مراسم ازدواج در پنهان ترین و ساکت ترین حالت ممکن انجام شد ....جیمین فکر میکرد وجود یونا باعث نرم شدن دل ها و بازگشت خوشبختی شده
غافل از اینکه این شروع روزهای سیاه و ابری بود ......
عمه دونگ نظر نهاییشو گفته بود و هیچکس حق دخالت نداشت خانواده ی کوک مخالف صد در صد این ازدواج بودن اما حق حرف زدن نداشتن ......به همین دلیل صدای اعتراض ها خوابیده بود و همه چیز بی سر و صدا انجام شد .
یونا در حالی که سرش روی شونه ی جیمین بود و تو آغوشش آروم گرفته بود خوابش برده بود جیمین آروم آروم همراه جانگوک از پله ها بالا میرفت کوک درو باز کرد و جیمین وارد شد
+اتاق یونا طبقه ی بالاست.... اولین اتاق
جانگوک کوتاه و چند کلمه ای حرف میزد انگار هنوز ناراحت و دلخور بود جیمین که فکر میکرد روی خوش زندگی آغاز شده سعی میکرد با دادن زمان بیشتر کوک رو آماده ی پذیرش خودش بکنه و با بی حوصلگیاش کنار بیاد
آروم یونارو روی تخت گذاشت پیشونیشو بوسید و از اتاق خارج شد و درو بست جانگوک تو سالن پذیرایی در آغوش تاریکی نشسته بود جیمین برقارو روشن کرد و روبروش نشست
×کوکا؟
کوک سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد
÷چی شد که تصمیم گرفتی این کارو بکنی؟
+واضح نیست؟ بچم بهت وابسته س
جیمین با ناراحتی شروع کرد به بازی کردن با انگشتای دستش
÷نمیخوای بپرسی تو این مدت چی بهم گذشته؟
+خوش گذشته
÷نه ...کوک!
+خجالت نمیکشی انقدر گذشتتو یادآوری میکنی؟ باز میخوای عذابم بدی؟
÷کوک تو که هنوز هیچی نمیدونی
+چیو باید بدونم جیمین تو اعتراف کردی.....رابطه داشتی باهاش ......اینارو میخوای تعریف کنی؟!
÷اونجوری که فکر میکنی نیست
+جیمین من خستم
صدای زنگ در باعث شد هردو دست از بحث کردن بکشن
÷این وقت شب کیه؟
+نمیدونم
کوک درو باز کرد با دیدن دوتا از پسرعموهاش با تعجب پرسید
+چیزی شده؟
&اومدیم دنبال جیمین
+برای چی؟
#عمه دونگ کارش داره
+چیکار؟
&ما از کجا بدونیم فقط گفت میخواد باهاش حرف بزنه
+اوکی جیمین؟
÷بله؟
جیمین خودشو جلوی در رسوند
+عمه دونگ کارت داره
÷کو؟
#انتظار داری پاشه بیاد اینجا؟ تو باید بری پیشش
÷اتفاقی افتاده؟
&نه!
جیمین به جانگوک نگاه کرد کوک سرشو تکون داد و گفت:
+برو ببین چیکارت داره
÷تو نمیای باهام؟
+من بیام چیکار؟ مگه بچه ای؟
جیمین با چهره ای ناراحت گفت:
÷باشه خودم میرم مراقب یونا باش بعضی وقتا کابوس میبینه از خواب میپره ....من برم زود برمیگردم
+باشه
جیمین همراه پسرعموها راه افتاد بعد از طی کردن مسافتی با ماشین به گندم زار بزرگی رسیدن جیمین از بچگی از اون گندم زار متنفر بود.
اونجا مخوف و ترسناک بود و جیمین رو بیش از اندازه مضطرب میکرد
&پیاده شو
جیمین از ماشین پیاده شد جاده ی باریک وسط گندم زار رو رد کردن تا به یه زمین کوچیک رسیدن که دور تا دورشو شو گندم های بلند پوشونده بود
عمه خانم روی یه صندلی کنار تک درختی که اونجا بود نشسته بود با دیدن جیمین گفت:
- جیمین بیا نزدیکتر
جیمین رفت نزدیک عمه دونگ اشخاص دیگه ای از خاندانشون هم اونجا حضور داشتن و جیمین سر درنمی آورد که اونجا دقیقا چه خبره و چه اتفاقی در حال رخ دادنه
÷سلام عمه دونگ
-آماده ای؟
÷برای چی؟
-برای مجازات
÷مجازات؟
-نکنه فکر کردی خیلی راحت میتونی خیانت کنی و بعدشم با یکی دیگه ازدواج کنی و بچتو با خیال راحت بزرگ کنی
-هرچیزی یه تاوانی داره جیمین
÷چه تاوانی؟
عمه دونگ اینو گفت و بلند شد روبروی جیمین ایستاد و گفت:
-باید مجازاتتو بپذیری تا بخشیده شی اونوقت میتونی با خیال راحت با خانوادت زندگی کنی
÷این مجازات چیه؟
-مجازات مخصوص خاندان
جیمین که قبلاً راجب اون رسم شنیده بود وحشت کرد
÷اما آخه چرا؟
-چرا؟!! واقعا میخوای بدونی چرا؟ مثل اینکه یادت رفته چیکار کردی!
