پنج

1.8K 423 23
                                    

درست نشنیده بود..مطمئن بود که درست نشنیده بود..مطمئن بود که حرف اون پارک عوضی رو به اشتباه شنیده بود..تک خندی زد و ناباور به چشم های بی حس روبه روش نگاه کرد
-ببخشید..میشه دوباره بگید..حس میکنم درست نشنیدم

اینبار نوبت پارک چانیول بود که به پسر روبه روش پوزخند بزنه
-درست شنیدی..اگه بخوام ساده تر بگم..آزادی خودت در قبال آزادی پدرت..بهرحال باید هر دو طرف سود ببرن..
عصبانی..از جاش بلند شد و چند قدم به آلفا خونسرد نزدیک شد
-دقیقا چه سودی از این معامله میبری؟!نکنه سادیسمی چیزی داری؟!آزار دادن دیگران روحتو به وجد میاره؟!
خندید..اون خنده..بیشتر از هر فریادی..تن و روح بکهیون رو لرزوند.مثل اینکه پارک چانیول..یه روانی کامل بود!
-ببین بچه جون..هر دو سر این معامله..برای من سوده..برای من خیلی فرقی نداره که تو زجر میکشی یا اون بابای حروم زاده ات!ولی برای تو خیلی مهمه..درست نمیگم؟
از عصبانیت..چشم هاش پر از اشک شده بودن و دست هاش میلرزیدن..نمیتونست باور کنه..
-چرا باید اینطوری باشی؟!چرا حاضر نیستی یکم کوتاه بیای؟!چرا تو هم مثل بقیه باید با من اینطوری کنی؟!
توی اون لحظه..به بیچاره ترین حد ممکن رسیده بود..به حدی بیچاره شده بود که شکایت بی رحمی های زندگی اش رو به پارک چانیول میکرد!
-تو..میدونی با چه سختی تا اینجا رسیدم؟!میدونی چقدر با خودم جنگیدم تا برای نجات دادن پدری که حتی زنده یا مرده بودنم براش مهم نبود..بیام؟!اصلا چطوری میتونی همچین پیشنهادی بدی؟!تو به این میگی معامله؟میخوای منو نابود منی تا پدرم ازاد کنی؟!
چانیول نمیدونست چرا..ولی سکوت کرد.بر خلاف میل درونی اش..در برابر امگای عصبانی سکوت کرد و به حرف هاش گوش داد..به اون تیله ای های قهوه ای که از اشک براق شده بودن..نگاه کرد.این پسر چطور انقدر احمق بود؟
-پس نجاتش نده!
-چ..چی
-مگه نگفتی زنده یا مرده بودنت براش فرقی نداره..پس نجاتش نده!حالا هم اگه حرفی نداری..از اینجا برو!
-اگه جای من بودی..میتونستی همینجوری بری؟
-من و تو مثل هم نیستیم!تصمیمات من و تو..هیچوقت مثل هم نمیشه!با خودت کنار بیا..اگه آزادی پدرت میخوای..باید آزادی خودتو در قبالش بدی!حالا تصمیمت چیه؟
عقل و قلبش..در جدال بزرگی بودن..باید چیکار میکرد؟واقعا تباه کردن زندگی خودش برای کسی که چشم زنده دیدنش رو نداشت..عقلانی به نظر میرسید؟!هر چقدر بیشتر فکر میکرد..بیشتر توی سیاهی فرو میرفت..حالا که فکرش رو میکرد..اصلا زندگی نداشت که نگران تباه شدنش باشه!مسخره بود..ولی بکهیون هنوز هم جایی برای محبت پدرش..توی قلبش خالی گذاشته بود!شاید اینطوری اون جای خالی..بالاخره پر میشد..مگه نه؟!
با صدای پارک چانیول..رشته افکارش پاره شد و به واقعیت برگشت
-بهتره زودتر تصمیمتو بگیری..دلم نمیخواد بیشتر از این وقتم بگیری!
-قبوله!
چانیول..پوزخندی زد..به طرز عجیبی امیدوار بود که اون بچه..عاقل باشه..ولی مثل اینکه احمق تر از این حرف ها بود..
-بشین..اگه غش کنی..پرتت میکنم بیرون!
رو به خدمتکاری که تازه وارد شده بود..کرد
-چه یونگ..برای پسر فداکارمون یه چیز شیرین بیار!نباید الان حالش بد باشه!
خدمتکار بعد از تعظیمی..سریع خارج شد.نفرت هر لحظه بیشتر از قبل..توی قلبش رخنه میکرد..پارک چانیول..پست ترین ادمی بود که کل تاریخ بشریت به خودش دیده بود!و بکهیون..احمق ترین ادمی بود که با پاهای خودش..توی دام این هیولای پست فطرت رفته بود!

Master Park|ارباب پارکHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin