هشت

1.9K 371 113
                                    

چند دقیقه ای میشد که کنار در ایستاده بود و اتاق بزرگ رو از نظر میگذروند..هرچقدر هم که اون اتاق بزرگ و زیبا بود..اما قلب بکهیون رو به بدترین شکل میفشرد..از اولین لحظه ای که وارد اون عمارت شد...دلتنگ خونه شد...خونه ای که باوجود تمام بی مهری هاش..اما باز هم از این عمارت بزرگ..امن تر بود!خنده تلخی کرد..کی فکرش رو میکرد که بکهیون...دلتنگ خونه ای بشه که در اون..هیچ محبتی رو احساس نکرد!پشیمون بود؟آره..پشیمون بود...اما حالا دیگه راهی برای برگشت وجود نداشت!حالا برای پشیمونی...بیش از حد دیر بود!حالا که هدف اصلی پارک چانیول عوض شده بود..بیش از حد دیر بود!همونجا کنار در...روی زمین نشست و سرش رو روی زانو هاش گذاشت...بکهیون به همین زودی احساس ناتوانی میکرد.میترسید!خیلی زیاد هم میترسید...از دردی که دیر یا زود حس میکرد..میترسید.خوب میدونست که هرچقدر هم که خوب و حرف گوش کن باشه...پارک چانیول باز هم بهونه ای برای درد دادن بهش پیدا میکنه!

