p14

3K 507 199
                                    

جانگوک بعد از سه روز تلاش بی وقفه بلاخره موفق شد نوبت ملاقات بگیره .....روزای سختی رو میگذروند یونا لجبازی میکرد و دائما بهونه ی جیمینو می‌گرفت
جانگوک کلافه و خسته بود چندبار با عمه دونگ صحبت کرد اما بی فایده بود اونا میگفتن موندن جیمین تو تیمارستان باعث میشه به زودی حالش خوب بشه اما کوک حس‌ خوبی نداشت
بعد از اینکه به زور یونارو راضی کرد تا چند ساعتی پیش مادربزرگ و پدربزرگش بمونه از خونه ی مادرش بیرون رفت و به سمت تیمارستان به راه افتاد
وقتی وارد محوطه ی اونجا شد غم عجیبی به دلش رجوع کرد فضا بی روح و شبیه یه زمستون تاریک بود...همه چیز غم انگیز بود ......چند نفر با لباس های سفید بی هدف تو سالن تاریک اونجا قدم میزدن
یک مرد بی مو و کچل با دیدن کوک لبخند زد هیچ دندونی نداشت و انگار از هر خیالی خالی بود .....
کمی جلوتر یه زن با موهاش بازی میکرد موهایی که خاکستری شده بودن زیر لب چیزایی می‌گفت که جانگوک‌ سر در نمی‌آورد
یعنی اون جیمین رو آورده بود همچین جایی ....اون بین افرادی میگشت که از زندگی چیزی نمیخواستن؟
با شنیدن صدای یه نفر برگشت
•با کی کار دارین اقا؟
جانگوک به طرف زن پرستار برگشت
+من اومدم همسرمو ببینم پارک جیمین
•همون پسر خوشگله؟
کوک با اخم گفت:
+بله؟!
•ما اینجا بهش میگیم پسر خوشگله
جانگوک حس کرد قلبش از ندیدن جیمین داره میترکه
+اتاقش کجاست؟
•انتهای راهرو سمت راست اتاق 201
جانگوک با قدم های بلند خودشو به انتهای سالن رسوند
دستای لرزونشو روی دستگیره ی در گذاشت و درو باز کرد یه تخت توی اتاق بود و یه نفر رو به پشت دراز کشیده بود و ملافه ی سفیدی روی خودش انداخته بود پنجره باز بود و پرده های سفید با وزش باد به پرواز درمیومدن
جانگوک وارد اتاق شد به تخت نزدیک شد نمیدونست طاقت دیدن جیمینو داره یا نه
وقتی رسید بالا سرش دید چشاش بازه و به یه نقطه خیره شده
+جیمین؟
جیمین با شنیدن صدای کوک سرشو چرخوند و بهش نگاه کرد
کوک بلندش کرد و بعد محکم بغلش کرد جیمین هیچ ری اکشنی نشون نداد
+جیمین داشتم جون میکندم ببینمت .....حالت خوبه؟ چرا هیچی نمیگی؟
به صورت بی روح و چشای گود افتاده ی جیمین نگاه کرد
+چه بلایی سرت آوردن؟ جیمینا؟
کوک دستشو روی صورت جیمین کشید ....جیمین بی تفاوت نگاش میکرد یکم که گذشت یه قطره اشک از صورت بی تفاوتش ریخت قلب کوک مچاله شد
+من از اینجا می‌برمت بیرون نمیذارم اینجا بمونی
جیمین چیزی نگفت
+خواهش میکنم یه چیزی بگو دارم دق میکنم
جانگوک که دید جیمین چیزی نمیگه گوشیشو درآورد عکسایی که روز گذشته از یونا گرفته بود رو نشون داد
+ میخواستم بیارمش اینجا بهم اجازه ندادن ......بدون تو نمیخنده خوشحال نیست دلش خیلی برات تنگ شده
جیمین به عکسا نگاه کرد اما بازم بی تفاوت بود
+اینجا باهات خوب رفتار میکنن؟ اذیتت که نمیکنن؟
جیمین سرشو به دو طرف تکون داد
+چرا حرف نمی‌زنی؟ دلم برای صدات تنگ شده
صدای پرستار شنیده شد
•وقت ملاقات تمومه خستش نکنین
+چرا حرف نمیزنه چیکارش کردین؟
•چون وقت خوابشه الان خستس
