تهیونگ وقتی چشاشو باز کرد تو یه اتاق تاریک و کوچیک بود دست و پاش بسته شده بود و سرش به شدت درد میکرد
یکم بعد یادش افتاد که لحظه ی آخر با ضربه ای که به سرش خورد بیهوش شده بود و دیگه هیچی نفهمید
سرشو برگردوند جیمین با کمی فاصله از اون به یه ستون بسته شده بود سرش پایین بود و خیلی ناراحت به نظر میرسید
×جیمین؟
سرشو بلند کرد اما جوابی نداد
×جیمین اون پیرزن عوضی دروغ میگه من مطمئنم یونا زندست .....بهت قول میدم
÷اگه ....اگه بخاطر من ......
×یونا نمرده ......باور کن اتفاقی براش نیفتاده
در آهنی با صدای بدی باز شد عمه دونگ و افرادش وارد شدن .....
#خوبه هردوتون به هوش اومدین
×بذار اون بره عوضی
#اوه چه پسر فداکاری درست مثل مادرت!
×اسم مادرمو نیار
#جیمین حالت چطوره؟ فکر نکنم زیاد خوب باشی
عمه دونگ جلوی جیمین زانو زد دستشو زیر چونش گذاشت و سرشو بالا آورد و گفت:
#حتما تو ذهنت داری به دختر کوچولوت فکر میکنی به اینکه چطور تو لحظه ی آخر زیر بار درد و تنهایی جون داده و تو اونجا نبودی نجاتش بدی جیمین چشاشو بست و چهرش از شدت ناراحتی فشرده شد
×این چرندیاتو تمومش کن زنیکه ی احمق
با مشتی که یکی از افراد عمه دونگ به صورت تهیونگ زد جیمین سرشو برگردوند
#تو یکی خفه شو حرومزاده
بعد به افرادش اشاره کرد ....افراد عمه دونگ تهیونگو مهمون مشت و لگداشون کردن
÷چرا میزنیدش؟ ولش کنین
#نگرانشی؟
÷ولش کنین..... دارن میکشنش بگو ولش کنن
عمه دونگ با اشاره ای کوتاه از افرادش خواست از تهیونگ فاصله بگیرن....سینه ی تهیونگ به شدت بالا و پایین میرفت ....صورتش غرق خون بود و لباسش پاره شده بود
#جیمین میخوای بری پیش یونا کوچولو؟
جیمین با چشم های اشکی به دونگ نگاه کرد
#کشتن یه آدم مرده کار سختی نیست مگه نه؟ تو یه بار مردی پس کسی متوجه ی دوباره مردنت نمیشه!
×دست از سرش بردار
#برای چی زنده بمونه؟ حالا که یونا نیست چه انگیزه ی برای زندگی داره
×جیمین اون فقط میخواد ضعیفت کنه
#هانول عزیزم هنوز هم بی ادب و گستاخی
÷تمومش کن
#دیدی جیمین خودش میخواد نباشه
×جیمین یونا زندست
÷فقط تمومش کن
×تو نباید جا بزنی لعنتی
دونگ خندید و گفت:
#نزدیک صبح قبل از طلوع خورشید مراسم خداحافظی ما شروع میشه!
×عوضی
دونگ و افرادش از اتاق بیرون رفتن
×جیمین .....حرفاشو باور نکن
÷یونا...
×احمق تو باید از اینجا بری
÷من هیج جا نمیرم ....جاییو ندارم برم....دخترم دیگه نیست
×وای جیمین.....دست از این خریت بردار یونا نمرده
تهیونگ با تیغی که تو آستینش قایم کرده بود بلاخره موفق شد طنابارو باز کنه بعد طنابای پاشو باز کرد و سمت جیمین رفت
×اگه الان فرار نکنیم دیگه هیچوقت نمیتونیم فرار کنیم
÷من نمیام
×حیمین خر نشو ....بهت میگم یونا زندست
÷مگه نشنیدی چی گفت .....یونا دنبال من میگشت
×از کجا معلوم راست بگه؟
÷من طاقت اون خونه رو بدون یونا ندارم ولم کن تهیونگ
×اون میخواد جفتمونو بکشه
÷بهتر
تهیونگ خواست دستای جیمینو باز کنه که جیمین دستشو کشید
×لجبازی نکن احمممممق
÷گفتم من نمیام
×اگه یونا زنده باشه چی؟ اگه دروغ گفته باشه چی؟
جیمین به تهیونگ نگاه کرد و به فکر فرو رفت
×تو هنوز این سگ صفتو نشناختی اون فقط داره بازیت میده
تهیونگ شروع به باز کردن دستای جیمین ....اینبار جیمین مخالفتی نکرد
÷من بدون یونا نمیتونم
×بس کن
÷همش تقصیر توئه اگه توی عوضی منو نمیاوردی تو این جزیره ی کوفتی این اتفاق نمیفتاد
×جیمین نذار دونگ به خواستش برسه اون دقیقا میخواد همین اتفاق بیفته
÷تو مقصری
×الان وقت این حرفا نیست اون دونگ عوضیو به خواستش نرسون باید فرار کنیم
÷من با تو هیج جا نمیام
×به من نگاه کن ......به من نگاه کن احمق ......اون زن قاتل مادر منه کثیف ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم حرفاشو باور نکن......برای اولین و آخرین بار بهم اعتماد کن جیمین
تهیونگ دست جیمینو گرفت و بلندش کرد یه در چوبی گوشه ی اتاق بود که تهیونگ نمیدونست به کجا ختم میشه
آروم بازش کرد و وارد شد دست جیمینو محکم گرفته بود از راهروی باریک عبور کرد یه در دیگه سمت راست راهرو وجود داشت تهیونگ با اکراه بازش کرد با دیدن دریا خیالش راحت شد....مسیر درستیو انتخاب کرده بود
دست جیمینو گرفت و با تمام سرعت به طرف ساحل دوید
÷صبر کن من ....من نمیام
×وقت جا زدن نیست
÷اگه یونا نباشه چی؟!
