پانزده

1.3K 258 39
                                    

-بخاطر خدا هیونگ..بیا یکم استراحت کنیم!
بکهیون..کسی بود که در حالت عادی هم به شدت..خسته بود.شاید یک ساعتی میشد که بدون ذره ای استراحت..پا به پای سوهو و تائو..والیبال بازی میکرد!سوزشی که در سینه اش حس میکرد..واقعا آزار دهنده بود.سوهو..خنده ای کرد و اون توپ رو که برای بکهیون..حکم فرشته مرگ رو داشت..به طرفی پرت کرد.
-من از تو چند سال بزرگترم..ولی تو یک عمر از من پیرتری!فقط 5 دقیقه وقت برای استراحت داری پیرمرد!
با مقدار توان کمی که در بدنش باقی مانده بود..خودش رو به یکی از نیمکت های باغ رسوند و تن خسته اش رو عملا روی اون پرت کرد.پلک هاش رو به هم رسوند و برای دقیقه ای..تاریکی دلنشینی رو به دیدگانش..هدیه داد.برای بار چندم..سنگینی نگاهش رو حس میکرد.نگاهی که خالصانه..نفرت رو از قلب صاحبش..منعکس میکرد.چشم هاش رو باز کرد.حالا هردو..بهم دیگه خیره بودند.یکی با نفرت و یکی..با نگاهی ناخوانا!چشم های اهویی اش..برعکس احساساتی که نشون میدادند..واقعا زیبا بودند.حتی شاید زیبا ترین چشم هایی بودند که در طول 19 سال زندگی فلاکت بارش..دیده بود!دوست داشت لبخندی به اون چشم ها نشان دهد...به آنها نشان میداد که دلیلی برای تنفر نیست...اما قدرت کافی برای انجام این کار ها رو نداشت.با صدای سوهو..رشته افکارش پاره شدند و دوباره به واقعیت برگشت
-هیون..خوبی؟
واقعا خوب نبود..اما با گفتن واقعیت..نگرانی بیهوده ای رو به تن امگای بزرگتر می انداخت.
-خوبم هیونگ..فقط توی فکر بودم..چیز خاصی نیست
-اگه خسته ای..میتونیم دیگه ادامه ندیم..شاید بهتر باشه استراحت کنی
با لبخندی..از جا بلند شد
-نگران این پیرمرد نباش..این پیرمرد..سخت پوست تر از این حرف هاست!

****

-عزیز دردونه ات حسابی سرحاله!
با این حرف..پلک هاش رو محکم..روی همدیگه فشار داد.زبون تلخ لوهان..همیشه نورون های عصبی اش رو به هم میریخت.
-میبینم حسابی از دستش کفری شدی!
-درسته..حسابی کفری شدم
گازی به سیبی که در دست داشت..زد و با لحنی بیخیال..به ادامه حرفش پرداخت
-شاید اگه یکم زشت بود..کفری نمیشدم..ولی لعنتی..واقعا خوشگله!
لبخندی از این حرف دونسنگش زد..واضح بود که لوهان..منظور واقعی اش رو بیان نمیکرد.لوهان فوق العاده باهوش بود و دیر یا زود..خودش رو درگیر بکهیون میکرد.
-از این ناراحتی که خوشگله؟
گاز دیگه ای به سیب زد..زمانی که ذره های سیب..به طور کامل جویده و قورت داده شدند..دوباره لب هاش..شروع به حرف زدن کردند
-فقط خوشگل نیست..لعنتی..واقعا قشنگه!حتی وقتی دنبال اون توپ کفتی میره..حتی اون موقع هم قشنگه.حتی وقتی خسته اس..اون موقع هم واقعا قشنگه!
نگاهش به بکهیون بود.لوهان راست میگفت..بکهیون در هر حالتی..واقعا قشنگ بود.نه فقط از لحاظ ظاهری..بکهیون روح زیبایی داشت.روحی که هیچ نقطه کثیفی نداشت..سفید و پاک بود..
-اگه قشنگ بودنش رو قبول داری..چرا نسبت بهش کفری میشی؟
شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم..یه چیزی درباره اش..درست نیست..
درست حدس زده بود..لوهان فهمیده بود که داستانی پشت حضور بکهیون در کنارشون هست
-چیز خاصی نیست..نیاز نیست خودت رو به دردسر بندازی..اون یه امگا عادیه..به زودی هم همسر من میشه..پس سعی کن باهاش کنار بیای!
-باشه..نیازی به این همه توضیح نیست هیونگ..من که چیزی نگفتم!
با شنیدن صدای نوتیفیکیشن..دستش رو داخل جیب هودی اش برد.با دیدن نام فرستنده..دوباره گوشی رو به جای قبلی اش برگردوند و به حالت نمایشی..خمیازه کشید
-چان هیونگ..من خستم..میرم بخوابم
منتظر جواب نموند و با قدم های بلند..به سمت عمارت رفت.دوباره گوشی اش رو بیرون اورد و پیام رو باز کرد
*آخرین بار حدود چند هفته پیش دیده شده..حدس بزن کجا..توی عمارت!*
همینطور که در اتاق رو پشت سرش میبست..نفس عمیقی از اسودگی کشید.کریس کسی نبود که کشته شده بود.دفترچه اش رو باز کرد و یادداشت هاش رو مرور کرد.
-کریس هیونگ..8 ماه پیش آزاد شده.بیون بکهیون هم همون موقع ها..وارد عمارت شده.پدر بیون بکهیون برادر پارک چانیول به قتل رسونده..اما پارک چانیول 2 تا برادر داره..لوهان و کریس..اما لوهان سالمه..کریس هم چند هفته پیش دیده شده..پس..بیون بکهیون چرا اینجا است؟
هر موقع نیاز به تمرکز داشت..خودش رو شخص سوم قرار میداد.معتقد بود شخص سوم..تمام حقایق رو به خوبی میبینه.کلافه از نیافتن نتیجه ای..دفتر رو بست و سرش رو به پشتی صندلی اش..تکیه داد.مطمئن بود اطلاعاتی که ییشینگ بهش داده..کامل و بدون کم و کاستی بودند..پس چرا حالا..تیکه های پازل باهم جور در نمی اومدند؟!
-پارک چانیول..برادر هات زنده و بیدارن..پس این پسر اینجا چیکار میکنه؟
با یاداوری طوری که چشم های چانیول..خیره به جست و خیز های امگا بودند..از یک چیز مطمئن شد
-پارک چانیول..تو..یه.. دروغگویی!

****

اون چند ساعت..شاد ترین ساعت های عمر 19 ساله بکهیون بودند..چند ساعتی که واقعا..به هیچ چیزی فکر نکرد..چند ساعتی که گذشته و آینده رو به فراموشی سپرد و تنها چیزی که به خاطر سپرد...خسته از روز پر جنب و جوشی که داشت..خودش رو روی تخت انداخت
به پهلو چرخید و نگاهش رو به الفا که در حال خشک کردن موهای نم دارش بود..داد.بعد از اخرین دعوایی که داشتند..چانیول به  طرز عجیبی مهربون تر شده بود و حالا..کمی با بکهیون راه می اومد..اما بکهیون..به اون رفتار ها شک داشت..اگه این هم حقه ای بیشتر نباشه چی؟
-به چی انقدر عمیق فکر میکنی؟
بدنش..لرز کوچکی رفت.پارک چانیول از کی کنارش دراز کشیده بود؟!
-چیز خاصی نبود..
-همم..با اینکه باور نکردم..ولی باشه
اون نگاه..واقعا سنگینی خاصی روی روح خسته اش قرار میداد.اون نگاه..هم ترسناک بود..هم به طرز عجیبی..ارامش بخش!بکهیون..هنوز هم اندازه اولین روزی که این مرد رو دید..توی قلبش احساس نفرت میکرد..هنوز هم به همون اندازه..میترسید..اما چرا باید وسط این احساسات..ارامش رو هم حس کنه؟
-امروز چون مشغول بودی..بهت نگفتم..اما صبح زودتر بیدار شو و یه سری وسایل مورد نیازت رو جمع کن..
بالاخره به چشم هاش..اجازه دیدن اون گوی های مشکی رو داد
-چرا؟
-یکی از دوست های قدیمی ام روان پزشکه..باهاش درباره وضعیتت صحبت کردم..فردا میریم سئول تا ببینتت..یه سری کار دیگه هم دارم..برای همین چند روزی سئول میمونیم
ای کاش میتونست لب هاش رو از هم فاصله بده و به اون الفای عوضی بگه که دلیل تمام اون حالت ها..وجود اون قامت قد بلندش است!اما برخلاف تمام فریاد هایی که در سرش اکو میشدند..فقط یک کلمه بر زبان اورد
-باشه..
چانیول با لبخند..بوسه ای روی موهاش گذاشت و چراغ خواب رو خاموش کرد.چرا اون بوسه لعنتی..چرا اون بوسه همزمان منزجر کننده و دلگرم کننده بود؟!

****

روی صندلی بیمارستان نشسته بود و همونطور که پنبه الکلی رو روی جای آمپول فشار میداد،به دختر بیحالی که سرش رو روی شونه مرد میانسالی گذاشته بود نگاه میکرد..شنیده بود که دختر اون مرد رو "پدر"صدا زده بود‌‌..
مرد موهای دختر رو نوازش میکرد و زیرلب چیز هایی زمزمه میکرد و دست دختر رو آروم می فشرد..اینکه توی اون شرایط احساس حسادت میکرد مشکلی نداشت..داشت؟
درسته..حسودی میکرد..خیلی زیاد هم حسودی میکرد..به دست دختر که توسط دست پدرش گرفته شده بود نگاه کرد،و بعد نگاهی به دست خودش..
بعد از کمی نگاه کردن،دست دیگه اش رو روی دستش گذاشت و تلاش در گرم کردن دست زیری کرد..
هرچقدر بیشتر به دست های اون پدر و دختر نگاه میکرد،بیشتر دست های خودش رو به هم میفشرد..
چانیول همراه با پلاستیکی که حاوی کیک و آبمیوه ای بود،به بک نزدیک تر شد..اما از همون فاصله،متوجه دست های بک که به هم فشرده شده بودند شد..
با گرفتن رد نگاه خیره بکهیون،متوجه پدر و دختری که در طرف دیگه راهرو نشسته بودند شد..دست مرد رو دید که دست دخترش رو گرفته بود و با دست دیگه اش موهاش رو نوازش میکرد..
دوباره به بکهیون نگاه کرد..با نگاهی توخالی و بدون پلک زدن به اون ها خیره شده بود و هرلحظه دست هاش رو بیشتر از قبل به هم می فشرد..
نمیدونست چرا..اما قلبش کمی فشرده شد..اونطور که کای گفته بود بکهیون و پدرش رابطه خوبی باهم نداشتند و بکهیون تقریبا هیچ عشقی از جانب پدرش دریافت نکرده بود...نفهمید چطور شد که به سمت بکهیون رفت و با جای گرفتن کنارش،دستش رو گرفت و سرش رو روی شونه اش گذاشت..
بکهیون با تعجب،به دست هاشون و بعد به چانیول نگاه کرد..چانیول متوجه نگاه پرسشگر امگا شد..اما سکوت کردن رو ترجیح داد..بهرحال هیچ توضیحی برای این کارش نداشت..
بکهیون دوباره به دست هاشون نگاه کرد..عجیب بود اما به شدت از گرمای دست چانیول لذت میبرد..ناخودآگاه لبخندی زد و کمی دست چانیول رو فشرد..
دیگه به اون پدر و دختر نگاه نمیکرد..و دیگه به محبتی که از سمت پدرش دریافت نکرد فکر نکرد..به جای اون تمام حواسش رو به دست های خودش و چانیول داد..
چانیول با یادآوری وضعیت بکهیون،با دست دیگه اش کیک و آبمیوه رو جلوی بکهیون گرفت و بکهیون هم بعد از تشکر آرومی،کیک و آبمیوه رو گرفت و مشغول خوردن شد..

بعد از آماده شدن نتیجه آزمایش،هردو به سمت اتاق دکتر به راه افتادند..همونطور دست توی دست!بکهیون انقدر غرق نگاه کردن به دست هاشون شده بود که متوجه تختی که به سرعت بهش نزدیک میشد نشد..و اگه چانیول به موقع اون رو کنار نکشیده بود،حتما زیر چرخ های اون تخت له شده بود!

_حواست کجاست؟!

سرش رو بالا آورد و با چانیول که اخم هاش به شدت توی هم فرو رفته بود..مواجه شد

_ببخشید..حواسم نبود..

در کمال تعجب،چانیول بدون گفتن چیزی به راه افتاد و بکهیون برای چندمین بار توی اون روز به شدت تعجب کرد..هنوز هم حضم این رفتار های پارک چانیول..تقریبا غیرممکن بود!

با رسیدن به اتاق مورد نظر،بعد از در زدن وارد شدند..
دکتر با لبخند گرمی از اون ها استقبال کرد و پس از نشستن اون دو،شروع به برسی نتایج آزمایش کرد..

بعد از برسی کردن برگه،اون رو روی میز گذاشت و به بکهیون نگاه کرد

_خوب بکهیون..کم و بیش از وضعیتت خبر دارم..ولی میخوام از زبون خودت بشنوم..چی شد که سر از اون پشت بوم در آوردی؟

آب دهنش رو قورت داد و بعد از تر کردن لب هاش با زبونششروع به حرف زدن کرد

_من..من واقعا نمیدونم...فقط یادمه..خیلی ناراحت بودم..نیاز به هوای آزاد داشتم..شاید یکم..احساس خفگی میکردم..

دکتر آروم سرش رو تکون داد و ادامه داد

_موقعی که روی لبه پشت بوم قرار گرفتی..به چه چیزی فکر میکردی؟

نفس رو لرزون..از سینه اش خارج کرد.این مکالمه از چیزی که فکر میکرد..سخت تر بود

_نمیدونم..واقعا نمیدونم..فقط..فقط میخواستم هوای تازه رو بیشتر حس کنم..

_باشه..باشه بکهیون آروم باش..نفس عمیق بکش..چان..یکم بهش آب بده

چانیول،سر تکون داد و از پارچ روی میز..لیوان شیشه ای رو پر کرد و به دست امگای لرزون داد


_بکهیون..میشه بیرون منتظر بمونی؟باید با نامزدت یه  گفتگوی کوتاه داشته باشیم

بکهیون..سری تکون داد و از جاش بلند شد.میزان استرسی که تحمل کرده بود..واقعا بیش از حد بود

_من بیرون منتظر میمونم...

چانیول..سرش رو در تایید پسر تکون داد.با رفتن بکهیون..مینسوک از پشت میزش بلند شد و با قدم های بلند..خودش رو به دوست قدیمی اش رسوند

_چانیول احمق..چه بلایی سر اون بیچاره آوردی که حتی نمیتونه دو کلمه حرف بزنه؟!مرتیکه حرومی بگو چه بلایی سرش آوردی!

چانیول کلافه..دست مرد بزرگتر رو از یقه اش جدا کرد

_هیونگ..خودم میدونم..برای همین به کمکت نیاز دارم..باید تیکه هاش شکسته روحش یه طوری بهم بچسبونی..

مینسوک..تک خندی از این حرف زد..دستش رو عصبی..لای موهای مرتبش برد و اون ها رو بهم ریخت

_چانیول..تیکه های شکسته روح اون بچه..بدست خودت کامل پودر شدن!میفهمی لعنتی؟پودر شدن!

کلافه..چشم هاش رو روی هم فشار میداد.خودش به خوبی از اشتباهی که انجام داده بود..آگاه بود..اما تا به این لحظه..جرئت قبول کردنش رو نداشت.با درماندگی..نگاهش رو به بتا بزرگتر داد

_هیونگ..نجاتش بده..کمکم کن نجاتش بدم..

مینسوک واقعا کلافه بود..به عنوان یک روان پزشک..تا به امروز..در این حد عصبانی نشده بود

_چان..تو..قرار بود نجاتش بدی..گفتی از دست اون بیون جونگسو روانی نجاتش میدی..اما حالا نگاه کن..این پسر بخاطر فشار روانی که بهش تحمیل کردی..دست به خودکشی زده..اون هم بدون اینکه خودش آگاهی داشته باشه!

_میدونم هیونگ میدونم...فقط بگو چه غلطی باید بکنم؟!

مینسوک..عصبی پشت میزش نشست و مشغول نوشتن شد

_براش یه سری دارو تجویز میکنم..قرص های ضد افسردگی،یه سری داروی آرام بخش برای وقت هایی که دچار حملات عصبی میشه..قرص خواب فقط وقت هایی که واقعا نمیتونه بخوابه بهش بده..ازت  خواهش میکنم از موقعیت های استرس زا دور نگهش دار..تهدیدش نکن..یکم باهاش ملایم باش.. خواهش میکنم دوباره مثل یه زندانی حبسش نکن..یه مدت از اون عمارت کوفتی دورش کن..نزار خیلی تو فکر بره..خیلی براش خطرناکه..بدنش کمبود یه سری ویتامین ها داره..کم خونی داره..حواست به تغذیه اش باشه..

چانیول سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد..نسخه رو از مینسوک گرفت
_ممنون هیونگ...
_مراقب اون بچه باش
****

همونجایی که گفته بود نشسته بود و با انگشت هاش بازی میکرد..به سمت بکهیون رفت و دوباره دستش رو گرفت..
بدون هیچ حرفی از بیمارستان خارج شدند و سوار ماشین شدند..جلوی داروخانه ای پارک کرد و بعد از برداشتن نسخه،وارد داروخانه شد
بکهیون..سرش رو به شیشه ماشین تکیه داده بود و مشغول تماشای مردمی بود که با لباس های گرم در حال رفت و آمد بودند..نگاهش رو به آسمون داد..آسمون تیره بود و به احتمال زیاد برف میبارید..
نگاهش به زنی افتاد..زن کاغذی توی دستش داشت و هرکسی رو که میدید،راهش رو سد میکرد و کاغذ رو بهش نشون میداد..

