چهار

1.8K 402 43
                                    

نیمه های شب بود که با شنیدن صدای پچ پچی..از خواب بیدار شد..صدا از پشت در اتاق میومد..با کمی گوش دادن..صدای ته پیونگ و جون یونگ رو تشخیص داد..با کمترین صدا..خودش رو به در رسوند و گوشش رو بهش چسبوند..
-جون یونگ..دیگه نمیتونم تحمل کنم..اصلا رضایت نمیدن!هر دفعه بیشتر از قبل ناامید میشم..این پسره پارک..خیلی آدم بی رحمیه!دیروز انقدر جلوی در اون ویلا وایستادم تا بالاخره دیدمش..ولی اون نگاه توی چشم هاش..سر تا سر بدنم لرزوند!میدونی چی گفت؟گفت مطمئن میشم توی روز مرگ برادرت..با لباس قرمز توی مراسمش شرکت کنم!جون یونگ..این آدم از سنگ ساخته شده..حتی سنگ هم به بی احساسی این آدم نیست!
-نترس!راضیشون میکنیم!هرطور شده راضیشون میکنیم!
بعد از سکوت کوتاهی..دوباره صدای ته پیونگ شنیده شد
-فردا بدون اینکه کسی بفهمه..دوباره میرم دیدن پارک چانیول
-ولی..چطوری میخوای باهاش صحبت کنی؟
-هرطور شده باید باهاش صحبت کنم یونگ..باید هیونگم نجات بدم
با رفتن اون دو..سست شده..پشت در نشست.خواب از سرش پریده بود و فقط حرف هایی که شنیده بود رو توی ذهنش مرور میکرد..باید پدرش رو نجات میداد...درسته..باید خودش با پارک چانیول صحبت میکرد!
***

صبح..زودتر از همه..از خواب بیدار شد و از خونه بیرون زد..حالا توی تاکسی نشسته بود و منتظر خروج عموش بود..تقریبا..یک ساعتی گذشته بود که ته پیونگ از خونه خارج شد و بعد از روشن کردن ماشینش..به راه افتاد
-این ماشینی که الان راه افتاد..لطفا بدون اینکه متوجه بشه دنبالش برید..هرچقدر هم که هزینه اش بشه..پرداخت میکنم
راننده..سری تکون داد و به راه افتاد.حس خوبی نداشت..قلبش با بیشترین توان..خون رو به درون رگ هاش میفرستاد.فقط امیدوار بود ته پیونگ موفق بشه..به هیچ عنوان حس خوبی نسبت به روبه رو شدن با پارک ها نداشت.حدود یک ساعت بعد..ماشین ته پیونگ بالاخره از حرکت ایستاد.کمی عقب تر..از تاکسی پیاده شد و کرایه رو پرداخت کرد.پشت درختی رفت و از دور..نگاه کرد.ته پیونگ..جلوی در اون ویلای بزرگ ایستاده بود و با مرد درشت هیکلی حرف میزد
-یعنی بادیگاردی چیزیه؟
بعد از چند دقیقه..مرد شروع به صحبت کردن با تلفن کرد..بعد از قطع کردن تلفن..حرفی زد که باعث عصبانیت ته پیونگ شد
-یعنی چی که وقت نداره؟باید باهاش صحبت بکنم!اون در کوفتی رو باز کن!
-نمیشه..لطفا از اینجا برید
ته پیونگ بعد از کمی سر و صدا کردن..ناامید به سمت ماشینش رفت و بعد از چند دقیقه..بالاخره رفت.نفس عمیقی کشید..حالا نوبت بکهیون بود..اما مطمئن بود که به عنوان یکی از اعضای خانواده بیون..نمیتونه وارد بشه!شاید..دنبال کار بود؟
با قدم های لرزون..از درخت فاصله گرفت..نباید خراب کاری میکرد!جلو رفت و رو به گیت نگهبانی ایستاد.لبخندی زد و رو به یکی از مرد ها..شروع به حرف زدن کرد
-سلام..من برای کار اومدم..
-از قبل هماهنگ شده؟چون به من در این باره..اطلاعی ندادن!
-بله..به من گفتن که هماهنگ شده..
کف دست هاش..از استرس عرق کرده بودند..اگه دستش رو میشد چی؟
مرد دیگه ای که کنار همون مرد نشسته بود..بعد از کمی فکر کردن..به حرف اومد
-شاید با کیم هماهنگ شده؟
-ولی..اگه هماهنگ شده بود..زنگ میزد!
خسته از بحث اون دو..به حرف اومد
-ببخشید..من باید چیکار کنم؟
-بیخیال!در باز کن..مگه یادت نیست خدمتکار قبلی چند روز پیش اخراج شد؟حتما جای اون اومده..
با باز شدن در..نفس حبس شده اش رو بیرون داد و وارد شد..با وارد شدن..از تعجب و حیرت..خشکش زد.اون ویلا..قشنگ ترین ویلایی بود که در تمام عمرش دیده بود!از استرس زیاد..خیلی به جزئیات توجه نکرد و راه افتاد.جلوی در ورودی ساختمان..دو نفر ایستاده بودند..که یکی از اون ها..راهش رو سد کرد.