***

بعد از اینکه نگهبان های اطراف انبار رو از نظر گذروند..برای لحظه ای توی فکر رفت.با دیدن اون قیافه متفکر..پارک چانیول که برای مدت طولانی ساکت مونده بود...بالاخره به حرف اومد
-خوب..نظرت چیه؟از پسشون بر میای؟
انگشت اشاره اش رو سمت نگهبان نزدیک در انبار گرفت
-نگهبان دم در گیج و منگه..مثل اینکه یواشکی یکمی الکل زده!اونی که کنار اون درخت کاج نشسته..اونم خیلی مست کرده..میتونم چرخ و فلکی که دور مغزش میچرخه رو ببینم!
چانیول..اشاره ای به مرد هیکلی که از انبار بیرون اومد و مشت محکمی زیر چونه نگهبان مست زد..اشاره کرد
-اون گنده بک چیکار میکنی؟
پوزخند صدا داری زد
-اون؟اون همش باده!اگه یه سوزن بهش بزنی..زرتی میترکه!پارک چانیول..درست به من نگاه کن..من با همچین عروسک های فانتزی خودم رو گم نمیکنم!
چانیول..نفسش رو کلافه بیرون داد
-اسلحه نیاز نداری؟
-هاها نه..نمیخوام تیرای خوشگلمو برای این لاشخورا حروم کنم!
-باشه..پس..موفق باشی
لبخندی زد و به حالت لوسی..بوس پروازی برای چانیول فرستاد
-بابای چانیول جونم!
از پشت بوته ها بیرون رفت و با بیخیالی تمام..به سمت انبار قدیمی رفت..اون چند نگهبان..متوجه حضورش شدند و با حالت تهدید امیزی جلو اومدند
-هوی احمق..اینجا چه غلطی میکنی!
بدون توجه به حرف نگهبان که هنوزم مست بنظر میرسید..به حرکت قدم هاش ادامه داد
-تو حرومی..مثل اینکه دلت میخواد بمیری!
با این حرف..از حرکت ایستاد و نگاه سردی به نگهبانی که اون حرف رو زده بود..انداخت
-همم..نه اینکه دوست نداشته باشما..اما دلم نمیخواد بین یه مشت لاشخور راهی آخرت بشم!ترجیح میدم یه جای با کلاس و لاکچری راهی بشم!
با این حرف..صدای خنده کسی بلند شد..با دنبال کردن صدا..متوجه همون عروسک فانتزی شد که به دیوار تکیه داده بود و با نگاه سرگرم شده ای..بهش نگاه میکرد
-یه امگا شیرین زبون!راضیم..مثل اینکه امشب شانس باهام یار بوده!
ادای عوق زدن در اورد و جلوی دهنش رو گرفت
-عوق!یه سگ بوگندو سخنگو!ولی من اصلا راضی نیستم!تو یه امگا با اصالت و به قول خودت..شیرین زبون گیرت اومده!اما من چی؟یه سگ بوگندو سخنگو که باعث حالت تهوعم میشه!اه مرد..بهت خیلی حسودیم شد!
لبخند از روی لب های مرد محو شد و با نگاه تاریکی..به امگا نگاه کرد
-پرو شدی!نکنه باید اون زبون شیرین عسلتو ببرم و بندازم جلوی سگام؟
خمیازه ای کشید و دستش رو به صورت کلافه ای..جلوی صورت مرد تکون داد
-اه اون دهنتو ببند!بوی گندش تا اینجا میاد..موندم این طفلیا..چطوری تونستن اون بوی گندتو تحمل کنن؟!
-توله سگ!سرتو از بدنت جدا میکنم!
با این حرف..به سمت امگا حمله ور شد..اما همین که خواست مشت قوی اش رو توی اون صورت زیبا فرود بیاره..امگا به راحتی جا خالی داد و خنده ای به چهره عصبی مرد الفا کرد
-تو نفله!سر جات بمون!
-اومو..به غرور گرگت بر خورد؟خوب.. باید بگم..به تخم چپم!
مرد دوباره به سمت امگا حمله کرد و دوباره مشت سنگینش رو به سمت صورتش هدایت کرد...اما با چیزی که دید..جا خورد.امگا به راحتی..از مچش گرفت و مشتش رو سرکوب کرد و در حالی که اون نگاه شیطنت امیز قبل رو نداشت..جلو اومد و توی چشم های الفا خیره شد
-تو..زیادی روی اون بازوهای بادکنکیت حساب کردی ها!
بعد از این حرف...مرد با حس درد فجیعی توی بازوش..فریاد خشمگینی زد و روی دو پاش فرود اومد..بقیه نگهبان ها با دیدن خونی که از بازوی اون الفا غول پیکر میرفت..قدمی عقب رفتند..امگا رو به روی الفایی که در کمتر از 5 دقیقه از پا در اورده بود..نشست و خنده شیرینی کرد..دستش رو به سمت چاقو تیزش که از سمت دیگه بازوی الفا بیرون زده بود..برد..همون طور که به صدای فریاد الفا گوش میداد..چاقو رو به آرومی بیرون کشید و جلوی صورتش گرفت
-قرار نبود به این زودی ازش استفاده کنم..اما خوب..تو حوصله ام رو خیلی زیاد سر بردی!
-چ..چرا..ا..این..قدر..میسو..زه؟
-عا..یه زهر نایاب بهش زدم..از زمانی که وارد خون میشه..زره زره سلول های سازنده رگ هات رو میسوزونه و از بین میبره..خلاصه که..یکم دیگه باید تو این سگدونی..زندگی مسخره ات رو تحویل فرشته مرگ بدی و مثل یه سگ خوب..دنبالش بری!
بعد از این حرف..باریکه خونی از لب های مرد..جاری شد و باعث به سرفه افتادنش شد..امگا از جاش بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت..به جز پسر قد بلندی..کس دیگه ای اونجا نبود!امگا..پسر رو نادیده گرفت و به سمت مسیری که ازش اومده بود رفت..اما با صدای پسر..از حرکت ایستاد
-ممنونم!
نگاه متعجبی به پسر انداخت..
-چی؟
پسر بعد از کمی این پا و اون پا کردن..تعظیمی کرد
-ممنونم..برای اون..
با گرفتن رد نگاه پسر..به شاهکار جدیدش رسید
-اون؟اون کار برای دل خودم کردم!تو چرا ممنونی؟!
پسر..لبخندی زد و معذب..دستش رو لای موهای مشکی اش برد
-برای همین ازتون ممنونم..اون منو خیلی زیاد اذیت میکرد..طوری که..هر شب توی کابوس هامم میدیدمش..برای همین..ازتون ممنونم!
-حالا که ممنونی..باید یه کاری برام انجام بدی!
پسر..دوباره لبخندی زد
-حتما!
امگا..نگاه خسته ای به انبار انداخت
-این سگدونی اتیش بزن!یه جوری اتیشش بزن که حتی خاکسترش هم نمونه!
-بله..انجامش میدم
تکونی به خودش داد و خواست که از اونجا دور بشه..اما با شنیدن سوال پسر..دوباره ایستاد
-ببخشید..اما..میشه بدونم..شما کی هستید؟
امگا..نفس عمیقی کشید و با نگاهی خنثی..به چشم های پرذوق پسر خیره شد
-هممم...خودمم نمیدونم!

Master Park|ارباب پارکTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang