هفده

1.3K 249 56
                                    

تعریف واژه زندگی،توی لغت نامه هر شخص،با دیگری،خیلی متفاوته!برای یکی به معنی زیبایی و سرزندگی،برای یکی حوادث غیر قابل پیش بینی،برای دیگری لذت،و حتی برای کسی میتونه به معنی مجموعه ای از هیجانات مختلف باشه!اما این برای بکهیون خیلی فرق داشت.زندگی،واژه ای ناشناخته توی لغت نامه بیون بکهیون بود..واژه ای که هنوز،به معادل مناسبی براش دست پیدا نکرده بود..واژه ای که هنوز،توسط سلول های مغزش پردازش نشده بود...شناخت بکهیون از دنیا..خیلی گسترده و وسیع نبود
ذهنیتش از دنیا و انسان ها..به دو بخش تقسیم میشد...قبل و بعد از پارک چانیول!
اون آلفا.. کسی بود که بکهیون رو از چاله به چاه کشوند..
بکهیون..۱۹ سال رو کنار پدری که شیوه دیکتاتوری رو در پیش گرفته بود..زندگی کرده بود.اون مرد هرطور که میتونست..پر و بالش رو میچید و اون رو بیشتر از قبل توی قفس میکرد..و این شیوه،برای پارک چانیول هم صدق میکرد!
درسته..شاید بعضی وقت ها..به دلایلی که هنوز هم براش ناشناخته بودند..مهربون میشد..اما باز هم..خواسته های دیکتاتورانه اش..به راحتی درون اون محبت ها..دیده میشدند.شاید بکهیون هنوز اونقدر برای دفاع از خودش قدرت نداشت،اما اونقدر هم ساده لوح نبود که متوجه نیت پنهان آلفا نشه!
بکهیون میترسید..چانیول غیر قابل پیش بینی بود..و این چیزی بود که همیشه بکهیون رو از کنار اون مرد بودن..نگران میکرد...شاید باید کمی از تائو الگو میگرفت و آمادگی خودش رو برای مقابله با حوادث غیر قابل پیش بینی بالا میبرد؟
_اقای بیون..صدامو میشنوید؟
با شنیدن صدای دختر خدمتکار،از فکر بیرون اومد
_معذرت میخوام..چی میگفتید؟
_شام حاضره..
_عا..ممنون..گرسنه نیستم..
_اما..اقای پارک گفتن که به هیچ وجه هیچکدوم از وعده های غذاییتون جا نندازید..
کلافه..چشم هاش رو روی هم فشار داد..اون مردک عوضی حتی برای غذا خوردن هم بهش فشار میاورد.با لبخندی که سعی میکرد طبیعی بنظر برسه..به دختر نگاه کرد
_میره شی..اما الان به تنها چیزی که نیاز دارم خوابه..پس خیلی ممنون میشم اگه الان تنهام بزاری..
_اما..اما اقای پارک..
کلافه..آباژور کنار تخت رو خاموش کرد و بی توجه به دختر.پتو رو روی سرش کشید.۴ روزی میشد که به سئول اومده بودند..بعد از بحثی که توی اتوبان داشتند..دیگه حرفی نزده بودند..اما باز هم چانیول..امر و نهی های خودش رو از طریق میره..به بکهیون میرسوند.
میره که حریف لج بازی های امگا نمیشد..نفسش رو کلافه بیرون داد و از اتاق خارج شد.با رفتن میره..پتو رو از روی سرش کنار زد و خسته..به نقطه ای نامعلوم توی تاریکی خیره شد.
عصبی بود..خلق و خوی عجیبش..عصبی اش کرده بود.از وقتی وارد سئول شده بود..کار هایی رو انجام میداد که قبلا..هیچوقت به انجام دادنشون هم فکر نکرده بود.سر هر چیز کوچکی نق میزد..مثل یک اسب سرکش..لجبازی میکرد..و به همون دلایل نامعلوم..بهونه گیری میکرد..شاید نیاز به کمی محبت داشت؟
احساس سرما میکرد..از بسته بودن پنجره و باز بودن رادیاتور اتاق مطمئن بود..پس چرا حالا احساس سرما میکرد؟
_لعنتی..چرا انقد سرده...
بیشتر توی خودش جمع شد و پتو رو محکم تر از قبل..دور خودش پیچوند
_عالی شد..واقعا عالی شد..اره بکهیون اینم از مرگ رقت انگیزت..توی خونه ای که هیچ درزی برای ورود سرما نداره..تو احمق از سرما یخ بزن و بمیر!