-شما برای کار اومدید؟
-بله..
پس اون دو نفر جلوی در..خبر اومدنش رو داده بودند!
-سونگری..ایشون رو راهنمایی کن
همراه با نگهبانی که سونگری صدا زده شده بود..وارد شد.با وارد شدن..زنی به سمتشون اومد
سونگری..اشاره ای به بکهیون کرد
-این پسر برای کار اومده..
زن نگاه متعجبی به بکهیون کرد
-کار؟!چه کاری؟!ما از بیرون..نیرویی نخواستیم!!
-اما..خودش گفت..
بکهیون..از فرصت استفاده کرد و سریع از زیر دست اون دو فرار کرد.اون دو نفر..توی اون سالن دنبال بکهیون میدویدند...بکهیون هم با تمام وجود..فرار میکرد
طی حرکتی ناگهانی..بکهیون دوباره اسیر اون نگهبان احمق شد
-امگای احمق!به چه حقی دروغ میگی؟!حسابت میرسم!
بکهیون عصبانی..شروع به فریاد زدن کرد
-ولم کن عوضی!میخوام با پارک چانیول حرف بزنم!ولم کن!
با شنیدن صدای فریادی..دست از تقلا برداشت
-سونگری..اینجا چخبره؟!
نگاهش رو به سمت منبع صدا داد..خودش بود!همون پسری که معنای تمام نگاه هاش نفرت بود!از سرمای اون نگاه..به خودش لرزید..دوباره اون احساسات عجیب به سراقش اومدند!سنگین شدن سرش رو حس میکرد..
-معذرت میخوام ارباب..یه اشتباهی پیش اومده..
به طرز عجیبی..تمام اون احساسات بد از بین رفتند.برای چند لحظه..نگاهش رنگ تعجب گرفت.
-جو این عمارت رو فقط به خاطر یه اشتباه به هم زدین؟!
نگاه خشمگینش به بکهیون افتاد و چند لحظه..روی پسر گیج و متعجب..مکث کرد
-این کیه؟!
با حس اینکه مخاطب اون حرف خودشه..سرش رو بالا برد و به مرد خشمگین نگاه کرد.مثل همون روز نگاه میکرد!مضطرب..آب دهنش رو قورت داد و شروع به حرف زدن کرد
-شما..پارک چانیول هستین؟
نگهبان محکم دستش رو کشید
-امگا احمق..زود راه بیوفت..حق صحبت با ارباب نداری!
-ولم کن!ولم کن لعنتی!
-سونگری..ولش کن!
با شنیدن این حرف..دست بکهیون رو ول کرد و کمی عقب رفت..مرد جوان با همون نگاه خشمگین..به نگهبان بیچاره نگاه کرد
-برو بیرون سونگری..بعدا به حساب تو و اون احمق ها میرسم!
سونگری ترسیده..تعظیمی کرد و سریع از اون سالن خارج شد..
-منتظرم!
سراسر وجود بکهیون از استرس پر بود..نفس لرزونش رو بیرون داد و بعد از اینکه جرئت کافی برای نگاه کردن به چشم های مرد مقابلش رو پیدا کرد..شروع به صحبت کردن کرد
-ش..شما..پ..پارک
-خودمم..زودتر حرفت بزن
پارک چانیول..کلافه و عصبانی بود..و این..بکهیون رو میترسوند
-آقای پارک..من..من
-هرموقع لکنت مسخره ات درست شد..اون موقع بیا
با این حرف..روش رو از بکهیون برگردوند و از همون جایی که روی پله ها ایستاده بود..شروع به بالا رفتن کرد..
-اقای پارک..من..من بیون بکهیون هستم!پسر بیون سونگهون!
سر جاش ایستاد و با نگاه برزخی..به سمت بکهیون برگشت.نگاهش..لرز بدی به تن پسر امگا انداخت و ترس وجودش رو بیشتر از قبل کرد.اون نگاه..همون نگاه توی دادگاه بود!
پارک با خشم..شروع به حرف زدن کرد
-مگه به مادرت نگفتم که سر راهم سبز نشید؟!مگه نگفتم نه اون دیه کوفتی قبول میکنم و نه رضایت میدم؟!زود از اینجا گمشو برو بیرون!
-اقای پارک..یه لحظه..
-گفتم نه!
صدای زنی..توجه بکهیون رو به پشت سرش جلب کرد
-اینجا چه خبره؟!
نگاه زن با دیدن چهره بکهیون..رنگ تعجب به خودش گرفت..مسخ شده..به بکهیون نگاه میکرد
-تو..کی هستی؟!
پارک چانیول..مهلت حرف زدن به امگا بیچاره رو نداد و خودش جواب زن رو داد
-پسر بیون سونگهون..قاتل هیونگ!
با شنیدن کلمه قاتل..نگاه پر از التماسی به مرد کینه ای روبه روش انداخت
-بزارین توضیح بدم..
