هفت

2K 384 50
                                    

چهار روز..از اون روز فلاکت بار گذشته بود اما هنوز خبری از پارک چانیول نشده بود..اما میدونست که دیدار دوباره..خیلی نزدیکه!امروز..روزی بود که پدرش از اون زندان ازاد میشد..خوشحال نبود..اما ناراحت هم نبود..فقط شاید کمی..احساس بدبختی میکرد!؟استرس..اخرین مقدار از توان روحی اش رو نابود کرده بود..با استرس..چشم به اسکرین گوشی دوخته بود...هنوز از فرشته مرگ..خبری نشده بود
مادرش و بقیه..سه ساعتی میشد که رفته بودند..اون ها..احمقانه باور داشتند که معجزه ای رخ داده و نظر خانواده پارک..عوض شده!بکهیون..پوزخندی به اون افکار احمقانه زد...واقعا در این حد احمق بودند؟با شنیدن صدای رینگتون مزخرف گوشی ..از افکارش خارج شد و به شماره ناشناس زل زد..باید خودش میبود..
با استرس..تماس رو برقرار کرد
-بله؟
-امیدوارم به اندازه کافی با خانواده عزیزت خداحافظی کرده باشی!
بالاخره!
-بله..
صدای خندیدن پارک چانیول..حتی از پشت تلفن هم ترسناک بود!
-پدرت تا یک ساعت دیگه از زندان بیرون میاد..امیدوارم که آماده رفتن باشی..یا نکنه میخوای با پدر عزیزت هم خداحافظی کنی؟!
-نه..نمیخوام
-خوبه..تا 10 دقیقه دیگه برو سر خیابون..یه ون مشکی اونجا منتظرته..اگه یک دقیقه هم تاخیر داشته باشی..ون میره..در اون صورت..قرار داد ما هم تمومه!تایمت از الان شروع شد!
با شنیدن بوق ازاد..گوشی رو پایین اورد..پارک چانیول از همون لحظه..کارش رو شروع کرده بود..سریع به سمت لباس هایی که از قبل اماده روی تخت گذاشته بود..رفت و با بیشترین سرعت ممکن..اون هارو به تن کرد.چمدون کوچیکش رو بر داشت و قبل از اینکه از در خارج بشه..پرده های اتاقش رو کشید و اتاق رو به تاریک ترین حد خودش رسوند..حداقل تا چند ساعت..کسی به دنبالش نمیومد!با لبخند تلخی..نگاهش رو در سر تا سر اتاق چرخوند..یعنی دوباره برمیگشت؟!نفس عمیقی کشید و در اتاق رو قفل کرد.از پله ها پایین اومد و وسط سالن ایستاد.نیاز داشت برای اخرین بار..تمام این خونه رو ببینه.حدس میزد که یه روزی..برای همیشه از اون خونه بره..با اینکه بار ها همچین صحنه ای رو توی ذهنش تجسم کرده بود..اما حالا..رفتن از چیزی که فکرش رو میکرد سخت تر بود.نگاهش به ساعت افتاد..باید عجله میکرد.مردد..نگاهی به کاغذ های یادداشت مادرش انداخت..شاید باید خداحافظی میکرد؟به سمت میز رفت و بعد از اینکه کاغذ و خودکاری برداشت..شروع به نوشتن کرد
*برای ارامش همگی..تصمیم گرفتم که از پیشتون برم..امیدوارم که به خوبی و خوشی زندگی کنید..میدونم که اهمیتی ندارم..اما محض احتیاط..میخواستم بگم که لازم نیست دنبالم بگردید..زندگی کنید..طوری که انگار هیچوقت..بیون بکهیونی وجود نداشته!*نگاهی به ساعت انداخت..3 دقیقه وقت داشت.یادداشت رو روی میز رها کرد و با عجله چمدونش رو برداشت و از خونه خارج شد.به جایی که گفته شده بود رسید و نگاهی به ساعتش انداخت.1 دقیقه وقت داشت.نفس عمیقی کشید و کمی کلاه هودی اش رو عقب کشید و به مسیر احتمالی ون نگاه کرد...دقیقا 1 دقیقه بعد...ون مشکی رنگ..جلوی پاهاش توقف کرد.با باز شدن...چهره اشنایی رو دید..همون راننده ای بود که چند روز پیش به خونه رسونده بودش!مرد از ماشین پیاده شد و لبخندی به بکهیون زد