÷من هیچ کاری نکردم یعنی با اراده خودم کاری نکردم
یکی از پسرعموها با اخم مقابل جیمین ایستاد و گفت:
•حواست به حرف زدنت باشه
÷مگه من چی گفتم؟
-هنوزم زبونت درازه از بچگی بی ادب بودی ...بهتره زودتر خودتو آماده کنی
عمه دونگ منتظر اجرایی شدن مجازات بود همه ی کسایی که مسئول انجام دادن این تنبیه بودن کنار هم ایستادن ....طوری که دو ردیف متشکل از بیست نفر روبروی هم مثل زنجیر استفاده بودن و یه تونل انسانی ساخته بودن
جیمین باید از وسط این تونل رد میشد درحالی که همشون یا یه چوب کلفت انتظارشو میکشیدن
جیمین به چوب ها و شعله ی آتشی که مقابل عمه دونگ روشن بود نگاه کرد ترس و اضطراب به جونش افتاده بود اما خودشو با حرف عمه دونگ گول میزد.....اون بهش گفته بود اگه مجازاتو تحمل کنه در ازاش میتونه یه عمر با کوک راحت و بی دردسر زندگی کنه ...پس ارزششو داشت
اون تو اون مدت، کم سختی نکشیده بود پس از پس این یکی هم برمیومد
عمه دونگ از پشت شعله های آتش پرسید
-آماده ای؟
جیمین بهش نگاه کرد و بعد عزمشو جزم کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
یه قدم به سمت جلو برداشت به چهره هاشون نگاه کرد رحم و مروتی تو نگاه های تشنه ی اونا دیده نمیشد
جیمین خوب میدونست که مستحق این مجازات نیست به پشت سرش نگاه کرد با خودش فکر کرد که شاید جانگوک بیاد و عین قهرمانای داستانا نجاتش بده یا داد بزنه و بگه به جای جیمین منو مجازات کنید
اما تا چشم کار میکرد تاریکی بود .....قدم دیگه ای به سمت جلو برداشت ....فقط یه قدم دیگه تا شروع مجازات مونده بود
•بهتره وقت عمه دونگو نگیری جیمین
همون لحظه صدای هه سو شنیده شد
~صبر کنین
جیمین با تعجب به مادرش نگاه کرد باورش نمیشد که اون برای نجاتش اومده باشه هه سو پیراهنی مشکی رنگ به تن داشت و یه شنل خزدار از پوست روباه روش پوشیده بود
با همون تکبر و افاده بهشون نزدیک شد و گفت:
~جیمین پسر منه! اون وقت بهم خبر ندادین بیام؟
چراغ امید کوچیکی تو دل جیمین روشن شد
-نمیخواستیم ناراحتت کنیم
یکی برای هه سو یه صندلی کنار آتیش گذاشت و هه سو روش نشست و پاهای نیمه برهنشو پشت گرمای آتیش پنهان کرد
-تو اومدی تماشا کنی؟
~مشخص نیست؟
نور امید کوچیکی که تو دل جیمین روشن شده بود خاموش شد و قلبش هم مثل گندم زار تاریک شد
~این پسر دزد معشوقه ی منه چرا نباید زجر کشیدنشو ببینم؟ اون حتی به مادرشم رحم نکرده
تمام خاطرات تلخ از جلوی چشم جیمین رد شدن خاطرات منزجر کننده ای که مادرش براش ساخته بود اونم زمانی که کودک بی گناهی بود
-شروع کنین
با وجود اینکه حس میکرد از پاهاش گرز سنگینی آویزان شده که حرکت کردنو براش سخت میکنه قدم بعدی رو برداشت و بلافاصله طعم تلخ اولین ضربه رو چشید
و همینطور به ترتیب باید از جلوی ضربات سراسر کینه ی نفرات بعدی رد میشد تا به آخر برسه ....
ضربه ها محکم ، بی رحمانه و نابود کننده بودن طوری که بعد از ضربه ی پنجم جیمین به شدت احساس ضعف و ناتوانی میکرد ....
بعد از ضربه ی دهم جیمین بی طاقت شد و روی زمین زانو زد و به سرفه افتاد اما خیلی زود بلندش کردن تا ادامه ی مجازات انجام بشه
جیمین تلو تلو خوران قدم های بعدی رو برداشت قدم های که سخت و سنگین بودن و با درد شدیدی همراه بودن
بعد از اصابت آخرین ضربه جیمین دستشو روی شکمش گذاشت و افتاد زمین با چشمای نیمه بازش دید که یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی رنگ که حتی تو سیاهی شبم برق میزد روبروی صورتش قرار گرفت
آروم سرشو بلند کرد هه سو از بالا نگاش میکرد .....وقتی نگاهشون به هم افتاد هه سو نیشخند زد و گفت:
~حقته!
و بعد اونجارو ترک کرد
و بعد صدای عمه دونگ شنیده شد
-ببریدش خونه
..........
