p13

2.9K 485 97
                                    

یک سال پیش .....

یک سال از بودن جیمین کنار کوک می‌گذشت اما هیچ چیز تغییر نکرده بود جیمین روز به روز بدتر میشد و وضعیتو برای کوک غیر قابل تحمل تر میکرد از طرفی یونا تبدیل شده بود به دختربچه ی ناسازگاری که سر هر چیزی بهونه می‌گرفت
جانگوک تمام تلاششو برای بهتر شدن وضعیت میکرد اما هیچ فایده ای نداشت کم‌کم خانواده ها تصمیم گرفتن تصمیم تازه ای بگیرن
تصمیمی که از قبل توسط عمه دونگ برنامه ریزی شده بود و زمانش رسیده بود تا اجرا شه ...از وابستگی یونا به جیمین کم شده بود و بعضی وقتا ازش میترسید و دوری میکرد چرا که جیمین خیلی زود از کوره در میرفت اکثر مواقع کسل و افسرده به نظر می‌رسید
آخرین بار که بحث و جدل وحشتناکی بین جیمین و جین اتفاق افتاد خانواده ی کوک مصمم شدن که اون تصمیم هرچه زودتر اجرا بشه چرا که معتقد بودن سلامت روانی یونا هم بخاطر رفتارهای عصبی جیمین در خطره ......
اما کمتر کسی میدونست که اون رفتارها بخاطر مصرف قرصا تشدید شده قرص های که جانگوک‌ با نیت کمک به همسرش به خوردش میداد غافل از اینکه نتیجه ی معکوسی داشت!
جیمین یونارو داخل وان نشوند و شامپوی مخصوصشو برداشت
یونا بلند شد
_نه!
جیمین با تعجب گفت:
÷یعنی چی‌ نه؟ کثیف شدی باید حموم کنی
_نه!
÷یونا الان اصلا وقت لجبازی نیست پاپا حالش خوب نیست
_چرا؟
جیمین نمیدونست چه جوابی بده دائم احساس خواب آلودگی و کسلی میکرد و حس‌ میکرد هر چیز کوچیکی اعصابشو بهم می‌ریزه اما چطور باید اینو برای دخترکش توضیح میداد
÷فکر کنم مریض شدم
_مریض؟
÷اره ولی اگه به حرفم گوش کنی زود خوب میشم
_نه حموم دوس ندالم
÷یونا عزیزم لطفا!
جیمین دوباره به یونا نزدیک شد اما اون بلافاصله از وان بیرون اومد و به طرف در دوید جیمین با عصبانیت به طرفش رفت و قبل از اینکه دست کوچولوی یونا به دستگیره ی در برسه بغلش کرد
یونا بین دستای جیمین جیغ میزد و تقلا میکرد تا در بره..... جیمین اونو توی وان برگردوند و در حالی که سعی میکرد به زور حمامش کنه داد کشید
÷ساکت باش!
یونا جیغ میکشید و گریه میکرد
÷داری کلافم می‌کنی یونا
_دوست ندارم .....بداخلاق
همون لحظه در حموم باز شد ......کوک تو قاب در قرار گرفت
+چی شده؟
÷هیچی چیز مهمی نیست
+صدای جیغ یونارو شنیدم
یونا درحالی که گریه میکرد گفت:
_پاپا اذیتم میکنه
+چیکارش کردی جیمین؟
÷لجبازی می‌کنه
جانگوک به طرف یونا رفت و تن خیسشو در آغوش گرفت یونا دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد و صورتشو پشت شونه هاش پنهان کرد
+به زور میخوای حمومش کنی؟
÷چاره ی دیگه ای دارم؟
جانگوک داد زد
+چه مرگته جیمین؟
÷میخوام دخترمو حموم کنم همین
+لازم نکرده خودم انجامش میدم
÷مگه تو اون سه سال تو کاراشو انجام دادی؟
+میدونستم و نکردم؟
÷میتونستی دنبالمون بگردی
+می‌دونی نگشتم؟!
÷الانم که پیدام کردی هیچی فرق نکرده من همه چیو بهت گفتم ولی بازم فکر می‌کنی دروغ میگم به اندازه ی یک سوم دردایی که کشیدمم درکم نمیکنی
+چیکار باید بکنم جیمین؟
جیمین دستاشو مشت کرد و با فک لرزون گفت:
÷من بهت نیاز دارم لعنتی.....دارم زیر بی توجهیت له میشم
جانگوک که انتظار چنین حرفیو نداشت گفت:
+باشه ....باشه.... تو برو من میام
جیمین از حموم بیرون رفت و با بی حوصلگی نشست روی مبل و منتظر موند
بعد از گذشت دقایقی جانگوک با کودکی که تو حوله ی طرح پو گم شده بود از حموم خارج شد و وارد اتاق شد
صدای کوک که مشغول گفتن قصه ی دوست داشتنی یونا بود شنیده میشد جیمین از دیدن رابطه ی خوب کوک و یونا احساس خوبی داشت اما از طرفی وقتی به خودش و رفتاراش نگاه میکرد عذاب وجدان می‌گرفت.
حس میکرد هر روز که میگذره بیشتر شبیه مادرش میشه بداخلاق سختگیر بی ملاحظه و بی درک ....
جانگوک در اتاقو بست و وارد سالن شد
÷چطوری راضیش کردی حموم کنه؟
+فقط کافیه یکم ملایم تر رفتار کنی و نترسونیش اون به اندازه ی کافی آسیب دیده
÷نوبت گرفتی؟
+آره فردا میبرمش دکتر ...جیمین؟
÷بله؟
+من میفهمم که تو بدجوری آسیب دیدی دلم میخواد بهت کمک کنم اما تو روز به روز بدتر میشی یهو داد میزنی ....یهو گوشه گیر میشی تو‌‌....تو افسردگی گرفتی جیمین حالت خوب نیست رفتارات دست خودت نیست
÷از روزی که برگشتم تو حتی یه بارم منو نبوسیدی
واقعیت این بود که هروقت به خواب عمیقی فرو می‌رفت کوک بالا سرش می‌نشست با اشک نگاش میکرد و گاهی اوقات میبوسیدش اما جیمین هرگز متوجه نمیشد
÷تو از من متنفری؟
+نه! تو تمام این مدت که گم شده بودی فکر میکردم اگه پیدات کنم زندت نمیذارم اما وقتی دیدمت فهمیدم چقدر دلم برات تنگ شده ...جیمین من تورو از خودتم بیشتر دوست دارم با همه ی کارایی که کردی با همه ی بی فکریات دلم نمی‌خواست همچین بلایی سرت بیاد ....اما منم شکستم ...منم داغونم اولش گفتم شاید زمان درستش کنه اما همه چی داره بدتر میشه