کوک گونه ی جیمینو بوسید و گفت:
+قول میدم زود از اینجا ببرمت قول میدم جیمین یکم دیگه تحمل کن بخاطر یونا طاقت بیار
کوک با بی میلی از اتاق جیمین خارج شد اشکاشو پاک کرد ...طاقت دیدن جیمینو تو اون وضعیت نداشت
جیمین نیازمند توجه کوک بود برای بوسیده شدن و در آغوش کشیده شدن خواهش میکرد.........حالا هم بوسه ی کوک رو داشت و هم اغوششو اما دیر شده بود خیلی دیر ......
کوک تو تمام مسیر با صدای بلند ضجه میزد ....انگار زندگی روی خوش نداشت
مستقیما به خونه ی هه سو رفت
هه سو با لباس خواب درو باز کرد کوک با نفرت نگاش کرد و گفت:
+این بلاهایی که سر جیمین میاد بخاطر توئه تو پای اون مرتیکه رو به این خراب شده باز کردی
~خوشحالم که اون به جایی که بهش تعلق داشت رفت
+اسم خودتو گذاشتی مادر؟ تو واقعا یه هرزه ی کثیفی
هه سو با حرص لباشو جمع کرد و به کوک نگاه کرد
جانگوک تو صورتش تف کرد و گفت:
+حیف جیمین که تو مادرشی بی لیاقت
و بعد به سمت گندم زار رفت و بین گندم ها نشست و گریشو از سر گرفت به بن بست رسیده بود انقدر مستأصل بود که نمیدونست باید چیکار کنه
همون‌طور که سرش پایین بود و گریه میکرد متوجه ی حضور یه نفر شد وقتی سرشو بلند کرد پیرمرد کهنه پوشی رو دید که روبروش ایستاده بود
جانگوک میدونست که گندم زار متعلق به عمه دونگه و هیچ فرد غریبه ای حق حضور در اونجارو نداره
+تو کی هستی؟ چطوری اومدی اینجا؟
پیرمرد خندید و گفت:
&من یکی از کارکنای انبار شرابم
انبار های شراب تو گندم زار بود و بعید نبود که اون وقت روز یکی از کارکنان رو ببینه
+برو به کارت برس
&تو باید از خانواده ی جئون ها باشی
جانگوک با تعجب گفت:
+تو از کجا می‌دونی؟
&چون تو خیلی شبیه پدربزرگتی!
+تو پدربزرگ منو میشناسی؟
&بله اون مرد یکی از بدترین آدم هایی بود که تو زندگیم دیدم
+چطور جرات میکنی؟‌
&آروم باش پسر ...من چیزایی می‌دونم که ازشون بی خبری
جانگوک از روی زمین بلند شد و مقابل پیرمرد ایستاد
+چی؟!
&تو فکر می‌کنی خاندانت کارخونه ی شراب سازی داشتن و دارن همین!
+مگه غیر از اینه؟
مرد بطری کوچک شرابو از توی جیبش درآورد و مقابل کوک شراب سرخ رنگو روی گندم ها ریخت
&تو این شراب سرخو میبینی اما این شراب نیست این خون کسایی که خاندانت توی این شیشه ها ریختن
+چی داری میگی؟
&خون های زیادی اینجا ریخته شده پسر .....برای همین این شراب ها طعم خون میدن!
+این مزخرفات چیه!
&سالها پیش یه خانواده اینجا کار میکردن ....خانواده ی کیم‌ .....پسر اون خانواده عاشق یکی از نوادگان خاندان شما شد اما طبق رسم دیرینه ی اینجا هیچ کدوم از اعضای خاندان حق نداشتن با افراد سطح پایین جامعه ازدواج کنن بنا به دستور خانم دونگ برای جلوگیری از هر نوع اتفاق بدی  پدربزرگت با اون دختر ازدواج کرد این درحالی بود که اون دختر زن دوم پدربزرگت محسوب میشد .....بعد از گذشت چندماه اون دختر درحالی که از پدربزرگت باردار بود  با پسر کارگری که عاشقش شده بود فرار کرد اما بعد از مدتی پیداشون کردن طبق قوانین مخصوص مقام دختر به پایین ترین طبقه تنزل پیدا کرد یعنی شد کارگر انبار و به همراه فرزند و همسرش تو همین انبار مشغول به کار شد اما همه ی اینا نقشه ی عمه دونگ و پدربزرگت بود ظاهراً همه چیز خوب به نظر می‌رسید و دخترک هم فکر میکرد که همه چیز تموم شده اما هر روز که می‌گذشت رفتاراش عجیب میشد همه میگفتن اون دیوونه شده شبا میومد تو همین گندم زار و عین دیوونه ها قدم میزد...... بعد از مدتی اونو بردن دیوونه خونه
