p3

3.8K 586 91
                                    

هفده سال پیش_ هه سو

زمزمه وار آهنگ مورد علاقمو میخوندم
موهای لخت و مشکیمو جلوی آینه شونه زدم و گیره موی طلاییمو گوشه ی سمت چپ موهام زدم‌
با لبخند تو آینه به خودم نگاه کردم من برای این زندگی زیادی جوان بودم!
من از یه خاندان اشرافی و با اصالتم و البته یکم عجیب و غریب.....
خاندان من بزرگترین کارخونه های شراب سازی رو داشتن از نظر مالی هیچوقت مشکلی نداشتیم تنها مشکل خانواده ی من رسم و رسومات مسخره ای بود که همیشه آزارم میداد....
ازدواج های از پیش تعیین شده، نامزدی های زوری، مثلا وقتی نه سالم بود از کل فامیل می‌شنیدم که شوهر آیندم چه کسیه!
ما اجازه نداشتیم ازدواج خلاف قاعده داشته باشیم یعنی ازدواجمون باید تو خاندان خودمون و با یکی از فامیل زاده ها صورت می‌گرفت....
این شد که از بچگی تعیین کردن که من باید زن پسر پسرعموی پدرم بشم ....همیشه ازش بدم میومد و مرگش خوشحال کننده ترین اتفاق زندگیم بود چون بعد مرگش می‌تونستم ازادانه زندگی کنم
هیچوقت یادم نمیره یه شب سرد زمستونی بود که یه نفر باهام تماس گرفت و گفت باید برای شناسایی چهره ی همسرم برم بیمارستان..
تو طول مسیر آرزو میکردم خودش باشه وقتی اون پارچه ی سفید رنگو از روی صورتش برداشتن نفس راحتی کشیدم و گفتم خودشه اون شوهر منه!
صورتش باد کرده بود و شبیه خمیر وا رفته ای شده بود که باعث میشد معدم به هم بپیچه اون تو دریاچه غرق شده بود!
آدم خوش گذرونی بود .....بزرگترین خوش گذرونیش هم باعث شد جیمین متولد بشه!
البته اون موفق نشد پسرشو ببینه چون شیش ماه قبل تولدش مرد!
اما وجود اون بچه باعث میشد آزادی من خدشه دار شه! و این خیلی آزار دهنده بود....
از مسائل عجیب و غریب تر خاندان من این بود که تو هر نسلی از ما یه پسر وجود داشت که میتونست باردار شه!
این مسخره ترین واقعیت خاندان من بود و از شانس بدم پسر من از بین هم نسلاش همون پسری بود که این قابلیتو داشت....
برای همین برای ازدواج و آیندش سخت گیری های بیشتری به خرج دادن پدربزرگ, پدر، عموهام و بزرگترای خاندان تصمیم گرفتن که اون تو سن هجده سالگی با یکی از اعضای فامیل ازدواج کنه ...قرار شد جیمین با پسرِ دختر دخترخاله ی مادربزرگ من ازدواج کنه!!!
اون پسر کسی نبود جز جئون جانگوک!
پرده هارو کشیدم و به جیمین که توی محوطه مشغول بازی با دوستاش بود نگاه کردم از این قضیه حالم بهم میخورد.....
اون خوشحال به نظر می‌رسید و دیدن خوشحالیش باعث میشد حالم بدتر شه! بعضی وقتا دلم میخواست زجر بکشه!
پنجره رو باز کردم
~جیمین؟ جیمین پسرم؟
با شنیدن صدام دست از بازی کردن کشید
÷بله آمَ
~بیا خونه!
بعد از گفتن این جمله پنجره رو بستم و پرده هارو کشیدم و بعد با کفشای پاشنه بلند برندم که هدیه ی مادرم بود به طرف در رفتم و دست به سینه منتظر موندم
یکم بعد در باز شد پسر کوچولوم اومد تو هنوز انقدر بزرگ نشده بود که دستش به دستگیره ی در برسه رو پاشنه ی پاهاش وایساد و درو بست .....
