p6

3.1K 535 65
                                    

سه سال پیش_ جیمین ۱۹ساله

جیمین یونای سه ساله رو توی پتوی گرم پیچیده بود و درحالی که محکم بغلش کرده بود زیر بارون میدوئید همه ی مردم یه جوری نگاش میکردن
یه پسر جوان که زیر قطره های بارون با عجله از چیزی فرار میکرد!
مستقیم به فرودگاه رفت و تونست با مدارک نصفه و نیمه ای که داشت بلاخره بلیت بگیره....
وقتی سوار هواپیما شد از ترس و سرما می‌لرزید هر لحظه فکر میکرد تهیونگ پشت سرشه یا داره بهش نزدیک میشه دختر کوچیکشو از سینش جدا کرد و به صورتش که بین پتو مخفی شده بود نگاه کرد
÷سردته؟
_نه
یونا دستای کوچولوشو روی بینی سرخ شده ی پاپاش کشید
_پاپا شرده (پاپا )
÷نه پاپا هم سردش نیست دختر قشنگم
جیمین پیشونی دخترشو بوسید و بعد باز با ترس به بیرون از هواپیما نگاه کرد.... هراز گاهی نگاهشو بین مسافرا میچرخوند.....
یونارو بیشتر به خودش فشرد نگران بود که دخترش سردش باشه درحالی که خودش فقط یه پیراهن نازک به تن داشت که اونم زیر بارون خیس شده بود بعد به دنیا اومدن یونا جیمین دیگه اون پسرک سربه هوای بیخیال نبود اون مرد شده بود! زیر بار فشارها و سختی های که کشیده بود بزرگ شده بود....!
با حرکت هواپیما نفس حبس شدشو آزاد کرد و لحظه ای که هواپیما از روی زمین بلند شد و به طرف آسمون کره به پرواز دراومد جیمین تمام درداشو فراموش کرد .....
وقتی وارد خاک کره شد با باقی مونده ی پولی که داشت سوار تاکسی شد و به طرف خونه ی جانگوک رفت بیشتر پولشو تو فرودگاه از دست داده بود چرا که بخاطر مدارک نصفه و نیمه ای که داشت نیاز به پول زیادی داشت تا بتونه از اون کشور خارج شه!
جیمین از سرما می‌لرزید لپ ها و بینیش سرخ شده بودن و دستاش از نگه داشتن یونا کم کم ناتوان میشد با این حال تمام تلاششو میکرد تا یونا سردش نشه
زنگ رو فشرد نمیدونست کی درو‌ باز می‌کنه حتی یه لحظه به این فکر کرد که شاید تو اون سه سال کوک ازدواج کرده باشه!
با باز شدن در و ظاهر شدن کوک با موهای کوتاه شگفت زده شد اون بالغ تر شده بود ....جیمین با دیدنش دلتنگ تر شد
÷کوکا!
جانگوک شوکه شده بود باورش نمیشد جیمین پشت در باشه با دیدن جسم کوچیک پتو پیچ شده ای که تو دستاش بود تعجبش بیشتر شد .....انگار بعد از سالها جیمینو میدید...... با اون موهای شونه شده به سمت بالا که زیر بارون خیس شده بودن و استایل تاریکش! دیگه خبری از جیمین‌ و لباس های عجیب و غریبش نبود شیطنتی هم توی نگاهش دیده نمیشد
اصلا اون شخص جیمینی نبود که کوک می‌شناخت
+جیمین!
جانگوک از جلوی در کنار رفت جیمین‌ وارد خونه شد انتظار داشت کوک از دیدنش انقدر شگفت زده شه که محکم بغلش کنه اما این اتفاق نیفتاد با خودش فکر کرد که شاید باید زمان بیشتری بهش بده ......
همه با دیدن جیمین شوکه شدن یکی با دهن باز نگاش میکرد یکی لیوان آب از دستش افتاد و یکی دیگه عین مجسمه به جیمین نگاه میکرد
مادر کوک گفت:
&جیمین!
جانگوک نمیدونست باید چیکار کنه حتی نمیدونست چی باید بگه ...مردد پرسید
+اون....بچه.....بچه ی خودته؟
جیمین به یونا که خوابش برده بود نگاه کرد و بعد گفت:
÷مفصله توضیح میدم
چطور میتونست به کوک بگه که اون دختربچه دختر خودشه ......
کم کم همه ی اعضای خاندان دور هم جمع شدن همه از دیدن جیمین و یونا متعجب بودن و فکری که از سر همه می‌گذشت این بود که جیمین با یه بچه از تهیونگ از ازدواج و فرارش پشیمون شده و برگشته
اما واقعیت این بود که اون از تهیونگ فرار کرده بود!
با ورود هه سو جیمین‌ متعجبانه از جاش بلند شد
هه سو با اون رفتار سرد همیشگی و صورت یخ زده و خالی از احساسش متبکرانه گفت:
~چیه تعجب کردی؟ فکر کردی مردم؟
عموی هه سو گفت:
•چند ماه بعد از فرار تو مادرت پیدا شد
÷چ..چی؟ فرار؟
یکی دیگه گفت:
#تو یه سال پیش با همسر مادرت فرار کردی!
هه سو با نیشخند گفت:
~کفتار دزد! فقط منتظر بود من بمیرم تا به آرزوش برسه
یکی دیگه از افراد خاندان گفت:
