زمان حال_یوناجانگوک روبروی دخترش روی زانوهایش نشست یقه ی پیراهن عروسکیشو درست کرد و موهاشو که خرگوشی بسته شده بود مرتب کرد
+آبا پیشته باشه؟
یونا سرشو چندبار به سمت پایین حرکت داد و مظلومانه به کوک نگاه کرد
+آفرین خوشگلم
جانگوک دخترشو بغل کرد و روی صندلی نشوند دفتر نقاشیشو جلو کشید و گفت:
+میخوای برای آبا یه نقاشی بکشی؟
_اون عموهایی که گفتی کی میان؟
کوک دستی به سر دخترکش کشید و گفت:
+دیگه باید پیداشون بشه یادت باشه هر سوالی ازت پرسیدن راستشو بگی باشه؟
_ولی پاپا همیشه دروغ میگفت
چهره ی جانگوک درهم شد اخم کرد و پرسید
_چه دروغی یونا؟
یونا که داشت با مداد رنگی زرد رنگش خورشید میکشید بدون اینکه سرشو بلند کنه جواب داد
_اون همیشه میگه حالش خوبه ولی همه جاش پر از زخمه
کوک دستاشو مشت کرد و دندوناشو رو هم فشار داد همون لحظه با صدای در از فکر و خیال دراومد
درو باز کرد
_اونا اومدن؟
+آره
یونا از پشت میز بلند شد و بدو بدو خودشو به کوک رسوند و دستاشو دور پای عضلانی پدرش حلقه کرد
جانگوک با دیدن دخترش که نشونه های ترس تو چهرش ظاهر شده بود بغلش کرد
+نیازی نیست بترسی یونا اونا میخوان پاپارو پیدا کنن
دو افسر پلیس جوان وارد خونه شدن
#سلام آقای جئون
+سلام بفرمایین
&ببخشید مجبور شدیم بیایم خونتون اداره ی پلیس برای صبحت با دخترتون مناسب نبود
+بله درسته
&من افسر کیم هستم ایشون هم افسر لی
+خوشبختم
افسر کیم دستشو روی سر یونا کشید و گفت:
&چطوری خانم زیبا؟
یون صورتشو تو سینه ی پهن پدرش مخفی کرد
+یکم خجالتیه....لطفا بشینید
هر دو افسر توی سالن پذیرایی نشستن کوک دخترشو زمین گذاشت و قهوه رو تو فنجونا ریخت و وارد سالن شد یونا به پاش چسبیده بود و نمیتونست درست راه بره
+یونا ما با هم حرف زدیم دخترم
جانگوک فنجونارو روی میز گذاشت هر دو افسر تشکر کردن
#منم یه دختر همسن تو دارم عزیزم
یون با خجالت و ترس به اون دو نفر نگاه میکرد کوک دخترشو روی مبل نشوند و گفت:
+میخوای نقاشی جدیدتو به عموها نشون بدی؟
یونا سرشو به دو طرف تکون داد
&یونا حتما آبات بهت گفته که ما چرا اومدیم خونتون ....ما میخوایم اون آدم بدجنسی که تو و پاپاتو دزدیده بودو پیدا کنیم باشه؟
یون جیغ زد
_نه ددی بدجنس نیست
جانگوک با شرمندگی گفت:
+معذرت میخوام .....یونا مراقب رفتارت باش!
#اشکالی نداره آقای جئون اون فقط یه بچه س
&خب یونا تو دوست داری پاپاتو پیدا کنیم یا نه؟
یونا کمی فکر کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
&پس باید بهمون کمک کنی باشه؟
یونا که کمی نرم تر شده بود با اخم به پدرش نگاه کرد تا ببینه اون چه نظری داره جانگوک یک دور چشاشو باز و بسته کرد و سرشو تکون داد تا خیال دخترشو راحت کنه
#حالا بگو چرا میگی اون آقا بدجنس نبود؟
_ددی؟
#درسته ددی
جانگوک با اخم دستشو زیر فکش گذاشت و به فکر فرو رفت
_ددی مهربونه برام شکلات میخره با یه عالمه عروسک
&خب دیگه چیکار میکرد؟
یونا نگاهشو به در دوخت انگار پشت در گذشته ی تاریکی وجود داشت که شب ها کابوسشو میدید دو افسر پلیس با چشمانی منتظر به دختربچه نگاه میکردن
کمی بعد دختربچه با لحنی غمگین گفت:
_اما بعضی وقتا عصبانی میشه
#وقتی عصبانی میشد چیکار میکرد؟
_پاپارو تنبیه میکنه
&میتونی بهم بگی چطور این کارو میکرد؟
_ ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش
#اینجور موقع ها تو چیکار میکردی؟
_من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه آخه دوست ندارم ددی بزنتش
&حتما دلت براش خیلی تنگ شده
یونا سرشو تکون داد جانگوک با نگرانی به دخترش نگاه میکرد میترسید از یادآوری چیزایی که دیده بترسه یا حالش بد شه
#ددی چه شکلیه یونا؟
_قدش بلنده.... بیشتر وقتا اخم میکنه.....ددی خیلی خوشتیپه
&خب اون دیگه چیکار میکرد؟
_منو میبرد شهربازی
&پاپا هم میومد؟
_نه پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی
#چرا؟
_چون اگه از خونه بره بیرون ددی عصبانی میشه
&بیشتر از این دخترتونو خسته نمیکنیم فکر میکنم فعلا کافی باشه
+یونا برو بقیه ی نقاشیتو بکش
یونا به طرف میز دوید و پشتش نشست
+ لطفا برو تو اتاقت و ادامه ی نقاشیتو اونجا بکش
یونا وسایلشو جمع کرد و از پله ها بالا رفت
#آقای جئون این خیلی عجیبه که این بچه با وجود چیزایی که دیده از اون آدم بدش نمیاد
+بله و هنوزم ددی صداش میزنه
#چند سالشه؟
+شیش
&گفتین چند وقته از گم شدن همسرتون میگذره؟
+دو ماه
#ایشون همه چیو براتون تعریف کرده بودن؟
+بله تقریبا.... فایل صوتی صحبتاش هم تو بایگانی اداره ی پلیس هست
&درسته
#اولین باری که گم شد چند سالش بود؟
+شونزده
&من فکر میکنم شما زیاد حالتون خوب نیست
+معذرت میخوام یکم سرم درد میکنه
#اشکالی نداره میتونیم بعدا بیایم
+نه میتونم صحبت کنم
&باید از ابتدای آشنایی و زندگی جیمین صحبت کنین آمادگیشو دارین؟
+بله فکر میکنم
#اما به نظر من بهتره کمی استراحت کنین ما میتونیم فردا بیایم
همون لحظه یونا با قدم های تند و کودکانش وارد سالن شد کاغذ تو دستشو به طرف افسرا گرفت و گفت:
_من یه نقاشی از ددی و پاپا کشیدم
افسر کیم نقاشیو از یونا گرفت بهش نگاه کرد هرچی بیشتر به نقاشی نگاه میکردن اخماشون هم بیشتر تو هم گره میخورد
#این چیه یونا؟ میتونی بهم توضیح بدی؟
_خب این ددیه اون چیزی که تو دستشه شلاقشه.....اون یکی هم پاپائه
&چرا صورت ددی رو پوشوندی؟
یون فقط نگاه کرد
افسر لی گفت:
#میشه این نقاشیو بدی به من؟
یونا سرشو تکون داد
#ممنونم یونا
دو افسر بعد از خداحافظی با جانگوک از خونه خارج شدن کوک جلوی دخترش زانو زد
+بازم از اون نقاشی های ترسناک کشیدی؟
_فقط میخواستم ددی و پاپارو نشونشون بدم
کوک نفسشو با کلافگی فوت کرد ......یونارو بغل کرد و به اتاقش برد
_عموها دیگه نمیان؟
+میان اما تو نباید جلوشون جیغ بزنی
_اونا پاپارو پیدا میکنن؟
+آره دخترم پیداش میکنن
یونا لباشو کمی به سمت جلو غنچه کرد و گفت:
_دلم برای پاپا تنگ شده
+منم همینطور دخترم
جانگوک سر دخترشو بوسید و بغلش کرد اونو به سینه ی گرم و آرامش بخشش چسبوند و زمزمه وار گفت:
+منم خیلی دلم برای پاپا جیمین تنگ شده خیلی زیاد.......یونا🌹
۶ سالهنقاشی یونا
🎃❤️🌿❤️🌿
اینم از پارت اول 💙✌️
اگه دوستش دارین لطفاً حمایت کنین💚💐
شرط آپ:
ووت: 50
YOU ARE READING
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...