÷انتظار زیادیه.....نباید ازت انتظار داشته باشم منو دوست داشته باشی من یه شخص آسیب دیدم که به هیچ عنوان قابل اعتماد نیست ......مریضم افسردم حتی گاهی وقتا بچمم ازم می‌ترسه حق با توئه کوک
+من نمیخوام با این حرفا ناراحتت کنم
÷اما من بهت پناه آوردم چون هیچکسو ندارم....تنها دلخوشی من تو و یونا هستین تنها تکیه گاه من تویی کوک
جیمین دیگه نتونست جلوی بغضشو بگیره شروع کرد به گریه کردن انقدر سوزناک که اشک کوک هم دراومد
÷من می‌دونم این خیلی سخته می‌دونم توام اذیت شدی ولی ....من تمام تلاشمو میکنم که همه چی خوب باشه اما خوب نمیشه من....من احساس حماقت میکنم احساس پوچی میکنم
جیمین بین هق هقاش حرف میزد و کوک سعی میکرد قطره های اشکشو یکی پس از دیگری کنار بزنه تا ضعیف به نظر نرسه!
÷من بهت نیاز دارم خیلی وقته که بهت نیاز داشتم......کوک....من همه ی دردارو به این امید تحمل کردم که یه روزی نجات پیدا میکنم و تو دوباره مرهم دردام میشی ......من همه ی سختیارو تحمل کردم به امید اینکه دوباره ببینمت و به آغوشت پناه ببرم وگرنه کی با یه پهلوی زخمی و یه بچه ی سه ساله تو بغلش می‌تونه اون همه راهو بدوئه ،اون مسیر طولانیو پشت سر بذاره؟ ....بهم نگاه نمیکنی؟
کوک سرشو بلند کرد و با چشم های غمگینش به جیمین نگاه کرد
÷من فکر میکردم اگه برگردم همه خوشحال میشن اما چرا همه جوری باهام رفتار میکنن که انگار تنها مقصر این قضیه منم؟ چرا همه چی تقصیر منه درحالی که بیشتر از همه درد کشیدم؟
صورت جیمین از اشک خیس شده بود
÷من خیلی تنهام .....حس میکنم به درد نخورم اما نمی‌خوام از دستت بدم نمی‌خوام دخترمو ناامید کنم چرا کسی نجاتم نمیده .....کوک اگه هنوز دوستم داری کمکم کن .....کمکم کن از این وضعیت خلاص شم ....من میخوام خوشحال زندگی کنم ....خسته شدم ....خسته شدم
جیمین اینو گفت و دستشو روی صورتش گذاشت و بلند بلند گریه کرد ......کوک رفت کنارش نشست بغلش کرد
در اتاق یونا باز شد با شنیدن گریه های جیمین با عجله خودشو بهش رسوند دستشو روی شونش گذاشت و با بغض گفت:
_پاپا ببخشید .....دیگه داد نمی‌زنم ....پاپا گریه نکن
جیمین یونارو محکم بغل کرد و گریش شدت گرفت
یونا میون هق هقاش گفت:
_قول میدم ....هر روز... برم حموم ....قول میدم به حرفات گوش کنم ....پاپا گریه نکن
+جیمین گریه نکن....خواهش میکنم
یونا عمیقا گریه میکرد و ترسیده بود جیمین که یکم آروم شده بود دخترشو روی پاهاش نشوند
÷بخاطر تو نیست قشنگم ....پاپارو ببخش
جانگوک به ساعتش نگاه کرد جیمین و یونا مشغول حرف زدن بودن جانگوک با عجله وارد اتاقش شد و درو بست به مادرش زنگ زد
+لطفا کنسلش کنین....وقتش نیست....آمَ خواهش میکنم .....من مسئولیت همه چیو قبول میکنم نیازی به این کار نیست.....خواهشششش میکنم ...نه آمَ آمَ قطع نکن نه
کوک به سالن برگشت و سراسیمه به طرف جیمین رفت شونه هاشو گرفت و گفت:
+دیگه نمیذارم کسی ازم بگیرتت جیمین
جیمین متعجب گفت:
÷چی شده؟!
+من کنارتم جیمین تو خوب میشی .....نمیذارم اتفاقی برات بیفته
جیمین گیج شده بود همون لحظه صدای زنگ در به گوش رسید کوک با نگرانی به طرف در رفت کمی تعلل کرد، به جیمین نگاه کرد
÷کیه کوک؟
+منو ببخش جیمین همش بخاطر خودته
کوک درو باز کرد جیمین در حالی که یونارو بغل کرده بود بلند شد و به جانگوک نگاه کرد
÷کوک کی بود؟
جانگوک به طرف جیمین رفت بدون توجه به دخترش لبای همسرشو با حرارت بوسید
+نمیذارم اونجا بمونی قول میدم
خیلی زود خانواده ی کوک به همراه دو مرد که مانتوی سفید به تن داشتن وارد خونه شدن
÷اینا کین؟
جین به طرف جیمین رفت و یونارو از بغلش کشید یونا جیغ زد و محکم تر به جیمین‌ چسبید
÷چیکار میکنی؟ کوک اینجا چه خبره؟
جانگوک کلافه و سرگردون به عمه دونگ زنگ میزد تا شاید بتونه جلوی این اتفاقو بگیره یا حداقل به تعویق بندازتش
جین یونارو محکم تر کشید
÷ولش کن ...به دخترررم دست نزن
جانگوک نزدیک رفت و یونارو بغل کرد
+کی به تو گفت دخالت کنی؟
جانگوک اینو گفت و جینو هول داد
مادر کوک با صدای بلند گفت:
#زودتر ببریدش
+نه جلوی یونا نه
جیمین داد زد
÷کوک اینجا چه خبرررره؟
اون دو مرد دو طرف جیمین قرار گرفتن و اونو به زور به طرف در خروجی بردن
یونا جیغ کشید و دنبال جیمین دوید مادر کوک یونارو محکم بغل کرد و بدون توجه به دست و پا زدنش اونو به اتاق برد
جیمین با نگرانی گفت:
÷کوک تو گفتی کمکم کنی نذار منو ببرن ......خواهش میکنم نذار منو ببرن
+زود میارمت بیرون جیمین قول میدم
÷من نمی‌خوام برم کوک من اینجوری خوب نمیشم
آخرین صدای جیمین تو اشک های کوک غرق شد در حالی که داد میزد و می‌گفت:
÷من اونجا دووم نمیارم......من زنده نمیمونم کوک.......
************************