•چرا برگشتی اون بچه، بچه ی تو و تهیونگه؟
همه با سوال ها و قضاوت های بی رحمانشون به جیمین شلیک میکردن یونا که از جو خشک و دیدن افرادی که اونجا نشسته بودن و با تحکم حرف میزدن ترسیده بود .....دستاشو دور گردن پدرش حلقه کرد و سفت بهش چسبید
جیمین آروم نزدیک گوش دخترش گفت:
÷نترس دخترم چیزی نیست آروم باش
# تو مایه ی آبرو ریزی هستی ....با اون کاری که تو کردی حیثیت خاندان آبرومند مارو بردی نمیدونم چه فکری کردی که برگشتی
÷اینطور نیست اون آدم منو‌ دزدید این بچه ....این بچه ی تهیونگ نیست
جانگوک در تمام مدت اخم کرده بود و به زمین نگاه میکرد
پدربزرگ وارد جمع شد همه سکوت کردن اون مرد با جدیت به جیمین نزدیک شد و سرشو با تأسف تکون داد
£بعد از اون آبروریزی با چه رویی برگشتی؟
جیمین از جاش بلند شد همون‌طور که یونا تو بغلش بود به پدربزرگ ادای احترام کرد و گفت:
÷من فرار نکردم بهم فرصت بدین توضیح بدم
با کشیده ی پدربزرگ جمع در سکوت بدی فرو رفت یونا که تو بغل پدرش بود با صدای سیلی انقدر ترسید که زد زیر گریه
جانگوک با استرس لبشو گاز گرفت دلش میخواست از جیمین‌ فقط بپرسه چرا؟ اما اون فکر میکرد از چیزی که میترسید بلاخره اتفاق افتاده .....و شیطنت های جیمین‌ کار دستش داده!
نه تنها جانگوک بلکه همه این فکرو میکردن ....چرا که شخصیت جیمین با شیطنت آمیخته شده بود اونا فکر میکردن که جیمین همون پسر یه دنده و لجباز چند سال پیشه که به حرف هیچکس اهمیتی نمیده.....
پدربزرگ با کلمات کوتاه و جدی گفت:
£از اولشم میدونستم این پسره ی بی ادب یه روزی ابرومونو می‌بره برو به همون جایی که ازش اومدی اینجا دیگه جای تو نیست
جیمین به جمعیت حاضر در اونجا نگاه کرد همه با تأسف نگاش میکردن هه سو با تنفر بهش زل زده بود جانگوک اخم کرده بود و سرشو پایین انداخته بود اون حس میکرد جیمین برگشته تا آخرین تکه های غرورشو هم خورد کنه
هیچکس دلش برای گریه های یونا نمیسوخت دخترک سه ساله انقدر تو بغل پدرش گریه کرده بود که‌ بریده بریده نفس می‌کشید
جیمین فکر میکرد بلاخره نجات پیدا میکنه اما اشتباه فکر میکرد با ناامیدی به طرف در رفت .....آغوش گرم خانوادش از سوز سرمای بیرون سرد تر بود.....
یونارو به خودش فشرد و گفت:
÷گریه نکن پاپا اینجاست دخترم آروم باش
جیمین دخترشو اروم میکرد در حالی که خودش کسیو نداشت تا آرومش کنه پشتش خالی بود و دستاش یخ زده بود سرش سنگین بود و تنش درد میکرد
باد سوزناک جای سیلی پدربزرگو بیش از پیش دردناک میکرد جیمین‌ حس‌ میکرد قلبش ترک خورده ...
کسی که دوسش داشت حتی بهش نگاه هم نکرده بود مادری نداشت که آغوشش پناه دردهاش باشه هیچکس اونو نمی‌خواست .....
_تی بود؟( اون افراد کی بودن)
÷خانواده ی من
_بت ...بت( بد)
یونا با بغض گفت:
_من پاپا دوش ندالن( من و پاپارو دوست نداشتن)
_اشکالی نداره نباید گریه کنی می‌دونی اگه گریه کنی پاپا چقدر ناراحت میشه؟
یونا همچنان اشک‌ میریخت جیمین‌‌ با صدای شکسته گفت:
÷آبارو دیدی؟ می‌دونستی اون آقای خوشتیپ که پیرهن سفید پوشیده بود آبای تو بود؟
یونا سرشو به دو طرف تکون داد و سرشو روی شونه ی جیمین‌ گذاشت
جیمین با دلی شکسته به دیوار چسبید و بعد روی زانوهاش نشست ناخواسته بغضش ترکید ....یونا با ترس به جیمین نگاه کرد
_پاپا...گلیه؟(پاپا گریه میکنی؟)
÷پاپا گریه نمیکنه فقط دلش تنگ شده
_تنگ شد؟
یونا با دستای کوچولوش اشکای پدرشو پاک میکرد درحالی که با قلب کوچیکش پا به پای جیمین اشک می‌ریخت ........





گلیه؟(پاپا گریه میکنی؟)÷پاپا گریه نمیکنه فقط دلش تنگ شده _تنگ شد؟یونا با دستای کوچولوش اشکای پدرشو پاک میکرد درحالی که با قلب کوچیکش پا به پای جیمین اشک می‌ریخت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.




•••••••~••••••••~••••••••••~••••••••~••••••••

سال جدید رو با یه پارت غمگین شروع میکنم
(نویسنده درست بشو نیست)😅

امیدوارم شاد باشین 💕💚💕

The Lost Where stories live. Discover now