دو

2K 409 17
                                    

احساساتش..طوری بودند که انگار..توی برزخی گیر
افتاده بودند.نمیدونست..هیچ چیزی نمیدونست...چند
ساعت گذشته..از گیج کننده ترین ساعت های زندگی اش
بودند..ساعت هایی که احساساتش رو در هم کرده
بودند.دوباره مثل همیشه..توی اتاق تاریکش نشسته
بود...توی سکوت نشسته بود و به دیوار سفید روبه
روش نگاه میکرد..ذهنش از هر زمان دیگه شلوغ تر..و
در عین حال..خلوت تر بود.
-حالا چیکار کنم؟
سوالی بود که توی این چند ساعت..بیشتر از 20 بار..از
خودش پرسیده بود
-چه فکری کنم؟
پوست کنار ناخن هاش رو به آرومی میکند..شاید اون
طوری..خودش رو از دیوونه شدن..نجات میداد
-چیکار کنم؟
سردرد شدیدی داشت..اما اون درد..به قدری شدید بود که
حتی اجازه روی هم گذاشتن چشم هاش رو بهش نمیداد..
-بکهیون..خوبی؟
با شنیدن صدای خواهرش..بالاخره از جهنم افکارش
نجات پیدا کرد..به سرعت از روی تخت بلند شد و در رو باز کرد
-نونا..چی شد؟چه اتفاقی افتاده؟
نگاه نارا به انگشت هاش افتاد
-هیون..بهتره تنها نمونی..بیا پیش من و دویونگ
-دویونگ مدرسه نرفته؟
-خیلی نگرانه..بهتره تو هم توی اون اتاق تنها نشینی..اگه
نیومده بودم..شاید کم کم انگشت هات هم از جا میکندی
با حس بدی..دست هاش رو مشت کرد و پشت سر نارا
قدم برداشت..با وارد شدن به سالن..دویونگ رو دید که
روی یکی از کاناپه ها نشسته بود و یکی از پاهاش رو تکون میداد
-نونا..من درست نفهمیدم چی شده
نارا..نفس عمیقی کشید و کنار دویونگ نشست
-موقع برگشتن با یکی تصادف کرده..
-خوب..وضعیت ادمه..چجوریه؟
-مثل اینکه..وخیمه
با این حرف..دویونگ سرش رو بین دست هاش گرفت و محکم..فشارش داد
-یااا بیون دویونگ..چرا اینجوری میکنی؟!
-میترسم!میفهمی نونا؟!انقدر میترسم..که دیگه نمیدونم
باید چیکار کنم!نمیدونم تو چطوری انقدر بیخیالی..حتی
هیونگ هم حالش خوب نیست!
-چون تو احمقی منم باید اونجوری باشم؟!بعدش هم..چرا
بکهیون نباید ناراحت باشه؟ناسلامتی پدر اون هم هست!
-چرا باید برای کسی که هیچوقت مثل پسرش باهاش برخورد نکرد نگران باشه؟!
-اگه میخواین رفتار خودتون رو توجیه کنید..بهتره از من استفاده نکنید!
دوباره پشیمون بود..حالا استرس بیشتری رو تحمل
میکرد..نزدیک هاش طهر بود که مادر و
عموش..برگشتند..مادرش..از هر زمان دیگه ای بی حال
تر بود..جوری که انگار..با دستگاه مکنده ای..تمام
انرزی و توان رو از بدنش بیرون کشیده بودند..
-سامچون..چی شد؟
-فعلا باید توی بازداشتگاه بمونه..
-یعنی..چیزی معلوم نیست؟
ته پیونگ..سرش رو اروم تکون داد
-همه چیز به زنده یا مرده بودن قربانی بستگی داره..

***

اون شب..بکهیون تا خود صبح..چشم روی هم نزاشت و
همونطور که دراز کشیده بود..به
سقف اتاق خیره شده بود..کمی بیشتر از صبح..با احساساتش اشنا شده بود..از
طرفی..خوشحال بود..خوشحال از سرنوشت شومی که
احتمالا..به زودی به سراغ پدرش
میرفت و انتقامش رو میگرفت..با فکر کردن به این
حالت..لبخندی روی لب هاش شکل
میگرفت..اما با فکر کردن به طرف دیگر قضیه..اون
لبخند..به سرعت از لب هاش پر
میکشید..با وجود تمام بد بودن های پدرش..بکهیون هنوز
هم اون رو دوست داشت!هنوز هم
منتطر ذره ای محبت از سمت پدر بی رحمش
بود!درسته..پدرش باید زنده میموند..بیون
سونگهون باید زنده میموند..و به اندازه تمام اون سال
ها..بکهیون رو دوست میداشت!
شاید تازه..پرتو های خورشید..شروع به تابیدن کرده
بودند که پلک هاس خسته اش..بالاخره
روی هم افتادند.شاید نزدیکی های 8 صبح بود که با
صدای جیغ و داد مادرش..از خواب
کوتاهش پرید.به سرعت از اتاقش خارج شد و پایین
رفت..مادرش روی زمین نشسته بود و
به موهاش چنگ می انداخت..با دیدن حالت چهره
بقیه..تا ته داستان رو فهمید...سرنوشت
بالاخره انتقامش رو گرفته بود!
***

Master Park|ارباب پارکWhere stories live. Discover now