_حالت خوبه؟!
ترسیده.. هینی کشید و به سمت صاحب صدا برگشت..حتی از توی اون تاریکی..تشخیص در هم بودن قیافه اش..خیلی سخت نبود
_خوبم...
_ولی تا همین چند لحظه پیش حرف از مردن میزدی..
دوباره پتو رو روی سرش کشید..ای کاش فقط بیخیال بحث کردن میشد!
_من واقعا خوبم..
_باشه..
مطمئن نبود اون مردک کجا بوده..اما از یه چیزی مطمئن بود...اون احمق قطعا چیزخور شده بود..وگرنه این حجم از پیگیر نشدن و لجبازی نکردن..از طرف اون آلفا‌..غیر ممکن بود!
مشکوک..پتو رو از روی سرش کنار زد و به مرد بزرگتر که با نور آباژوری که روشن شدنش رو متوجه نشده بود.. در حال تعویض لباس هاش بود..نگاه کرد.
_چیزی شده بکهیون؟
دستپاچه..نگاهش رو از روی شونه های پهنش که از پشت..خودنمایی میکردند..برداشت و به پهلو خوابید.چرا شونه های یک نفر باید براش جذابیت پیدا میکرد؟!
_نه..نه چیزی نشده
_دیگه سردت نیست؟
با این حرف..پسر کوچکتر چند ثانیه دست از پلک زدن برداشت..دیگه سردش نبود!
_عا..نه..
_رادیاتور بسته بودی...
رادیاتور بسته بود؟!
_اما..من همین نیم ساعت پیش چکش کردم..باز بود...
چانیول..آباژور رو خاموش کرد و کنار امگا..جا گرفت
_نه..بسته بود
دوباره سکوت بود که خودش رو بین هوای اتاق جا کرده بود.چانیول..ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود و پسر کوچکتر..دوباره خیره به نقطه ای نامعلوم روی سقف تاریک اتاق بود.
افکارش مثل یک کلاف کاموا..به هم پیچیده شده بودند و تصاویر بی ربط و نامفهومی توی ذهنش ایجاد کرده بودند.
_چیز جالبی توی سقف دیدی که انقد دقیق بهش خیره شدی؟
با چرخوندن سرش..با آلفایی مواجه شد که مشتاق..دستش رو تکیه گاه سرش کرده بود و بهش خیره شده بود..شاید بخاطر نور ماه بود..اما میتونست قسم بخوره که اون چشم های مشکی،هرچند کم...اما برق خاصی داشتند!
نمیدونست چرا..اما اون چشم ها..زبونش رو به بیان افکارش..ترغیب میکردند
_تاحالا کسی رو دیدی که برای برف بازی به ساحل بره؟
بلافاصله بعد از گفتن این جمله..توی ذهنش..سیلی به خودش زد.چرا باید همچین سوال چرت و بی سر و تهی میپرسید؟
_نه حقیقتا..تاحالا بهش فکر هم نکرده بودم..حالا چرا برف بازی توی ساحل؟
_نمیدونم..فقط یهویی به ذهنم رسید..شب بخیر
دوباره پتو رو روی سرش کشید و پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد
لبخند کمرنگی از رفتار های بچه گانه اش..روی لب های آلفا نشست..نمیخواست بهش اعتراف کنه..اما بکهیون..همیشه ذهنش رو درگیر میکرد..حتی با پرسیدن سوال های بی ریشه ای..مثل برف بازی توی ساحل!
_زیادی عجیبی بیون..زیادی برام عجیبی!
با ندیدن ریکشنی از پسر..پتو رو به آرومی از روی صورتش کنار زد..به این زودی خوابش برده بود؟!
_یا همیشه خوابی..یا در حال گریه کردنی..اصلا بلدی طور دیگه ای رفتار کنی؟
میتونست فریاد های کسی رو توی ذهنش بشنوه..کسی که داد میزد تو پارک چانیول..به خوبی از جواب این سوال...با خبری!
با صدای نوتیف گوشی اش..لبخند روی لب هاش کامل از بین رفت..ندیده..از محتوای پیام و فرستنده اش باخبر بود..
مشغول کنار زدن موهای پسر کوچکتر از روی صورتش شد
_متاسفم بکهیون..فکر نکنم هیچوقت بتونی جور دیگه ای رفتار کنی!

Master Park|ارباب پارکHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin