شب..قسمت مورد علاقه بکهیون از 24 ساعت تکرار شدنی زندگی اش بود..شب سکوت بود و در سکوت بود که ناگفته ها..شنیده میشدند.در سکوت بود که قلب های شیشه ای..مقاومت خودشون رو از دست میدادند و احساسات محبوس شده در خودشون رو بیرون میریختند.شب ها بود که بکهیون..احساس زنده بودن میکرد.بکهیون..روز ها میخوابید تا لحظه به لحظه شب رو بیدار بمونه..لحظه به لحظه اون چند ساعت تاریک..برای روح خسته اش کافی بود..شاید برای همین بود که امشب..دست به همچین کاری زد.بکهیون چند ماهی بود که از اون حس زنده و ازاد بودن..دور شده بود.به قدری دور شده بود که قلب و روح بی حنبه اش..با پا گذاشتن روی اون پشت بوم..اختیار خودشون رو از دست دادند و تا یک قدمی مرگ..پیش رفتند!اگه پارک چانیول یک ثانیه..فقط یک ثانیه دیر کرده بود..شانس از نزدیک دیدن اشک هاش رو از دست میداد..بیشتر از خودکشی نافرجامش..اشک های مرد بزرگتر بود که ذهنش رو بهم ریخته بودند..و حالا مجبور بود با دست هایی که به تخت بسته شده بودند و مردی که عصبی کنار پنجره..به سیگارش پک های عمیقی میزد..این ذهن بهم ریخته رو مرتب کنه.خسته..نگاهش رو به قطرات سرم که از طریق لوله پلاستیکی وارد رگ های خونی اش میشدند داد.هنوز هم چند ساعت گذشته..مثل خیال پردازی بعد از خواندن کتابی درباره روانی های یک تیمارستان بود!همونقدر عجیب و همونقدر باورنکردنی..با حس گرمای دستی روی پیشونیش..از فکر در اومد و نگاهش رو به چهره بی حس الفا داد.حالا که نمرده بود..بیشتر از هر زمان دیگه از از آینده وحشت داشت.آدم روبه روش منتظر فرصتی برای خورد کردنش بود..و حالا بکهیون این فرصت طلایی رو دو دستی بهش تقدیم کرده بود.
-خوبه..دیگه تب نداری
نگاهش رو به محیط جدیدی که وارد شده بود..داد.لحظه ای که خواسته اش رو به مرد قد بلند گفت..حتی تصورش رو نمیکرد که بهش گوش بده*فلش بک*
-گریه نکن پارک چانیول..تو بالاخره موفق شدی..من کاملا نابود شدم!
چشم هاش سیاهی رفتند و پاهاش سست شدند.چانیول که حالا به خودش اومده بود..کمر پسر کوچکتر رو محکم گرفت و مانع از افتادنش شد.تائو و سوهو..نفس زنان وارد پشت بوم شدند..
-چان..چه اتفاقی افتاده؟!
توجهی به سوال سوهو نکرد و پسر کوچکتر رو روی دست هاش بلند کرد.با دیدن چهره بی حال و رنگ پریده امگا..سوهو نگران جلو اومد
-خدای من چان!چه اتفاقی افتاده؟!این بچه چرا مثل یه مرده شده؟!
-هیونگ..زنگ بزن به دکتر کیم..زودباش..
-باشه باشه
از اون پشت بوم لعنت شده خارج شد و به سرعت از روی پله هایی که بکهیون رو تا یک قدمی مرگ راهنمایی کرده بودند..پایین رفت.فقط یک هفته ازش غافل شده بود و همچین کاری کرده بود!پایین پله ها که رسید..با صدای ضعیفی که از امگا شنید..از حرکت ایستاد.
-من..من نمیخوام برگردم اونجا..خواهش میکنم..
نفسش رو کلافه بیرون داد و به اون تیله های مشکی که برق همیشگی اشون رو از دست داده بودند..نگاه کرد.
-نترس..نمیبرمت اونجا..
راهش رو به سمت دیگه راهرو کج کرد..تنها اتاقی که برای الان مناسب بود..همون اتاق بود.بکهیون با دیدن مسیر ناآشنا..چشم های بی حالش رو به دیوار هایی که قسمت هایی از کاغذ دیواری اشون کنده شده بود..داد.انقدر خسته بود که حتی به دنبال دلیلی برای وضع اون قسمت از عمارت نگشت..چشم هاش رو بست و سرش رو بیشتر توی گردن مرد بزرگتر فرو کرد.این که احساس امنیت میکرد عجیب بود..آدمی که اون حس امنیت رو بهش القا میکرد..کسی بود که با رفتار هاش..روح خسته اش رو تکه پاره کرده بود!با حس نرمی تشک تخت..بیشتر از قبل احساس ارامش کرد و به ذهنش اجازه خاموشی موقت داد..
YOU ARE READING
Master Park|ارباب پارک
Werewolf𝑀𝑎𝑠𝑡𝑒𝑟 𝑃𝑎𝑟𝑘 𝑔𝑒𝑛:،امپرگ،امگاورس،ازدواج اجباری،رمنس 𝑐𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒𝑠: 𝑚𝑎𝑖𝑛:𝐶ℎ𝑎𝑛𝑏𝑎𝑒𝑘 ℎ𝑢𝑛ℎ𝑎𝑛,𝑘𝑎𝑖𝑠𝑜𝑜,𝑘𝑟𝑖𝑠ℎ𝑜 ... روز های اپ:جمعه ... خلاصه: بکهیون، امگای آسیب پذیر ۱۹ ساله، کسی بود که ارباب پارک، به عنوان طعمه انتخابش...