشید..هرطور شده..پدرتون رو نجات میدیم..حالا هم از اینجا بلند شید..باید قوی
بمونید..نه اینکه زود خودتون رو ببازید..
با کمک جون یونگ و نارا..بالاخره از روی زمین بلند شد..با خارج شدن از اون سالن
لعنتی..دوباره اون درد عجیب رو حس کرد..
-بکهیون..خوبی؟!
-خوبم..فقط..نمیدونم چم شده..
-یعنی چی خوبی..رنگ به رو نداری!اینجوری خوبی؟!
-نونا!گفتم که خوبم!شما برید..میرم یه آبی به صورتم بزنم..منتظرم نمونید..خودم برمیگردم
-لازم نکرده..منتظر میمونم با هم برگردیم..
-نونا!
-ساکت..همینجا منتظر میمونم..
رو به جون یونگ کرد
-جون یونگ..شما برید..ما خودمون برمیگردیم
-باشه..مراقب باشید

***

بعد از شستن صورتش..از اون دستشویی لعنتی خارج شد..حتی توی دادگاه هم در خطر
بود..با یه یاد اوردن نگاه های اون الفا عوضی..نفس عمیقی کشید..فقط خوشحال بود که
دردسر تازه ای درست نشده بود.با وارد شدن به راه رویی که خواهرش در اونجا منتظر
بود..دوباره حال بدش از سر گرفته شد.درد شدیدی که توی قفسه سینه اش میپیچید..نفس
کشیدن رو دشوار کرده بود و احساس سرگیجه اش..شرایط رو بدتر میکرد.با حس خالی
شدن زیر پاش..چشم هاش رو محکم بست و اماده حس کردن درد شدیدی شد..اما اون درد
هرگز حس نشد..به جای اون درد..گرمای دست هایی رو دور خودش حس کرد!گرمایی که
ازهر چیز دیگه ای..اشنا تر بود!در کسری از ثانیه..درد توی قفسه سینه اش از بین
رفت..گیج  بود..و فقط  زمانی به خودش اومد که از اون اغوش گرم دور شده بود..و حالا
تنها چیزی که حس میکرد..سردی صندلی بود که روی اون نشسته بود..
-هیون!بکهیون!
عجیب بود که صدای نارا رو تشخیص داد..
-بکهیونا!خوبی؟چرا انقدر سردی؟!
نگاه گیجش رو به خواهرش داد
-نونا..چه اتفاقی برام افتاد؟
-نمیدونم..واقعا نمیدونم..بلند شو..میریم بیمارستان
توان مخالفت کردن نداشت..پس ترجیح داد خواهرش..هر کاری که میخواد انجام بده..