زن تمام این مدت..خیره به بکهیون بود..نگاهش مثل کسی بود که بعد از مدتی طولانی..آشنایی رو به طرز غیر قابل باوری..ملاقات کرده
-میری یا خودم از..
-چانیول!صبر کن
حالا که با دقت به زن نگاه میکرد..اون زن رو هم میشناخت!همون زنی بود که روز دادگاه..مغرورانه وارد اون سالن جهنمی شده بود!
-ایمو..
-چانیول..میخوام باهات صحبت کنم!
پارک جوان..سرش رو به نشونه تایید تکون داد..دوباره با عصبانیت..رو به بکهیون کرد
-مگه نگفتم برو بیرون!
-میخوام راجع به بیون سونگهون باهات صحبت کنم!
با چشم غره ای وحشتناک..به سمت زن برگشت.بکهیون از بی ادبی چانیول..کمی عصبی شد..چطور میتونست همچین نگاهی به ایموش داشته باشه؟
-این موضوع..تموم شده اس!
-نه..تموم شده نیست!
با این حرف..زن به سمت بکهیون برگشت و در کمال تعجب..لبخندی به بکهیون زد
-گفتی اسمت چی بود؟
-ب..بکهیون
-بکهیون..میشه همین جا منتظر بمونی؟
متعجب..سرش رو تکون داد و همین باعث عمیق تر شدن لبخند زن شد..نمیدونست چرا..ولی حس خوبی نسبت به اون لبخند نداشت!
با راهنمایی یکی از خدمتکار ها..وارد سالنی که حدس میزد..سالن پذیرایی باشه..شد و مضطرب روی یکی از مبل ها نشست.میترسید..خیلی زیاد هم میترسید..از پارک چانیول..حتی بیشتر از پدرش میترسید!پارک چانیول رحم نداشت..پر از کینه و تنفر بود..ولی چیزی درست نبود.چرا حرف ها و رفتار های پارک چانیول..رنگی از غم نداشتند؟!بکهیون احساسات دیگران رو خوب درک میکرد..از حرف ها و رفتار هاشون..پی به احساسات درونی اونها میبرد..اما این مرد..بکهیون رو گیج کرده بود.. چرا حرف های پارک چانیول..به عنوان کسی که برادر بزرگترش رو از دست داده..هیچ رنگ و بویی از غم نداشت؟!نمیدونست چقدر گذشت..اما بالاخره..پارک چانیول و اون زن..وارد سالنی شدند که بکهیون اونجا بود.رو به روی بکهیون نشستند.بکهیون..به چهره های مقابلش نگاه کرد..یکی پر از غرور..و یکی پر از خشم..
-چند سالته؟
چند لحظه..متعجب به پارک عصبانی..نگاه کرد
-نمیشنوی؟میگم چند سالته؟!
-ن..نوزده
زن..دستش رو روی شونه مرد کنارش..گذاشت و شروع به صحبت کردن کرد
-ما باهم مشورت کردیم..تصمیم گرفتیم رضایت بدیم
با خوشحالی..از جاش بلند شد
-و..واقعا؟!ممنون..خیلی ممنونم
-هنوز حرفش تموم نشده!
اون پوزخند..به هیچ عنوان برای بکهیون خوش آیند..نبود
-چانیول..ادامه اش با تو
چانیول..سرش رو تکون داد و شروع به حرف زدن کرد
-من رضایت میدم..اما..به یک شرط!
-هر شرطی که باشه..قبوله
از جاش بلند شد و با قدم های آروم..به سمت بکهیون رفت..توی صورت بکهیون خم شد و چونه اش رو بین دو انگشتش گرفت
-آخرین باری باشه که وسط حرفم..حرف میزنی!فهمیدی؟
بکهیون..کلافه از درد زیاد چونه اش..به سختی سرش رو تکون داد..با این کار..چانیول عصبی تر از قبل..فشار بیشتری به چونه بکهیون وارد کرد
-کلمات بکهیون!من ناشنوا نیستم!
-ب..بله
-بله چی؟
نگاه درمونده و گیجش رو به چشم های چانیول داد..با زیاد شدن فشار انگشت های چانیول..چشم هاش رو از روی درد..محکم بست
-از این به بعد..هر حرفی که به من میزنی..باید یه ارباب تهش داشته باشه!فهمیدی؟!
چرا باید این مرد رو ارباب خطاب میکرد؟!میخواست سیلی به صورت روبه روش بزنه..اما خودش رو کنترل کرد..بکهیون برای نجات پدرش اونجا بود..نه بخاطر لجبازی با پارک چانیول
-ب..بله ارباب
با پوزخندی..چونه دردمند بکهیون رو رها کرد
-خوبه..و اما شرط
بکهیون..درد شدید چانه اش رو نادیده گرفت و با دقت به پارک چانیول گوش داد
-رضایت میدم..فقط به شرط اینکه..تا آخر عمرت..برده عمارت من باشی!
بکهیون بالاخره مقصود سرنوشت از اون بازی نفرت انگیز رو درک کرد..مثل اینکه هدف اصلی سرنوشت..کسی جز بیون بکهیون..نبوده!

Master Park|ارباب پارکNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