p17

2.8K 495 89
                                    

تهیونگ

تو اتاقش خوابش برده بود پنجره ی اتاق که رو به ساحل بود باز مونده بود و نسیم می وزید
بالا تنه ی برهنه ش با وزش نسیم نوازش میشد نمی‌دونم چرا ولی نگرانش بودم که مبادا سردش بشه بعد از بوسه ی چند شب پیش چند روزی ازش فاصله گرفتم نمی‌خواستم فکر کنه علاقه ای وجود داره.....
وارد اتاق شدم پتورو تا زیر چونش بالا کشیدم اما زیاد طولی نکشید چون دوباره پتورو برداشتم.......انگشت اشارمو روی پلکش کشیدم انقدر آروم این کارو کردم که بیدار نشد .....بعد انگشتمو روی لب هاش حرکت دادم نرم و پنبه ای بودن شاید مثل یه میوه ی آبدار و شیرین و البته هوس برانگیز .....
بعد انگشتمو روی خط وسط سینش کشیدم و به همون موازات پایین رفتم اون بدن زیبایی داشت......چیزی که همیشه منو‌ کنجکاو میکرد بدون اینکه علتشو بدونم
وقتی انگشتمو روی رگ های برجسته ی دستاش کشیدم احساس کردم بیدار شده و درسته حدس زده بودم با چشمای خیره کننده و درشتش به من نگاه میکرد
÷داری باهام چیکار میکنی؟
بدون اینکه خودمو ببازم بازوشو محکم کشیدم و وادارش کردم بشینه
×اون شب مجبور شدم ببوسمت تا حواستو پرت کن همین
÷‌اما من از تو راجب اون شب سوالی نپرسیدم
جیمین آروم و بی حس حرف میزد انگار که کلمات هیچ ارزشی براش نداشتن
بلندش کردم و اونو به سمت حموم هول دادم
×این لباسای کثیف خیلی وقته اینجان بشورشون
÷تهیونگ؟
این اولین بار که اسممو صدا میزد ...نمی‌دونم چرا با شنیدن اسمم از زبون جیمین همه ی بدنم گر گرفت عرق سردی از روی ستون فقراتم سر خورد و پاهام سست شد
×کی بهت گفت اسممو صدا کنی؟
÷تو....تو از من خوشت میاد نه؟
×توهم زدی
÷چرا فراریم دادی؟
×چون تو از اولم زندانی من بودی یادت رفته؟
÷ تو که به خواستت رسیدی تو که بی ابروشون کردی دیگه دنبال چی هستی؟
×دنبال زجر دادن تو
÷چرا مگه من چیکار کردم که همه می‌خوان زجرم بدن؟
×وجود تو نحسه جیمین برای همه نحسه
جیمین تو فکر فرو رفت و گفت:
÷مادرمم همیشه همینو می‌گفت ....اما من هیچوقت نفهمیدم چرا نحسم
×تو یه پسری که باردار میشه نظم طبیعتو به هم زدی همین کافی نیست برای نحس بودنت؟
÷مگه دست منه؟ این اصلا منطقی نیست که همه باهام بد باشن فقط به این دلیل که من یه بچه به دنیا آوردم
خوب میدونستم که فقط داستان میبافم نه جیمین نحس بود و نه من میخواستم تنبیهش کنم.....فقط و فقط برای نجات جونش بود که فراریش داده بودم اما جیمین نباید اینو میفهمید
×خیلی حرف میزنی زودتر لباسارو بشور وقت بخور و بخواب تموم شده باید شامم درست کنی
بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به شستن لباسا...یه لحظه دلم به حالش سوخت اما چاره ی دیگه ای نداشتم ......
چند ساعت بعد وقتی شب به خونمون برگشت...... دوباره به اتاقش رفتم خیلی آروم شده بود انقدر آروم که حس میکردم نه تنها دیگه به خودکشی فکر نمیکنه بلکه حتی به زندگی کردن هم فکر نمیکنه!
گوشیمو درآوردم و درست زمانی که سرشو برگردوند ازش عکس گرفتم با اخم ریزی پرسید
÷چرا ازم عکس گرفتی؟
×چون لازم میشه
÷میخوای عکسمو چاپ کنی و بگی این پسر گمشده؟
×مگه گم شدی؟
÷چی تو سرت میگذره؟
×خیلی سوال میپرسی
÷شاید...شاید از دلتنگیه
×دلت برای جونگوک تنگ شده؟
جوابی نداد
×برای یونا؟
÷اون بدون من خوشبخته
×از کجا میدونی؟
÷کدوم بچه ای به یه پدر مریض نیاز داره؟
×اما برای منی که پدرمو خیلی زود از دست دادم داشتن یه پدر مریض آرزو بود
÷چرا؟
×اونش به تو ربطی نداره
÷من هیچوقت پدرمو ندیدم مادرم می‌گفت اون آدم خوش گذرونی بود آخرشم وقتی رفته ماهیگیری تو دریاچه جنازشو پیدا کردن
×بعید نیست اونم یه قربانی بوده باشه
÷قربانی؟!!
×هیچی ولش کن ....ولی....من دلم برای دخترم تنگ‌ شده
÷چرا فکر می‌کنی اون دختر توئه
×چون من به دنیا اوردمش ...اون تو دستای من بزرگ شده
÷تو به دنیا نیاوردیش تو فقط منو کشتی تا به دنیا بیارمش