و بعد با چهره ی منتظر بهم نگاه کرد میتونستم ترسو تو چشاش ببینم چون اولین بارش نبود که منو اینجوری میدید .....لب های کوچولوش مثل دوتا بالشت نرم و پهن بود
اون توی فامیل به داشتن چشای گیرا معروف بود لپای تپلش باعث شده بود چهرش نمکی و کیوت بشه
به هرحال اون بیشتر شبیه من بود تا پدرش...
~بیا نزدیک
چند قدم اومد نزدیک
~وقت قصه س
÷قصه؟
~اره
÷آمَ من از قصه های تو میترسم
~اشکالی نداره
دستشو گرفتم و با خودم بردمش تو اتاق .....روی تخت خوابوندش
~خب قصه ی امروز راجب یه شیطانه
با لحن کودکانش پرسید
÷شیطان؟
~اره
طنابارو از توی کشو دراوردم‌ و بهش نزدیک شدم
÷آمَ بازم میخوای دست و پامو ببندی؟
~نه ایندفعه می‌خوام یه بازی بکنیم
÷چه بازی؟
~عجله نکن متوجه میشی
همون‌طور که قصه رو تعریف میکرد دست و پاشو بستم
~مردم میگفتن اون بچه ، بچه ی شیطانه و نباید به دنیا بیاد اما مادر اون بچه به دنیا آوردش بعد که بزرگ شد شاخای بزرگ اتشینش کم کم دراومد
÷من میترسم
~چشماش قرمز بود دهنش انقدر بزرگ بود که میتونست بچه هایی که اندازه ی تو بودنو راحت قورت بده
÷آمَ ادامه نده من میترسم خواهش میکنم
به پشت برش گردوندم قاشقو برداشتم و با فندکم داغش کردم
~وقتی شب میشد شیطان رو سقف خونه ها راه می‌رفت صدای پاش خیلی بلند بود و همه بیدار میشدن اون از پنجره ی خونه ها وارد اتاق بچه ها میشد
÷آمممممم!
شلوارشو پایین کشیدم
÷آمَ میخوای باهام چیکار کنی؟
جوابشو ندادم لپای بوتی نرمشو از هم فاصله دادم و قاشقو به سوراخ کوچیک صورتی رنگش نزدیک کردم
~برای همین بچه ها همیشه باید مراقب پنجره های اتاقشون باشن
به دنبال این حرف قاشقو محکم روی مقعدش فشار دادم بلند جیغ کشید انقدر بلند که حس میکردم گوشام سوت میکشه
این کارا میتونست حسای بدمو‌ تسکین بده من اینکارو باهاش کردم چون میدونستم در آینده قراره از اون سوراخ لعنتیش یه بچه بیاد بیرون!
حتی تصورشم باعث میشد چندشم بشه تنبیهش میکردم چون دلم نمی‌خواست پسرم با اون قابلیت متولد بشه!
وقتی دست و پاشو باز کردم و برش گردوندم متوجه شدم صورتش از شدت گریه قرمز و خیس شده قلب کوچیکش تند میزد و شونه هاش آروم بالا پایین میرفت....
انقدر جیغ زده بود که صداش درنمیومد بلندش کردم و دستای کوچیکشو تو دستام گرفتم
~از آمَ میترسی؟
سرشو تکون داد
÷پس یادت نره که این یه رازه اگه به مادربزرگ یا کس دیگه ای بگی اون موقع آمَ عصبانی تر میشه!
جیمین هرچقدر بزرگ تر شد جسورتر و حاضر جواب تر میشد تنفرش از من با قدش رشد کرد تا جایی که همیشه حس میکردم که اون هیچ علاقه ای به من نداره ....
سر کوچکترین چیزها بهم می‌پرید حرفامو گوش نمی‌کرد و همیشه ازم فاصله می‌گرفت...
البته انتظار بیشتری هم نداشتم!

🎗️🎡🎡🎡🎗️

سلام شبتون بخیر 🌆💜

امیدوارم دوست داشته باشین💕💛

شرط آپ:
ووت: 70
کامنت: 60

The Lost Where stories live. Discover now