_بیچاره..حتما کسی رو گم کرده

با اومدن باد شدیدی،برگه از دست زن رها شد و به سمت ماشین اومد..زن با سری که پایین بود،به سرعت سمت برگه اومد..
بکهیون از ماشین پیاده شد و برگه رو که نزدیک ماشین افتاده بود برداشت..اما با دیدن تصویر روی برگه،برای چند لحظه توی شوک رفت..
اون عکس..عکس خودش بود!انقدر شوکه شده بود که متوجه نزدیک شدن زن نشد

_پسرم..میشه اون رو به من بدی؟

با شنیدن اون صدای آشنا،آروم سرش رو بالا آورد..
خودش بود!تنها کسی که بی منت..تمام‌ این ۱۹ سال بهش عشق ورزید

به چهره شوکه مادرش نگاه کرد..موهاش سفید تر شده بودند و چشم هاش برق قبلشون رو نداشتند

_ب..بک..بکهیون؟!

زبونش بند اومده بود و توان حرف زدن نداشت

_بک..پسرم..خودتی؟

دستش رو به گونه بکهیون رسوند و اون رو لمس کرد

_اوما..

با شنیدن اون کلمه،بکهیون رو به سمت خودش کشید و محکم دست هاش رو دور شونه هاش حلقه کرد و شروع به گریه کردن کرد

_پسرم..پسر عزیزم‌.‌‌..بکهیونم..خودتی؟!

_اوما..

هقی زد و محکم مادرش رو بقل کرد

_اینجام پسرم..اینجام

_اوماا..

حالت تهوع داشت..دوست داشت تمام سنگینی ها و غم های قلبش رو..یکجا بالا بیاره و بعد از ماه ها..احساس سبکی کنه..اشک هاش..راه خودشون رو پیدا کرده بودند و مثل قطره های باران..از چشم های ابری اش پایین میریختند

_جونم عزیزم..گریه نکن قشنگم..گریه نکن پسر عزیزم..
چانیول..از داروخانه بیرون اومد..با دیدن دو نفری که کنار ماشینش..همدیگه رو در آغوش گرفته بودند..به قدم هاش سرعت داد..با نزدیک شدن..بکهیون رو تشخیص داد..اون احمق چی کار میکرد؟!
بالاخره به نزدیکی اون دو رسید و بکهیون با دیدن چانیول،از مادرش فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت
خانم بیون به عقب برگشت و با دیدن چانیول،متعجب شد

_آقای..پار‌ک؟

چانیول تعظیمی کرد..بهرحال احترام به بزرگتر واجب بود..در ماشین رو باز کرد

_بک..سوار شو..باید بریم

بک آروم سرش رو تکون داد و سوار ماشین شد
خانم بیون..شوکه جلو اومد و دست آلفا رو گرفت

_آقای پارک..چیکار میکنید؟پسر من کجا باید با شما بیاد؟!
_خانم بیون..باید برای بردن نامزدم به شما جواب پس بدم؟
_چ..چی؟!
_میزارم بکهیون ببینید..اما الان زمان خوبی نیست.به وکیلم میگم که باهاتون حرف بزنه..اما الان بکهیون باید ببرم..لطفا...

با اینکه هنوز توی شوک بود،اما سرش رو تکون داد

چانیول..دوباره تعظیمی کرد و سوار ماشین شد و به راه افتاد

نگاهی به بکهیون انداخت..دوباره با انگشت هاش بازی میکرد و رد اشک ها روی صورتش خشک شده بودند..

_بهتره بخوابی..هروقت رسیدیم بیدارت میکنم..

آروم سرش رو تکون داد..میخواست چیزی بگه..اما براش گفتنش دو دل بود

_چیزی میخوای بگی؟

_خوب..میگم..مادرم..

_بعدا درباره اش حرف میزنیم..فعلا بخواب

سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چند دقیقه بعد،به خواب عمیقی فرو رفت

چانیول نگاهی به چهره غرق خوابش انداخت و حواسش رو به جاده رو به روش داد..و هیچوقت متوجه لبخند کوچکی که کنج لبش بود،نشد!


****

زنده باد انقلاب نسل ۸۰ و زن

Master Park|ارباب پارکWhere stories live. Discover now