یونا سرشو روی شونه ی جیمین‌ گذاشت و عروسکشو بین خودش و پاپاش گذاشت
جیمین به عروسک جدید یونا نگاه کرد و گفت:
÷این عروسک جدیدته؟
_ددی خلید
÷نه یونا اون ددی نیست .....
_هشت
جیمین نفس پر دردی کشید شب گذشته برای چندمین بار بیست ضربه شلاق خورده بود چون بدون اجازه ی تهیونگ به یونا گفته بود یواشکی از خونه خارج شه تا شاید بتونه کمک پیدا کنه!
تهیونگ هم بخاطر بی ملاحظگیش تنبیهش کرده بود.....
سر یونارو بوسید و گفت:
÷اون پدرت نیست .....پدرت یه پسر قد بلند و خوشتیپ و مهربونه که وقتی می‌خنده چشاشم میخندن
یونا با کنجکاوی به جیمین گوش‌ میکرد
÷یه‌ روز نجات پیدا میکنیم ....آبا بلاخره پیدامون می‌کنه
_آپا؟
÷اره من مطمئنم اون داره دنبالمون میگرده ما از اینجا نجات پیدا میکنیم
_ددی مهلبون
÷نه اون مهربون نیست
یونا بیشتر به پدرش چسبید با یادآوری صدای برخورد شلاق به پوست جیمین لرزه ای به تنش افتاد چشاشو بست و با ترس تو آغوش جیمین مچاله شد!