-امیدوارم خیلی منتظر نمونده باشید
لبخند متقابلی به مرد زد
-نه..شما سروقت اومدید
-قبل از اینکه بریم..اقای پارک میخوان با شما صحبت کنن
مرد..گوشی اش رو بیرون اورد و شماره پارک چانیول رو گرفت.بعد از دو بوق..تماس متصل شد
-اقای پارک..ایشون اینجا هستن
گوشی رو به سمت بکهیون گرفت..با کمی مکث..دستش رو جلو برد و گوشی رو گرفت
-بله؟
-همم خوبه..داری یاد میگیری چطوری رفتار کنی!بگذریم..مردی که کنارت وایساده..تا اخر مسیر به حرفش گوش میدی..فهمیدی؟!
-بله..
-خوبه..میبینمت..بیون بکهیون!
با قطع شدن تماس..گوشی رو به دست مرد کنارش داد
-چوی ته جون هستم..
-بیون بکهیون..
-میدونم..لطفا چمدونتون به من بدین
چمدونش رو به چوی داد و خودش سوار ون شد..با سوار شدن چوی ته جون..در ون بسته شد و به راه افتاد..مسیر اشنا بود..مسیر همون عمارت بود!بعد از حدود 1 ساعت..داخل حیاط عمارت..ایستاده بود.در ون باز شد
-لطفا پیاده شید
از ون پیاده شد و دنبال ته جون..وارد عمارت شد.با وارد شدن به سالن اصلی عمارت..پارک چانیول رو دید که روی یکی از مبل ها نشسته بود و با چهره ای خنثی.. پک های عمیقی به سیگار توی دستش میزد.با دیدن بکهیون..سیگارش رو که تقریبا به فیلترش رسیده بود..توی زیر سیگاری کنار دستش خاموش کرد و از جاش بلند شد
-قربان..اینم از اقای بیون..امر دیگه ای ندارید؟
-ممنون ته جون..میتونی بری
ته جون..تعظیم کوتاهی کرد و رفت.با رفتن ته جون..پارک چانیول جلو اومد..انقدر جلو که بکهیون برای دیدنش..مجبور شد سرش رو بالا بگیره
-خوب..خوب..خوب..ببین اینجا چی داریم..بیون..بک..هیون!
در سکوت..به مرد قد بلند خیره شده بود
-خوبه..اولین مرحله بازی رو با موفقیت به اتمام رسوندی..پدرت رو نجات دادی
استرس بدی..وجودش رو گرفته بود..چرا مرد روبه روش..مثل همیشه نبود؟
-و اما..بریم سراغ مرحله جدید بازی...یه سری قوانین هست که باید توی این مرحله رعایت کنی!
ناخودگاه..قدمی عقب رفت.از این ریکشن پسر کوچکتر..پوزخندی روی لب های مرد بزرگتر نشست و یک قدم باقی مانده رو پر کرد...چونه امگا رو میون دو انگشتش گرفت و محکم فشار داد
-اخ!
لبخندی زد و چونه پسر رو رها کرد
-همم..ریکشن خوبی نبود بکهیون..نباید صدایی ازت در بیاد!
نگاه گیجش رو به نگاه شاد مرد روبه روش داد
-قانون اول میگه..موقع درد کشیدن..فقط باید سکوت کنی!
-چ..چی؟
محکم تر از قبل..چونه امگا رو گرفت و فشار بیشتری به استخون میون انگشت هاش..وارد کرد
-قانون دوم..هیچ حرفی..روی حرف من..زده نمیشه!مفهوم بود؟!
سرش رو در تایید..تکون داد..اما همین باعث خشمگین تر شدن الفا شد
-قانون سوم..فقط کلمات!فقط از کلمات استفاده میکنی!سرتکون دادن نداریم..فهمیدی؟!
-بله..بله فهمیدم
بالاخره از بکهیون بیچاره فاصله گرفت..رو به یکی از خدمتکار ها کرد
-به ته جون بگو ماشینم اماده بکنه..
-بله ارباب
با رفتن دختر خدمتکار..رو به بکهیون گیج کرد
-خدمتکار اینجا نیستی..قراره بازی رو توی قلمرو اصلی پیش ببریم!
قلمرو اصلی..مثل اینکه پارک چانیول واقعا تمام این موقعیت رو یه بازی مسخره در نظر گرفته بود! و تنها کاری که از دست بکهیون بر می اومد..دعا کردن برای زنده موندن بود!

Master Park|ارباب پارکWo Geschichten leben. Entdecke jetzt