ده

1.7K 332 36
                                    

چند روزی بود که مثل فلاکت زاده ها..از اون اتاق کوفتی خارج نشده بود.کار زیادی برای انجام دادن نداشت..البته برای وقت هایی که اونجا از تمیزی برق میزد..دوست داشت توی بالکن..بشینه و از هوای آزاد لذت ببره..اما اون پارک عوضی..در ورودی بالکن رو قفل کرده بود!فقط با یک نگاه..میتونست متوجه فضای متشنج عمارت بشه.از پنجره دیده بود که نگهبان ها..دو برابر تعداد قبلی شدند.از کیونگسو شنیده بود که پنجمین روز هر ماه..روز مرخصی همگانی خدمتکار ها است..اما این ماه..چانیول به هیچکس مرخصی نداده بود!کلافه بود..هیچ کاری برای سرگرم شدن نداشت و تنها میتونست با نگاه کردن به دیوار های اتاق و بیش از حد فکر کردن..خودش رو سرگرم کنه.شروع به قدم زدن و دقیق نگاه کردن به وسایل اتاق شد...کنار کتابخونه نسبتا بزرگ..ایستاد و مشغول نگاه کردن به کتاب ها شد.همونطور که کتابی رو بیرون می اورد..چیزی روی زمین افتاد.
-این دیگه چرا افتاد..
با برداشتن کتاب از روی زمین..با دقت مشغول برسی اش شد.کتاب..ورقه های قدیمی داشت..به طوری که با کوچکترین حرکت..در معرض پاره شدن قرار میگرفتند.نوشته صفحه اول..توجهش رو به خودش جلب کرد
-برای هیونی هیونگ..که بی خبر رفت..صبر کن..یعنی چی..
مشغول ورق زدن شد..درست حدس زده بود..اون کتابچه..دفتر خاطرات پارک چانیول بود!
-جالبه...
همونجا کنار کتابخونه..روی زمین نشست و با اشتیاقی وصف نشدنی..شروع به خواندن کرد

"هیونی هیونگ..بالاخره به پیشنهادت فکر کردم و حالا دارم انجامش بدم..راستش..نمیدونستم چطوری باید بنویسم..برای همین ترجیح دادم که برای تو بنویسم..هیونگی..بالاخره تابستون شد...همون فصلی که عاشقش بودی..درخت های گیلاس ته باغ..بالاخره میوه دادند..یادته؟همیشه این موقع ها..من و تو و لوهانی..یه سبد برمیداشتیم و برای شکار گیلاس میرفتیم..یادت میاد چطوری لوهان زمین خورد و نصف روز مشغول گریه کردن بود؟پدرم خیلی عصبانی شده بود..هیونگی..اگه اون روز نبودی..حتما پدر منو میکشت..اما بخاطر من..اون روز خیلی کتک خوردی..هیون هیونگ..این تابستون دوست ندارم..چرا انقدر زود رفتی؟مگه بهم قول نداده بودی که این تابستون..همراه نی نی کوچولو برای شکار گیلاس میریم؟تو بهم قول داده بودی که نی نی دوست من باشه..گفتی که اسمش رو من انتخاب کنم...ولی عیبی نداره..من میدونم چقدر شرایط سخت بوده..هیونگ..وقتی بزرگ شدم و خیلی خیلی قوی شدم..میام و تو و نی نی پیدا میکنم..قول میدم مواظبتون باشم.."

