از زمانی که هواپیما وارد آسمان اون کشور لعنتی شد..کلافه تر و عصبی تر شده بود...حالا اونجا بود..کشوری که توی سن کم..ازش فرار کرد..کشوری که به واسطه اش..وارد بهترین خانواده شد..نگاهش رو به شلوغی اطرافش داد تا اون عوضی بدردنخور رو پیدا کنه..
-ییبو احمق..کدوم گوری..
متوجه چند مردی که به طرفش می اومدند شد..به محض دیدن اون احمق بی مصرف..خشمگین جلو رفت و بدون اینکه فرصت سلام کردن به آلفا بده..سیلی محکمی روی صورتش نشوند
-حداقل صبر میکردی سلام کنم جناب هوانگ!
-تو لعنتی اون دهن گشادت ببند و فقط راه بیوفت!
با دیدن خشم تائو..سایر بادیگارد ها بی هیچ حرفی..پشت سر امگا عصبی راه افتادند.با خارج شدن از فرودگاه..یکی از بادیگارد ها جلو اومد و به ون مشکی کنار خیابون اشاره کرد
-ا..از این طرف..لطفا
پوزخندی به لکنت اون الفا زد..تائو عاشق همچین مواقعی بود..زمانی که کلیشه های جامعه برعکس میشدند و تائو کسی بود که به جای یک آلفا کودن..در راس قدرت قرار میگرفت.در حالی که با حالتی بیخیال روی صندلی ون لم داده بود..ییبو با چهره ای عبوس..وارد شد و رو به روی پسر امگا..نشست.تائو..نگاهش رو به آدم هایی که از نظرش..نفرت انگیز بودند..داد و سعی در تجزیه و تحلیل رفتار های عادی و غیر عادی اشون کرد.با دیدن سکوت امگا..ییبو سرفه ای مصلحتی برای باز کردن سر صحبت کرد
-حالا که میخوای حرف بزنی..برو سر اصل مطلب!
آلفا نفس عمیقی کشید و در حالی که خیره به کفش های تازه واکس زده اش بود..شروع کرد
-چند وقتی بود که حوصله هیچ کاری نداشت..وقتی از مدرسه بیرون می اومد..سعی میکرد زودتر بهم برسه تا از اونجا دور بشه..چند باری سعی کردم باهاش حرف بزنم تا بفهمم دردش چیه..اما هربار با پرخاشگری ازم میخواست که دست از سرش بردارم...
سرش رو ناامیدانه..در تایید حرف های ییبو تکون داد
-ییبو..من خیلی بیشتر از این ها بهت اعتماد داشتم..اون بچه توی این کشور غریب بود و تنها آشنایی که داشت تو بودی..فکر نمیکردی باید یکم بیشتر از حرف زدن تلاش میکردی؟!
با ساکت شدن الفا..خنده ای کرد
-میدونستم..به اون راننده عوضی تر از خودت بگو مقصد..اون مدرسه نفرین شده اس!***
با آرامش..قدم هاش رو توی اون سالن خلوت..بر میداشت و به دنبال شماره کلاس مورد نظرش میگشت.بعد از کلی داد و فریاد..اسامی اون تخم شیطان ها رو از مدیر گرفته بود و حالا اینجا بود..روبه روی کلاس121
بدون اینکه به خودش زحمت در زدن بده..در کلاس رو باز کرد و با همون قدم های اروم..وارد شد.معلم به محض دیدن تائو..تعظیمی کرد و از کلاس خارج شد.با رفتن معلم..نگاهش رو به بچه هایی که با چشم های کنجکاو..در حال آنالیز کردنش بودند داد و بالاخره..چهره ای که 3 سال بود از نزدیک ندیده بود رو دید..چهره ای که حالا با چشم هایی گرد شده از شوک..که میشد برق خوشحالی رو به راحتی در اونها دید..بهش خیره شده بود.لبخندی به پسرک زد و دوباره..نگاهش رو بین اون تخم شیطان های کنجکاو..گردوند.
-خوب..خوب..خوب..میدونم دارید از فضولی جون میدید تا بفهمید من کی هستم..نگران نباشید..زیاد منتظرتون نمیزارم و میرم سر اصل مطلب!
بین نیمکت ها..شروع به قدم زدن کرد و به ادامه حرفش پرداخت
-امروز اینجام..تا وظیفه پدر و مادر های بی عرضه اتون رو به درستی انجام بدم و یکمی ادب به شما جوجه شیطان ها یاد بدم!
همهمه ای بین بچه های کلاس..سر گرفت.راضی از این واکنش..کاغذ توی دستش رو بالا برد
-اسامی که میخونم...از جاشون بلند شن!شیائو دجون..کوان کون..وانگ یوک هی..لیو یانگ یانگ..بلند شید!
چند پسری که در نیمکت های اخری کلاس نشسته بودند..با تردید بلند شدند و به مرد جوانی که اسمشون رو خونده بود..نگاه کردند.
-شما توله سگا..با این قیافه های تخمی اتون..بگید ببینم..با چه اعتماد بنفس و جرئتی برای دی دی من قلدری میکردید؟!
یکی از پسر ها..که ظاهرا خیلی از صفاتی که مرد غریبه بهش نسبت داده بود راضی نبود..با ابرو هایی که به هم نزدیک شده بودند..شروع به حرف زدن کرد
-میشه بپرسم این دی دی که ازش حرف میزنید..کیه؟
-اوه..یادم رفته بود.انقدر سرتون گرم قلدری کردنه که قربانی هاتون رو یادتون نمیاد..مشکلی نیست...دی دی عزیزم..لطفا بلند شو!
پسر ریز نقش..با کمی تردید..کلاه هودی گشادش رو عقب داد و از جاش بلند شد..اون موقعی که از هیونگش خواهش کرده بود انتقامش رو از اون حروم زاده های پست بگیره..فکر نمیکرد حرفش رو جدی بگیره!
-معرفی میکنم..پارک لوهان..دی دی عزیزم!
YOU ARE READING
Master Park|ارباب پارک
Werewolf𝑀𝑎𝑠𝑡𝑒𝑟 𝑃𝑎𝑟𝑘 𝑔𝑒𝑛:،امپرگ،امگاورس،ازدواج اجباری،رمنس 𝑐𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒𝑠: 𝑚𝑎𝑖𝑛:𝐶ℎ𝑎𝑛𝑏𝑎𝑒𝑘 ℎ𝑢𝑛ℎ𝑎𝑛,𝑘𝑎𝑖𝑠𝑜𝑜,𝑘𝑟𝑖𝑠ℎ𝑜 ... روز های اپ:جمعه ... خلاصه: بکهیون، امگای آسیب پذیر ۱۹ ساله، کسی بود که ارباب پارک، به عنوان طعمه انتخابش...