×نکنه انتظار داشتی مثل یه دکتر باهات رفتار کنم مگه چندتا بچه رو به دنیا آورده بودم؟
÷نمیخوام حتی یادش بیفتم
×بهتره بخوابی
÷صبر کن.....تا کی میخوای منو اینجا نگه داری؟
لبامو تر کردم و گفتم:
×تو تیمارستان چی بهت تزریق کرده بودن که لال شده بودی؟ می‌خوام سفارش بدم
جیمین نیشخند زد ‌....خیلی وقت بود که لبخندشو ندیده بودم ...وقتی لبخند میزد صورتش مثل غنچه ی گل رزی بود که به زیباترین حالت ممکن شکفته میشد
÷نمیخوای بری؟
از اتاق بیرون رفتم روی تشکم دراز کشیدم چشامو بستم ....اما خوابم نمی‌برد ...فکر جیمین محال بود بذاره بخوابم اون پسر منو طلسم کرده بود حس‌ دیوی رو داشتم که با نگاه دلبر عاشق شده! اما این عشق اشتباه بود چرا برگشتم؟ چرا دوباره دیدمش.....
اون شب بارونی بود و صدای رعد و برق های وحشتناکی میومد طوری که حس بدی بهم منتقل میکرد صدای امواج دریا به گوش می‌رسید دریا هم عصبانی بود اما از کی؟ نمی‌دونم
طولی نکشید که در ریلی اتاق جیمین باز شد در حالی که بالششو تو دستش گرفته بود وارد هال کوچیکی که من توش خوابیده بودم شد
×اینجا چیکار میکنی؟
÷رعد و برق
×خب؟ نکنه میخوای بگی میترسی؟
÷نه فقط میشه اینجا بخوابم؟
×پس میترسی
÷خاطره ی خوبی از رعد و برق ندارم
×چطور؟
جیمین همونجا نشست و به در تکیه داد ....همه جا تاریک بود و صورتشو واضح نمی‌دیدم
÷وقتی بچه بودم یه روز که هوا خیلی بد بود و مثل امشب رعد و برق میزد مادرم منو از خونه انداخت بیرون
×چرا
÷اون برای کاراش دلیل خاصی نداشت فقط میخواست منو آزار بده تا نزدیک صبح بیرون بودم خیلی ترسیده بودم خیس شدم سرماخوردم اما اون دلش به حالم نسوخت
×هه سو واقعا یه زن مریضه
÷مثل تو
×مراقب حرف زدنت باش
جیمین نزدیک تر اومد بالششو با کمی فاصله از من گذاشت و جنین وار تو خودش جمع شد
×اگه اگه خیلی میترسی .....میتونی بیای نزدیک تر
به طرفم برگشت و گفت:
÷نه خوبه
به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و بعد از چند ثانیه چشامو بستم و خوابم برد
چند ساعت بعد طبق عادت همیشگی به طرز ناگهانی از خواب پریدم ....این عادت همیشه با من بود عادتی که ناشی از ترس بود چون نیمه های شب مادرم از خواب بیدار شد و از خونه بیرون میرفت من همیشه از خواب بیدار میشدم تا ببینم اون هست یا رفته.‌.....بعضی شبا با دیدن جای خالیش خیلی میترسیدم .....میترسیدم یه شب بره ‌و دیگه برنگرده و همین اتفاق هم افتاد یه شب برای همیشه رفت و دیگه ندیدمش
اما این عادت با من موند .....
دست راستم خواب رفته بود گز گز میکرد و خشک شده بود اون کنار من بود انقدر نزدیک که نفساشو حس میکردم سرش روی دستم بود
آروم به طرفش برگشتم ریتم نفساش نشون میداد که به خواب عمیقی فرو رفته دستمو روی دستش گذاشتم ....گرم بود برخلاف همیشه که تنش یخ زده و سرد بود...... اینبار گرمای تنش قابل لمس بود
بوی خوبی میداد این بوی بدنش بود بارها حسش کرده بودم بویی مثل بوی وانیل......انقدر مظلومانه به آغوشم پناه آورده بود که دلم نیومد بیدارش کنم
اون به یه تکیه گاه نیاز داشت هرجا میرفت پسش میزدن هیچ‌کس بهش پناه نمی‌داد و حالا به آغوش دشمنش برگشته بود!
با تمام وجود دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم که من میفهمم تنهایی چه دردی داره اما.....مجبور بودم ازش دوری کنم مجبور بودم طوری رفتار کنم که انگار ازش متمفرم ‌....نباید وابستم میشد .....نباید وابستش میشدم
زمزمه وار حقیقت تلخی رو به زبون آوردم که تا مغز استخونم تیر کشید.....
× من دوست دارم ولی جوری وانمود میکنم که انگار ازت متنفرم می‌دونی چرا؟ چون .....چون من آدم بد قصه ی توام جیمین تو نباید عاشق من بشی .....

🌠💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙🌠

شکر پنیرای من حالتون چطوره؟
فکر نکنین یادم رفته آپ کنم یا شمارو گذاشتم کنار
نخیر( با لحن اون مرده معروف به می‌دونی چَرا خوانده شود)
امیدوارم دوست داشته باشین 💓💓

The Lost Where stories live. Discover now