×جیمین بجنب هر لحظه ممکنه بفهمن فرار کردیم
÷نه نمیتونم
تهیونگ دستشو روی صورت جیمین گذاشت به چشماش نگاه کرد و گفت:
×یونا سالمه....و منتظره توئه .....اگه الان نری حسرت دیدن تو تا آخر عمرش باهاش میمونه
÷چرا الان؟ چرا بعد این همه مدت؟
×چون جات دیگه پیش من امن نیست باید بری پیش کوک همه چیو براش تعریف کن و بعد از اینجا دور شین....خیلی دور
÷نه من نمیام
×داری وقت تلف میکنی هر لحظه ممکنه برسن
..... زود باش باهام بیا
جیمین دست تو دست تهیونگ تا سر خیابون رفت
صدای افراد دونگ از دور شنیده میشد
×انقدر لفتش دادی تا اومدن
ترس تو صورت جیمین بیدار شد
×جیمین بهم اعتماد کن.......سریع خودتو برسون به اداره ی پلیس اونا میبرنت پیش جونگوک
÷تو چی؟
×من میرم حواسشونو پرت کنم
÷من بدون تو نمیرم
تهیونگ لباشو تر کرد و گفت:
×باید بری جیمین
÷من تنهات نمیذارم
×برو جیمین
÷بیا با هم بریم
×من نمیتونم بیام
÷اونا میکشنت
تهیونگ به جیمین نزدیک شد لباشو به لباش رسوند و عمیق بوسیدش ...جیمین با گریه از تهیونگ جدا شد و گفت:
÷نمیذارم برگردی
×باید فراموشم کنی جیمین
÷چجوری فراموشت کنم؟
×تو عاشق کوکی اون منتظرته باید زودتر برگردی
÷با من بیا
×نمیشه جیمین ...نمیشه باید برم حواسشونو پرت کنم باید فرار کنی
تهیونگ دستشو از دست جیمین بیرون کشید
×این همه مدت ازم فرار کردی من و دنبالت بودم ....اما حالا که باید ازم فاصله بگیری دل نمیکنی
÷تهیونگ نه
تهیونگ دستشو برای تاکسی ای که از اونجا رد میشد تکون داد
×زود باش سوار شو زود باش
صدای عمه دونگ و افرادش به گوش رسید
÷اونا رسیدن
×جیمین برووووو .....زود باش
تهیونگ جیمینو سوار ماشین کرد و تاکسی راه افتاد
دونگ سر رسید با دیدن جیمین و تهیونگ اسلحشو درآورد اما دیر شده بود جیمین فرار کرده بود .....جیمین از تو ماشین به تهیونگ نگاه میکرد دلش میخواست فریاد بزنه ....اما فکر یونا راحتش نمیذاشت از یه طرف یونا اونو به سمت فرار سوق میداد و از طرفی دلش طاقت نداشت تهیونگو تنها بذاره........
نیمی از قلبش کنار تهیونگ موند.......
جیمین با عجله از ماشین پیاده شد وارد اداره ی پلیس شد و به اولین نفری که رسید گفت:
÷ساحل.....باید برین ساحل
پلیس با گیجی پرسید
•چی داری میگی؟ حالت خوبه؟
جیمین در حالی که نفسش به سختی بالا میومد گفت:
÷باید عجله کنید ....جون یه نفر تو خطره
•جون کی؟
÷خواهش میکنم..... با من به ساحل بیاین
همون لحظه یکی از نیروهای پلیس از پله ها پایین اومد گفت:
$بونهوا عجله کن تو ساحل درگیری داشتیم به یه نفر شلیک شده
جیمین با ترس برگشت
•تیراندازی شده؟
$اره
•تلفاتم داشته؟
$اره یه جوون سی و خورده ای ساله
جیمین با ترس پرسید
÷ت....ت.....تهیونگ
نیروهای پلیس بی توجه به جیمین با بیسیماشون صحبت میکردن ....
یکی از افراد پلیس که ظاهرا به نظر میومد رئیس پلیسه گوشیشو تو دستش گرفت و بعد از صحبت کوتاهی سرشو تکون داد و به نیروهاش گفت:
¥درسته قتل بوده سریعا به منطقه اعزام شین
•قربان قاتل دستگیر شده؟
¥چند تا مضنون رو دستگیر کردن کارت شناسایی مقتول هم تو صحنه ی جرم بوده ظاهراً یه جوون سی خورده ای ساله اس به اسم کیم تهیونگ
جیمین با شنیدن اون اسم سرش گیج رفت .....دنیا رو سرش خراب شد مغزش همه چیو انکار میکرد .....تو یه خلا عذاب آور گیر کرده بود..... تلو تلو خوران عقب رفت
•اقا شما حالتون خوبه؟
و سقوط .....جیمین روی زمین افتاد و دیگه هیچی نفهمید......★★★
سلام امروز زیاد اوکی نیستم برای همین پارت کوتاهه 🙏
یکم استراحت میکنم اگه شد یه پارت دیگه هم میذارم امروز
❤️❤️❤️
YOU ARE READING
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...