***

بعد از چندین ساعت طولانی..به خونه رسیدند..خونه ای که از هر زمان دیگه ای..ساکت تر
بود.خسته..خودش رو به اتاقش رسوند و با همون لباس های بیرونش..روی تخت دراز
کشید..خستگی بیش از حدش..اجازه خوابیدن بهش نمیداد..حرف های پزشک بیمارستان رو
دوباره توی ذهنش مرور کرد
"مشکل خاصی وجود نداره..احتمالا جفت حقیقیش رو ملاقات کرده..برای همین بدنش همچین
واکنش هایی نشون داده..نیازی به نگرانی نیست"
جفت حقیقیش!چرا باید توی بدترین روز و زمان..جفت حقیقی اش رو ملاقات میکرد؟!و چرا
باید به قدری بدحال میشد که حتی چهره جفت حقیقی اش رو نبینه؟!کلافه از جاش بلند
شد..احساس گرسنگی میکرد.با باقی مونده انرژی اش..خودش رو جمع و جور کرد و از
اتاق خارج شد.
-هیونگ..خوبی؟!
لبخند خسته ای به دویونگ زد
-خوبم..چیزی نیست
-هیونگ..جفت حقیقی ات رو دیدی؟
پس نارا دوباره گزارش دادن هاش رو شروع کرده بود!
-نمیدونم..شاید..بگذریم..فعلا بیا بریم یه چیزی بخوریم
وارد آشپزخونه شدند
-دویونگ..چی میخوری؟
-نمیدونم..خیلی فرقی نداره
ظرف کیمچی رو از یخچال بیرون آورد و جلوی دویونگ گذاشت
-بیا فعلا با همین سر کنیم
با بی میلی..شروع به خوردن کردند..فکر بکهیون هنوز توی اون راهرو بود.واقعا جفت
حقیقی اش رو ملاقات کرده بود؟!
-هیونگ..به نظرت..اگه جفت حقیقیت رو میدیدی..چه اتفاقی می افتاد؟
با شنیدن این سوال..کمی سکوت کرد..واقعا چه اتفاقی می افتاد؟!
-نمیدونم..شاید..فقط بهش خیره میشدم؟
-هیونگ..اگه دوباره بتونی ملاقاتش کنی..و اون ازت بخواد که باهاش بری..میری؟
-یا بیون دویونگ!این سوالا رو از توی اون ظرف کیمچی در آوردی؟!
دویونگ..خنده ای کرد و دوباره با ظرف کیمچی مشغول شد.با شنیدن صدای ته
پیونگ..کنجکاو از اشپزخونه خارج شد.
-به یکی از دوستام سپرده بودم که آدرس محل زندگی خانواده مقتول رو پیدا کنه.مثل اینکه
آدرس رو پیدا کرده.فردا با جون یونگ برای گرفتن رضایت میریم.شماها هم دیگه نگران نباشید.
با شنیدن این حرف..مینسو نفس راحتی کشید و بعد از تشکر کردن از ته پیونگ..به اتاق
مشترک خودش و همسرش رفت.با رفتن مینسو...بقیه هم به سمت اتاق های خودشون
رفتند.نیمه های شب..با احساس تشنگی..از خواب بیدار شد و کورکورانه به سمت آشپزخونه
رفت..اما با شنیدن صدای ته پیونگ..کنجکاو پشت در آشپزخونه ایستاد
-جون یونگ..دارم کلافه میشم..دارم هیونگم رو از دست میدم و هیچکاری نمیتونم انجام بدم
-نگران نباش..شاید تونستیم راضیشون کنیم
-چطوری؟خانواده پارک..خانواده مرفهین!با اون چیزی که من دیدم..امکان نداره پول دیه رو قبول کنن!
-نباید زودی ناامید بشی ته!امید مینسو و اون بچه ها به ماست!میخوای انقدر زود امیدشون رو ناامید کنی؟!
با شنیدن اون حرف ها..تشنگی رو از یاد برد..یعنی دنیا واقعا قصد انتقام گرفتن از بیون
سونگهون رو داشت؟!نگاهی به اتاق پدر و مادرش انداخت..دلش میخواست پیش مادرش
بخوابه.وارد اتاق شد و نگاهی به مادرش انداخت.چشم هاش باز بودند..با دیدن
بکهیون..نگران سر جاش نشست
-بکهیون..چیزی شده؟
-اوما..میشه..پیشت بخوابم؟
با این حرف..نفس راحتی کشید و کمی روی تخت جابه جا شد.با اشاره مادرش..کنارش دراز
کشید و با حلقه دست های مادرش به دور شونه هاش..درون اون آغوش امن فرو رفت.
-هیونا..فکر کنم زندگی این دفعه به نفع تو شده
-اوما..چرا همچین فکری میکنی؟
-کسی که همیشه آزارت میداد..بالاخره داره مجازات میشه..باید خوشحال باشی..مگه نه؟
-درسته..باید خوشحال باشم..ولی..چرا نیستم؟
با این حرف..بیشتر درون آغوش مادرش فرو رفت
-میدونی اوما..اپا نباید اعدام بشه..باید برگرده و تمام اون محبت هایی که نکرد رو جبران
کنه..حق نداره به این زودی جا بزنه!
مینسو بوسه ای روی موهای پسرش زد و دستش رو نوازش وار روی کمرش حرکت داد
-درسته!حق نداره انقدر زود جا بزنه!

Master Park|ارباب پارکWhere stories live. Discover now