دوازده

1.4K 325 52
                                    

بی هیچ حرفی..به پاره نوری که تنها منبع روشنایی اون اتاق تاریک بود..خیره شده بود.سلول های مغزش قادر به تجزیه و تحلیل چیزی نبودند...تنها کاری که میکردند..مدیریت ارگان های بدن امگا برای زنده ماندن بود!لب های همیشه سرخش..بی رنگ و ترک خورده شده بودند..و دو گودی به کبودی نیلوفر..زیر چشم هاش بوجود امده بودند.خسته..سرش رو روی زانو هاش فشار داد تا شاید کمی از اون سردرد وحشتناک..خلاص بشه.مطمئن بود تار های صوتی اش بخاطر فریاد های بلندی که کشیده بود..از بین رفته بودند.طعم تلخ اسید معده اش..حال بدش رو افتضاح میکرد.چند وقت بود که توی اون حالت بود؟12 ساعت؟یک روز؟دو روز؟شاید هم یک هفته...مهم نبود در واقعیت چقدر گذشته بود..مهم این بود که برای بکهیون به اندازه سال ها گذشته بود!حتی صدای باز و بسته شدن در هم تغییری در وضعیتش ایجاد نکرد..بهرحال از قبل میدونست کی بود!میتونست روند کار هاش رو به راحتی از حفظ بگه..اول..دسته کلیدش رو روی میز آرایش پرت میکرد..کتش رو از چوب لباسی اهنی آویزون میکرد و در آخر..کنار بکهیون مینشست.دوباره سنگینی نگاهش رو حس میکرد..اما باز هم بی تفاوت رفتار کرد
-میدونم نمیخوای حرف بزنی..اما حداقل پلک بزن..آخرش خشکی چشم میگیری..
از بی تفاوتی بکهیون..کلافه شده بود..اون امگا سرتق..ظرفیت اعصابش رو به کمترین حد ممکن رسونده بود..اما با این حال..این چانیول بود که هنوز هم سعی میکرد در برابر اون تخس بازی ها..عاقلانه تر رفتار کنه.نفسش رو کلافه بیرون داد و به اون نیم رخ بی نقص و رنگ پریده..خیره شد.
-میدونی..اگه تا آخر عمرت هم این رفتارت ادامه پیدا کنه..نمیتونه مانع ازدواجمون بشه...
با این حرف..چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد..اون مردک لعنتی هنوز هم دست بردار نبود
-من قرار بود فقط خدمتکار باشم..این دقیقا چیزی بود که توی اون قرارداد نفرین شده نوشته شده بود!
باز هم صورتش رو به طرز نفرت انگیزی..مظلوم کرد و سرش رو روی شونه امگا گذاشت
-همم..یعنی میگی نمیتونم با خدمتکارم ازدواج کنم؟!
نفس عمیقی کشید و سعی در مخفی کردن دست های لرزونش از الفا کرد.
-جواب بده بکهیون..نمیتونم؟
-نه..
-همم..چرا؟عا..چون منتظر جفت حقیقی ات هستی؟!
با سکوت امگا..خنده ای کرد..یکم تنش و هیجان بنظر بد نمیومد..
-همم..پس بخاطر همونه..نگران نباش..هیچ مشکلی بدون راه حل نیست..
دلشوره بدی گرفته بود..اون عوضی میخواست چیکار کنه؟!
با بلند شدن آلفا..نگاه مضطربش رو بهش دوخت..با رفتن چانیول به سمت در اتاق..ترسیده بلند شد و به سرعت خودش رو به در رسوند و مانع  از خروجش شد..با اخم های تو هم..نظاره گر رفتار های پسر کوچکتر شد..
-برو کنار..
-بگو میخوای چیکار کنی
-دلیلی نمیبینم بهت توضیح بدم..برو کنار
-نمیرم!تا بهم یه جواب درست حسابی کنار نمیرم!
تکخند ناباوری زد و عصبی..دستش رو بین موهاش برد..با چند قدم کوتاه..فاصله بینشون رو از بین برد و امگا رو بین خودش و در..گیر انداخت.دستش رو کنار سرش گذاشت و فاصله صورت هاشون رو کم کرد
-بکهیون..زیادی زبونت دراز شده!
بکهیون که از اون همه نزدیکی شدیدا مضطرب شده بود..برای چند لحظه پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی در از بین بردن حالت های عصبی بدنش کرد
-خوب گوش هات رو باز کن بیون بکهیون..من و تو هرموقع که من اراده کنم ازدواج میکنیم و تو هم نمیتونی درباره اش کاری انجام بدی!میپرسی چرا؟بزار بهت خوب حالی کنم..روزی که اون قرارداد امضا کردی..قبول کردی که هم جسمی هم روحی مال من باشی!حالا هم مثل یه پسر خوب به حرفم گوش کن و مانع کارم نشو!
-چرا؟چرا من؟مگه از من و خانواده ام متنفر نیستی؟اینطوری خودت بیشتر اذیت میشی!خواهش میکنم چانیول..اینطوری زندگی جفتمون رو نابود میکنی!خواهش میکنم عاقلانه بهش فکر کن..
نگاه خسته اش رو به چشم های پر از التماس بکهیون دوخت..چرا اون پسر برای یک لحظه هم که شده..درکش نمیکرد؟شصتش رو نوازش وار روی پوست صاف و بی نقص صورتش کشید...ناخوداگاه..فاصله باقی مونده رو از بین برد و تماسی شیرین..بین لب هاشون ایجاد کرد.درسته تنها بوسه ای سطحی بود..اما باز هم وجود الفا رو سرشار از احساس خوبی کرد.با در زدن کسی..بالاخره از امگا شوکه فاصله گرفت
-بله؟
-قربان..پلیس ها اومدن..
-بهشون بگو منتظر بمونن..چند دقیقه دیگه میام پایین
همونطور که به صدای دور شدن قدم های خدمتکار گوش میداد..لبخندی زد و دوباره به تیله های مشکی امگا خیره شد
-مثل اینکه پدرت اومده!

Master Park|ارباب پارکTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang