از اینجا به بعد دیگه فلش بک نداریم
سه ماه جهش به جلو داریم 😊††††††****††††*****††††****††††*****
سه ماه بعد _جیمین
صدفایی که از ساحل جمع کرده بودمو با خودم بردم تو خونه یونا عاشق صدف بود ....وقتی به صدفای سفید رنگ نگاه میکردم یاد صورت سفید و قشنگ دخترم میفتادم....دلم براش تنگ شده بود ....بارها موقعیت فرار داشتم اما فرار نکردم!
چرا که میدونستم کسی منتظر من نیست من یه بار این کارو کرده بودم و چیزی به جز مرگ منتظر من نبود ....دخترم کم کم به نبود من عادت میکنه شایدم تا الان عادت کرده باشه داشتن یه پدر آسیب دیده که روح و روان درست حسابی نداره به چه دردش میخوره!
بلاخره تهیونگ داستان زندگیشو بهم گفت ...دیدم نسبت بهش عوض شده دیگه ازش متنفر نیستم به نظرم اونم مثل من یه قربانیه ....
صدفارو کنار هم چیدم و خیره نگاهشون کردم با باز شدن در ریلی اتاق متوجه شدم تهیونگ اومده
برگشتم سمتش
÷دیر کردی!
×بازار شلوغ بود
تهیونگ کتشو درآورد و روی چوب رختی اتاق سادمون آویزان کرد
×بازم صدف جمع کردی؟
÷حس میکنم یونا اینجاست
×من که بهت گفتم اگه بخوای میتونم بیارمش پیشت
÷نه اونجا بمونه بهتره
×ولی من دلم براش تنگ شده
÷منم!
دوباره به صدفا نگاه کردم و چندبار جاشونو عوض کردم این کار هر روز من بود انقدر محو خاطراتم شده بودم که نفهمیدم تهیونگ انقدر بهم نزدیک شده که نفسای داغش به پشت گردنم میخوره
÷چیکار میکنی؟
×هیس!
تو این مدت یه بارم بهم آسیب نرسوند نه خبری از تجاوز بود نه شلاق نه کمربند ....عجیبه اما انگار تهیونگ تنها کسیه که دلش به حالم میسوزه شاید چون اونم مثل من طعم تلخ تنهاییو چشیده
دستشو روی سینم گذاشت و به سمت شکمم حرکتش داد و نزدیک گوشم زمزمه وار گفت:
×دلت میخواد یه دختر دیگه داشته باشی اینجوری مجبور نیستی هر روز صدف جمع کنی!
÷نه
×پس چرا من انقدر دلم میخواد از تو یه یادگاری داشته باشم؟
همونطور که دستشو دایره وار روی شکمم حرکت میداد حرف میزد از لمس دستش چندشم نمیشد!!
÷تهیونگا!
×اینجوری صدام نکن
سرمو برگردوندم ....سریع سرشو عقب کشید ....میترسید لبم به لباش برخورد کنه ....اما مگه همینو نمیخواست؟!
÷میترسی؟
×از چی؟
÷از اینکه قلبتو بهم ببازی؟
صدای قورت دادن آب دهنشو شنیدم دستشو از روی شکمم برداشت و بلند شد
×امشب دریا طوفانیه
÷حرفو عوض نکن
×برای شام چیزی درست نکن
÷تهیونگا
×گفتم اینجوری صدام نکن!
انقدر محکم و جدی گفت که لال شدم! شاید بهتر بود که همیشه سکوت کنم ....تهیونگ که متوجه ی ناراحتیم شده بود دوباره بهم نزدیک شد اینبار به طرفش برگشتم و گفتم:
÷تو اونقدرا که وانمود میکنی خشن و بی رحم نیستی ....اتفاقا تو مثل یه پسربچه ی بی آزاری
اخم کرد و چیزی نگفت
÷من .....من ازت نمیترسم ...هیچوقت نمیترسیدم
×اما من میترسم .....من از قدرت چشای تو میترسم جیمین
با حرفی که زد زبونم بند اومد نمیدونستم چی باید بگم ....ناگهان منو روی زمین خوابوند و دستامو بالای سرم قفل کرد ..... تو فاصله ی نزدیکی از صورتم نفس میکشید!
حسم توی اون لحظه ترس نبود دلم میخواست ازم لذت ببره ....نمیدونم چرا اما حس میکردم روحم متعلق به اونه .....این درحالی بود که صورت جونگوک یه لحظه هم از جلوی چشام کنار نمیرفت ....وقتی یاد آخرین لحظه ها میفتم هنوزم بغضم میگیره
من با کوک خاطرات زیادی دارم روزهای قشنگی داشتم که همشون نابود شد ....خیلی دلم میخواست بهش حق بدم اما با خودم میگم موقعی که افراد عمه سو مجازاتم میکردن اون کجا بود؟ موقعی که انگشت اتهام همه به سمت من بود چرا کوک سکوت کرده بود
حتی اگه بدترین آدم دنیا هم که بودم باید دستمو میگرفت و میگفت اون متعلق به منه اگه قرار باشه کسی تنبیهش کنه اون منم نه هیچکس دیگه ....اما کوک فقط نگاه کرد کتک خوردنمو نگاه کرد له شدنم نگاه کرد تحقیر شدنمو نگاه کرد .....
وقتی به خودم اومدم دیدم دست تهیونگ روی یقه ی لباسمه تو یه حرکت غافلگیرانه پیراهنمو پاره کرد
نفس کشیدنم سرعت گرفته بود قفسه ی سینم به شدت بالا پایین میرفت وقتی لب های سوزاننده ی تهیونگ روی گردنم قرار گرفت چشاشو بستم
و همون لحظه بود که فهمیدم چقدر بهش نیاز دارم
÷تهیونگا
با شنیدن اسمش از زبونم بی قرار تر شد لباشو محکم روی لبام کوبید ....من محتاج این بوسه بودم
تند و پرحرارت همو میبوسیدیم با لیسی که به لبم زد به بوسمون خاتمه داد و پایین رفت
شروع کرد به بوسیدن گردنم پوست گردنم توسط تهیونگ مکیده میشد و حس سوزش ضعیفی که بهم دست میداد انقدر خواستنی بود که حواسمو از همه چیز پرت میکرد
به محض اینکه دستامو آزاد کرد بلند شدم و از زیر حجمه ی تنش بیرون اومدم روی پاهاش نشستم پیراهنشو از دو طرف کشیدم و بدن ورزیدشو از پشت حصار پوشش تیرش آزاد کردم و بعد محکم بغلش کردم
وقتی گرمی بدنش به بدن پر حرارتم برخورد کرد گر گرفتم!
تهیونگ اولش ری اکشنی نشون نداد اما کمی بعد دستاش پشت کمرم زنجیر شد
عضوهای تحریک شدمون به هم برخورد میکردن بوسه ای وسط سینه ی ستبرش کاشتم و همینطور به سمت پایین حرکت کردم شکم عضلانی و شش تکشو پر از بوسه های ریز و درشت کردم و بعد کمربندشو باز کردم
تهیونگ کمربندو از دستم گرفت ...ترسیدم ...فکر اینکه دوباره بخواد تنبیهم کنه از سرم گذشت
بهم نگاه کرد و بعد بلند شد پشت سرم نشست دستامو با کمربند پشت کمرم بست و دوباره روبروی من روی زمین نشست
÷هنوزم میخوای خشن به نظر برسی؟
خندید .....باورم نمیشد ولی داشت میخندید و چقدر زیبا میشد وقتی میخندید
÷چرا لبخند زدنو از این صورت محروم کردی در حالی که این لب ها لایق خندیدن هستن؟
×تو حاضری با مردی مثل من زندگی کنی؟
÷من سه سال با تو زندگی کردم
×اسم اون زندگی نبود
÷پس چی بود؟
×زندگی یعنی کنار هم نفس بکشیم ....پا به پای هم راه بریم
÷شایدم به این معنیه که تو هر روز صدفایی که من از ساحل جمع میکنمو رنگ میکنی!