جانگوک از نگرانی ناخناشو میجوید نمیدونست عمه دونگ با جیمین چیکار داره اما با شناختی که از اون زن داشت میدونست که چیزای خوبی در انتظار جیمین نیست
با باز شدن در سریع از جاش بلند شد و به طرف در رفت جیمین با قامت خمیده وارد شد
+چی شده؟!
جیمین با بیحالی گفت:
÷میشه کمکم کنی؟ خیلی درد دارم
کوک به طرف جیمین رفت و کمکش کرد تا روی مبل بشینه
+چی شده؟
÷مجازات شدم
+مجازات؟ مجازات مخصوص؟
÷اره
+چطور ممکنه! چرا به من نگفتن؟
÷توام میخواستی بیای تماشا کنی؟
+چی داری میگی؟
÷مامانم اومده بود ببینه
+چیو؟ مجازاتو؟
÷این زخما ....درد دارن اما نه به اندازه ی زمانی که مادرم از درد کشیدن من لذت میبره
جانگوک سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت
÷همیشه از خودم میپرسیدم چرا انقدر از من بدش میاد
+اون زن عجیبیه!
÷تو نمیدونی اون چه بلاهایی سرم آورده
+چه بلایی؟
÷وقتی بچه بودم شکنجم میکرد
+شکنجه؟ برای چی؟
÷برای اینکه توانایی باردار شدن داشتم اون یه پسر قوی میخواست اما مگه من قوی نبودم!؟
+ولش کن الان وقت این حرفا نیست
÷پس کی وقتشه؟
+یونا چندبار از خواب پرید همش میگه ددی .....این ددی کیه؟
جیمین کمی تکون خورد که درد تو استخوناش پیچید
÷اون.....آخ
+همین جا بشین الان برمیگردم
جانگوک رفت و با جعبه ی کمک های اولیه برگشت به جیمین کمک کرد تا پیراهنشو دربیاره
با دیدن کبودیا دلش گرفت ....مشغول مداوای جیمین شد
+من خبر نداشتم!
÷اگه میدونستی جلوشونو میگرفتی؟
کوک سکوت کرد
÷امشب شب غم انگیزیه مگه نه؟
+مسکن دارم
÷حرفو عوض میکنی؟
+نه نمیذاشتم مجازاتت کنن چون من مثل تو بی رحم نیستم اما تو دقیقا شبیه مادرتی جیمین
÷اره منم وقتی یونارو دیدم ازش بدم میومد چند ماه اول حتی بهش نگاهم نمیکردم ولی بعدش....
+ولی بعدش با یه عوضی بچمو بزرگ کردی
÷من این کارو نکردم اگه میخواستم اینکارو بکنم چه دلیلی داشت فرار کنم؟
+تو فرار نکردی تو فقط پشیمون شدی
÷فکر میکردم تو دیگه باورم میکنی
+تو باورای منو شکستی یادت رفت؟
÷کوک من ....آخ
جانگوک که متوجه شد زیادی به کبودی روی شکم جیمین فشار وارد کرده سریع دستشو کشید
+حواسم نبود!
÷اشکالی نداره
+کوکا؟
÷راجب یونا باهام حرف بزن راجب عادتاش غذاهای مورد علاقش جاهایی که دوست داره بره ولی راجب خودت نه
÷چرا؟!
+نه حوصلشو دارم و نه وقتشه
÷پس کی وقتشه؟
+نمیدونم
جیمین با بدن رنجورش بلند شد و داد زد
÷فقط بگو کی وقتشه؟
جانگوک میدونست که جیمین بعضی وقتا عصبانی میشه و رفتارش از کنترل خارج میشه
+هیس یونا بیدار میشه
جیمین دوباره داد کشید
÷میخوام بدونم کی وقتشه؟ چرا هیچکس به حرفام گوش نمیده؟
+باشه آروم باش یونا خوابه
جیمین همچنان داد میزد
÷توام مثل اونایی.....باشه گوش نکن میدونی آخرش چی میشه؟ آخرش روزی میرسه که ارزو میکنی باهات حرف بزنم اما دیگه دستت بهم نمیرسه!
+منظورت چیه؟
÷فردا میرم اداره ی پلیس و همه چیو میگم
+بهتره کار احمقانه ای نکنی که پای خودت گیر باشه
÷دیر میشه .....میفهمی؟
جیمین دستشو روی پهلوی دردناکش گذاشت و به طرف پله ها رفت بین راه از درد خم شد و روی یکی از پله ها نشست و عاجزانه گفت:
÷خواهش میکنم به حرفم گوش کن نذار دیر شه کوک .....من خیلی تنهام میترسم نگرانم .....خواهش میکنم کمکم کن من بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم نذار اذیتم کنن ..خواهش میکنم......🌲🎀🌲🎀🌳🎀
تولد نویسندتون مبارک 🥺🎀
اگه قرار باشه یه لقب بهم بدین اون چیه؟
امیدوارم دوست داشته باشین🧡🧡💙💙
ووت و کامنت فراموش نشه 💞🌈🍇
YOU ARE READING
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...