با صدای چرخیدن کلید توی قفل در..سریع کتابچه رو بست و لابه لای کتاب ها..پنهانش کرد.با باز شدن در..سریع ایستاد و به مردی که لحظاتی قبل..مشغول خواندن خاطراتش بود..نگاه کرد.چانیول..کلافه بود.بدون توجهی به بکهیون..راه حمام رو در پیش گرفت و لحظه ای بعد..امگا بخاطر محکم بسته شدن در..فحشی زیر لب داد.معلوم نبود دوباره چه اتفاقی افتاده بود..خودش رو روی تخت پرت کرد.افکارش به سمت اون کتابچه لعنتی میرفتند.هیون کی بود؟یعنی چه اتفاقی براش افتاده بود؟ای کاش اون پارک عوضی..انقدر بدموقع..وارد نمیشد.با انگشتش..روی روتختی..خطوط فرضی میکشید و بیشتر به فرد خاطرات پارک چانیول فکر کرد..شاید برادرش بوده؟یا شایدم خواهر..با صدای باز شدن در حمام..دستپاچه چشم هاش رو بست و خودش رو به خواب زد..سنگینی نگاهش رو روی خودش حس میکرد..اما همچنان به نقش بازی کردن ادامه داد
-میدونی..زیادی برای این کار..ضایع رفتار میکنی!
با ناامیدی..به حالت نشسته در اومد..
-خوب..نیازی نبود حتما بگید..
با دیدن چشم غره چانیول..معذب نگاهش رو پایین اورد..لعنتی..چرا اون حرف زد
-از کی تاحالا طوری حرف میزنی که انگار مثل اون دو کیونگسو احمقم؟!
-ببخشید..ولی ارباب..کیونگسو احمق نیست..
-او جالب شد..امروز زبونت دراز شده..خوب بگو ببینم..اگه کیونگسو احمق نیست..پس من احمقم؟
دستپاچه..سرش رو به دو طرف تکون داد..خوبه..دوباره در حال دردسر درست کردن بود
-نه نه..منظور من این نبود..من فقط میخواستم بگم که کیونگسو احمق نیست..همین..اصلا منظورم با شما نبود..
با جلو اومدن آلفا..به سرعت عقب رفت و با فشار..خودش رو به تاج تخت چسبوند..مرد بزرگتر..سر گرم شده..روبه روش نشست و فاصله صورت هاشون رو کمتر کرد
-همم..راست میگی..کیونگسو احمق نیست..اگه بتونی بهم بگی کی واقعا احمقه و دلیلش..بهت یه جاییزه میدم..
لعنتی..ای کاش دهنش رو بسته نگه داشته بود..انقدر استرس گرفته بود که حتی متوجه لخت بودن بالا تنه اون پارک عوضی نشده بود.چرا باید اواخر پاییز..انقدر احساس گرما میکرد؟!
-چی شد؟نمیخوای حرفی بزنی؟
-خوب..نمیدونم..
-جالبه..تا الان با قاطعیت احمق بودن کیونگسو تکذیب میکردی..حالا میگی نمیدونم؟زودباش..حدس بزن..بهت 3 تا فرصت میدم..
بکهیون خوب نبود..نزدیکی این مرد..هم ترسناک بود..هم خوشایند؟
انقدر توی فکر فرو رفته بود که متوجه رفتارش نشده بود..خیره به اون چشم های مشکی..توی افکار تیره و تار ذهنش..فرو رفته بود.حالا که فکرش رو میکرد..توی اون چشم ها..نفرتی نمیدید...شاید فقط غم بود؟بکهیون نفرت رو میشناخت..اون تمام عمرش با نگاه هایی زندگی کرده بود که پر از نفرت بودند..اما چشم های پارک چانیول..اونطوری نبودند.
-میشه..یه سوال بپرسم؟
با این حرف..لبخندی روی لب های مرد بزرگتر نشست
-نه..تو هنوز جواب سوال منو ندادی..
-باشه..اصلا احمق واقعی کیونگسوعه..حالا میشه بپرسم؟
-اومو..تو که گفتی کیونگسو..
-خواهش میکنم..میشه..بیخیالش بشید؟
-او..سوالت این بود..باشه
-بله..چی..نه نه
با بلند شدن چانیول..سریع خودش رو به جلوی آلفا رسوند و مانع حرکتش شد..ابروهای چانیول..از رفتار عجیب بکهیون..بالا رفتند
-چیکار میکنی؟
-من هنوز سوالم نپرسیدم!
-ولی من همین الان به سوالت جواب دادم!
-نه..سوالم اون نبود..خواهش میکنم یه لحظه سر به سرم نزارید!
با سکوت چانیول..نفس عمیقی کشید..نمیدونست جواب اون سوال..چه تاثیری روش میذاشت
-شما..واقعا از من متنفرید؟
چیزی توی نگاه چانیول..عوض شد..بکهیون نمیدونست چرا..ولی غم توی اون تیله های مشکی..بیشتر از قبل شد..لحظه ای بعد..خنده روی لب های چانیول نشست..خنده ای که کمی بکهیون رو ترسوند.با همون خنده..قدمی به جلو برداشت و دوباره فاصله صورت هاشون رو کم کرد
-بکهیون..از تو..حتی بیشتر از اون پدر عوضیت متنفرم..خیلی..خیلی بیشتر!
-چرا؟ما هیچوقت برخوردی نداشتیم..من کاری نکردم..چرا انقدر بی دلیل ازم متنفری؟خوب..دلیلش بهم بگو..مطمئنم یه سوتفاهمه..میتونیم حلش کنیم..ببین..پدرم کل عمرم ازم متنفر بود..حداقل..تو ازم متنفر نباش..من..من..
-گریه نکن..
شوکه..دستی به گونه اش کشید...واقعا گریه کرده بود!
-امروز چه مرگت شده؟
راست میگفت..چه مرگش شده بود..هر زمان که لبخند این مرد رو میدید..کینه ای که ازش داشت..کمرنگ تر میشد..چرا این حس رو داشت؟!
-چرا همیشه گریه میکنی؟گریه کردن دوست داری؟
-میخوای دیگه گریه نکنم؟
اروم..سرش رو تکون داد
-میدونی..تو خیلی شبیه یکی هستی..یکی که خیلی دوستش داشتم..وقتی گریه میکنی..یاد گریه هاش میوفتم..برای همین..دیگه گریه نکن..وقتی که گریه میکنی..دلم میخواد هردو چشمت رو از کاسه در بیارم و اتیششون بزنم!
پوزخندی زد..پس این احساس پارک چانیول بود؟
-میخوام برگردم..نمیخوام بخاطر پدرم اینجا باشم..
-خیلی دیره..خیلی زیاد برای این کار دیر شده هیون!
هیون..چقدر این اسم..عجیب بود..برای یکی مبهم..و برای یکی دردناک بود..
در سکوت..مرد بزرگتر رو تماشا کرد که تیشرت مشکی رنگش رو پوشید و بدون هیچ مکثی..از اتاق خارج شد..لبخند غمگینی زد
-میدونی پارک چانیول..تنها احمق واقعی..تویی!

Master Park|ارباب پارکWo Geschichten leben. Entdecke jetzt