🍵🍵🍵🛤️🍵🍵🍵

سلام رفقا(' )˚˳°⁩

اول از همه تف تو گرمی 😊
بعدشم دیدین پسراموووووو قندعسلامووووو😩😩
تهیونگ چی میگف اون وسط؟ لعنتی😢😢😢 قهرم باهاش😭
جیمین چرا انقدر شوهر شده‌‌ بود لعنت به اون آستین بالا زدنت تو‌‌ vlive مَرد💔
چرا جین من باید درد بکشه ولی هیترای عوضی خوشحال زندگی کنن؟🥺دردات تو سر دشمنات😟😞
حس میکنم هوبی قشنگم خسته بود 😣😓زیباترین من 😫🤧
ددی مونی رو داشتین فقط؟ نه داشتینش؟عررررررررررررر😵😩😰
جونگوکم‌ که خر ژذاب لعنتی قاتل کثافت همش تا لب مرگ می‌بره آدمو‌ 😒🙄
از شوگا هم هیچی نمیگم چون نقطه ضعفمه شما هم اگه میخواین من زنده بمونم از شوگا هیچیییییییی نگین هیچیییییییییی هیچییییی وایییییییییی نمیتونمشششششش ماسک اکسیژن برسونید به من🛌🛌


امیدوارم پارت جدیدو دوست داشته باشین💖💝💕
یه بار دیگه تف تو گرمی 🤢

شرط آپ
ووت: 90

The Lost Where stories live. Discover now