×شاید!
÷تو ...رنگ زندگی سیاه و سفید منی
×اما من خودم سیاه ترین آدم روی زمینم
÷و من چقدر عاشق این رنگم!
تهیونگ بوسه ای نرم روی لب هام گذاشت و گفت:
×برام یه دختر به دنیا بیار یه دختر شبیه یونا .....نه اصلا دوتا شایدم سه تا
÷میخوای مهدکودک باز کنی؟
×نه اما تو ساحل منی میخوام ساحلم پر از صدف های درخشنده و زیبا باشه
÷اگه من ساحلم پس تو چی هستی؟ دریا؟
×من ....موجم همون موج ترسناک که از دور شبیه هیولاست اما وقتی به ساحل میرسه مثل یه نوزاد آروم سرشو روی سینه ی مادرش میذاره!
با شنیدن صدای باز شدن در با ترس به تهیونگ نگاه کردم تهیونگ سریع از جاش بلند شد و از سوراخ کوچک در ریلی اتاق به هال نگاه کرد و بعد وحشت زده به طرف من برگشت
×باید بری جیمین
÷کجا؟ چی شده؟ کی اونجاست ؟
×انقدر سوال نپرس زودتر برو زود باش
تهیونگ منو به سمت دری که رو به ساحل باز میشد هول میداد اما من مقاومت میکردم
÷من جایی نمیرم از هیچکسم نمیترسم
×جیمین جونت در خطره چرا نمیفهمی
÷من میخوام کنار تو باشم بقیش مهم نیست
×الان وقت لجبازی نیست
با باز شدن در ریلی اتاق کسیو دیدم که عامل تمام بلاهایی بود که سرم اومده بود
تازه میفهمیدم که تو همه ی اون سال ها تهیونگ فقط و فقط میخواست منو از دست عفریته ای نجات بده که خوب میشناختش!
تازه میفهمیدم که تهیونگ تنها کسی بود که خالصانه به پای من سوخته بود ......
عمه دونگ با کفش های صدا دارش وارد اتاق شد
×فکر نزدیک شدن بهشو از سرت بیرون کن
#پس اینجا قایم شده بودی!
÷چرا دست از سرم برنمیداری؟ دنبال چی هستی؟
عمه دونگ سیگاری روشن کرد و روی لب های سرخش گذاشت و رو به تهیونگ گفت:
#به لطف تو کارخونه هام پلمب شدن چرا که سه تا جنازه اطراف گندم زار پیدا شده
×بهتره بری به درک
#جیمین یه خبر بد برات دارم دخترت.....
÷دخترم چی؟
#یه شب از خواب بیدار شد بهونتو گرفت اون این اواخر تو خواب راه میرفت از بخت بدش وقتی اون شب تو خواب راه میرفت و دنبال تو میگشت با یه ماشین تصادف کرد خوشبختانه درد زیادی نکشید چون درجا مرد
احساس کردم قلبم نمیزنه
÷چ....چ..چی؟
×دروغ میگه جیمین حرفشو باور نکن این عجوزه یه روده ی راست تو شکمش نیست
افراد عمه دونگ خواستن به تهیونگ حمله کنن که دونگ با بالا آوردن دستش مانع شد
از روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم ......اون درست قلب منو نشونه گرفته بود ....دخترم مرده بود اونم درحالی که دنبال من میگشت؟ این بی رحمانه ترین انتقام سرگذشت بود!
#و اما تو .....تهیونگ....کیم تهیونگ یا شایدم بهتره بگم جئون هانول!
چشمای تهیونگ درشت شد هویتش فاش شده بود!
#تعجب کردی؟ ماه پشت ابر نمیمونه پسر یونا! وقتشه به خونه برگردی......★★★★★★★★★★★
این پارتو خودم خیلی دوست دارم چون .......
آه ویمین هارتم 💔
امیدوارم شما هم دوست داشته باشین ❤️🍉🍒
روزای آپ:
(شنبه ها و سه شنبه ها)
DU LIEST GERADE
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...