کوک با استرس پرسید
+بعد چی شد؟!!!چه بلایی سر اون خانواده اومد؟
&پدربزرگت اون خانواده رو از اونجا اخراج کرد به دلیل اتفاقاتی که پیش اومده بود اون خانواده حسابی بی آبرو شده بودن بعدشم معلوم نشد کجا گم و گور شدن
+اون زن چی؟
&هیچکس نفهمید چه بلایی سرش اومد بعد اینکه بردنش دیوونه خونه دیگه کسی ازش خبر دار نشد
پیرمرد اینو گفت و بعد آروم و و زمزمه وار دستشو کنار دهنش گذاشت و گفت:
&اما میگن اونو کشتن و تو همین گندم زار دفنش کردن
+چی!؟
&خب اینا نقشه های خانم دونگ بود اینطوری همه چیز زیبا به نظر میرسه ببین اینجا انبار شرابه و یکم اونور تر هم کارخونه ی شرابو میتونی ببینی همه چیز معمولی به نظر میرسه هیچ پلیسی به اینجا نمیاد و هیچکس نمیدونه اینجا چه خبره در حالی که با روش های مخفیانه افراد زیادی کشته شدن! قتل های زیادی صورت گرفته که مشکوکن اما  هیچکس نمیتونه ادعا کنه که مدرکی وجود داره!
+چرا اینارو به پلیس نمیگی؟
&من نمیخوام بمیرم پسرجون در ضمن من مدرکی ندارم!
+نمیترسی لوت بدم؟
&تو اینکارو نیمکنی چون من می‌دونم که همسرت سرنوشت یکسانی با اون زن داره
+دهنتو ببند! اینا همش چرت و پرته اصلا تو از کجا میدونی اینارو؟ اصلا تو کی هستی؟
&شنیدم اسم دخترت یوناست
کوک اخم کرد
&اسم اون زن هم یونا بود!
+تو...تو گفتی اون از پدربزرگم یه بچه داشت اگه اینطور باشه اون بچه باید هنوزم تو خاندان باشه
&اون بچه فرار کرد کم سن و سال بود!
+اسمش چی بود؟
&هانول صداش میکردن اما من یه شب قبل از اینکه یونارو ببرن دیوونه خونه تو همین گندم زار دیدمش
+خب؟چیزی از قیافه ی اون پسر یادت نیست؟
&اون خیلی کوچیک بود چیزی یادم نیست
+خب؟ بقیش؟
&یونا یه گوشه نشست پسرشو بغل کرد و صورتشو نوازش کرد من از پشت انبار یواشکی نگاش میکردم اون منو ندید بعد شنیدم که به پسرش گفت تو باید فرار کنی تو جئون هانول نیستی قول بده وقتی بزرگ شدی برگردی و انتقام منو بگیری و بعد.....
با شنیدن صدای پا پیرمرد حرفشو قطع کرد و از کنار کوک رد شد
&من باید برم اگه منو با تو بببینن بیچارم میکنن
+تو کی هستی؟
&مهم نیست من کیم
+صبر کن کجا میری صبر کن
کوک با شنیدن صدای عمه دونگ هول شد نمیتونست دنبال پیرمرد بره باید هرچه زودتر از گندم زار بیرون میرفت اگه عمه دونگ میدیدش بد میشد
+حداقل بگو یونا چی به پسرش گفت
پیرمرد درحالی که با قدم های تند از اونجا دور میشد گفت:
& فراموش نکن که تو جئون هانول نیستی تو کیم تهیونگی کسی که یه روز انتقام منو از این خاندان خواهد گرفت .......!


🖤🤎🖤🤎🖤🤎🖤🤎🖤🤎


چطورین لاولیا؟💚🏵️💜
امیدوارم پارت جدیدو دوست داشته باشین 💖♥️

شرط آپ:

ووت: 100
کامنت: 80

The Lost Where stories live. Discover now