سه روز گذشته بود و یونا هنوز لجبازی میکرد و بهونه ی جیمینو میگرفت حتی با اینکه یه اتاق بزرگ با کلی اسباب بازی داشت ...... همه دور هم جمع شدن تا تصمیم جدی بگیرن ......
اما با پیشنهادی که جانگوک داد همه متعجب شدن چرا که اون میخواست با جیمین ازدواج کنه!
و این بزرگترین رسوایی برای خاندان جئون بود برای همین عمه دونگ که پیرترین و بزرگترین شخص خاندان بود جلسه ای برای رسیدگی به این مشکل تشکیل داد
همه منتظر نظر عمه دونگ بودن و اینو هم میدونستن که اون شخصی بسیار سختگیر و سنتیه
عمه دونگ راس جمعیت نشسته بود و اخم غلیظی به چهره داشت با اینکه سن بالایی داشت اما جواهراتش هنوز هم از گرون ترین برندها تهیه میشد لباس هاش پر زرق و برق بودن و از فاصله ای چند کیلومتری هم میشد تشخیص داد که اون زن سراسر تکبر و غروره!
با همون تحکم همیشگی شروع کرد به صحبت کردن
-حالا که جانگوک تصمیم گرفته با جیمین ازدواج کنه .....از نظر من.....اشکالی نداره!
همه با نظر عمه دونگ شوکه شدن اونا انتظار نداشتن که عمه دونگ به این سادگی موافقت کنه غافل از اینکه دونگ شرط سختی داشت
-منتها شرط داره این پسر گستاخ و بی ادب با آبروی خانوادش بازی کرده و باعث بی آبرویی دو خانواده از خاندان ارزشمند ما شده این قابل بخشش نیست از همه بدتر اون خیانت کرده ......میدونین که اگه کسی تو خاندان ما خیانت کنه سزاش چیه! اما به دلیل وجود دختربچه ای که از خون و ریشه ی ماست مجبوریم با تامل بریم جلو ......اگه این بچه نوزاد بود به راحتی از پدرش جداش میکردیم اما اون سه سالشه و به شدت به این پسره ی خیره سر وابستس
#چاره چیه عمه دونگ؟
-شرط دارم!
•چه شرطی؟ لطفا بهش آسون نگیرین فراموش نکنین که بخاطر بی فکری های این پسر ما تاوان سختی دادیم
-اول از همه میخوام مجازات مخصوص خاندان انجام بشه
همه شروع کردن به پچ پچ کردن.....مجازات مخصوص خاندان از گذشته های دور روی افرادی که گناه بزرگ یا کار نابخشودنی انجام میدادن انجام میشد این یه رسم قدیمی بود!
-دوم اینکه اون از نظر شخصیتی به پایین ترین سطح ممکن میرسه یعنی باهاش مثل یه خدمتکار رفتار کنین حق نداره تو جلسات رسمی و دورهمی ها حضور پیدا کنه
عمه دونگ صداشو صاف کرد و گفت:
-و مورد آخر .....
همه به عمه دونگ نگاه کردن منتظر موندن ببینن مورد آخر چیه
-وقتی اون دختربچه اسمش چی بود؟
#یونا
حالت چهره ی عمه دونگ عوض شد زیر لب گفت:
-یونا!
انگار این اسم اونو به قسمتی از خاطراتش برده بود که از یاداوریش فرار میکرد!
-وقتی یونا به اندازه ی کافی به پدرش یعنی کوک دلبستگی پیدا کرد و با خانوادمون انس گرفت تمومش کنین
•یعنی بعد از اینکه مطمئن شدیم یونا با خانواده ی اصلیش انس گرفته جیمین رو از بین ببریم؟
-درسته
#من فکر میکنیم این اتفاق به زودی میسر میشه شاید تو سن شیش هفت سالگی که رشد این بچه به میزان معقولی رسید بتونیم با خیال راحت عملیش کنیم
- مطمئن شین که به جز افراد مطمئن کسی از این موضوع با خبر نمیشه و در نهایت این شایعه رو پخش کنید که اون گم شده!
********تهیونگ نوزاد رو تو بغل جیمین گذاشت
×اسمشو چی میذاری؟
÷ازش بدم میاد نمیخوام ببینمش بگیرش
جیمین بعد از به دنیا آوردن بچه دچار افسردگی شدیدی شده بود اون از یونا بدش میومد و دلش نمیخواست بببینتش
تهیونگ یونارو بغل کرد و با لبخند گفت:
×اسمشو میذارم یونا!
یونا بی وقفه گریه میکرد جیمین دستاشو روی گوشاش گذاشت
÷خفش کن از اینجا ببرش نمیخوام صداشو بشنوم
×گشنشه
÷به درک
تو هفته های اول جیمین حتی به یونا نگاه هم نمیکرد تا اینکه یه روز دامنه ی صبر تهیونگ به پایان رسید
تهیونگ در حالی که یونا کوچولو تو بغلش بود وارد سوئیت شد اما به محض اینکه درو باز کرد کاسه ی برنج به صورتش برخورد کرد و جلوی دیدشو گرفت جیمین با عجله پا به فرار گذاشت تهیونگ یونارو رو زمین گذاشت و دونه های برنجو از روی صورتش کنار زد و با قدم های تند به طرف جیمین رفت
جیمین سعی داشت در خروجی رو باز کنه اما قفل بود تهیونگ با عصبانیت از پشت گرفتش و اونو کشون کشون به طرف سوئیت برد
÷ولم کن حرومزاده دست کثیفتو به من نزن
×زیادی بهت آسون گرفتم ولی تو کلا آدم بشو نیستی
تهیونگ جیمینو روی زمین پرت کرد
×این بچه مال توئه مثلا پدرش عشقت بود اون وقت نسبت بهش انقدر بی تفاوتی درست عین مادرتی.... بی مسئولیت
جیمین با حرص گفت:
÷من شبیه اون هرزه نیستم
×اگه نبودی دلت برای این بچه ی بی گناه میسوخت
جیمین بلند داد کشید
÷نمیخوامشششش
×اگه نمیخواستی غلط کردی باردار شدی پس مسئولیت گهی که خوردیو گردن بگیر!
جیمین که از عصبانیت سرخ شده بود دیگه جوابی نداشت بده چند لحظه بعد زمزمه وار گفت:
÷میخوام برگردم پیش خانوادم ....خسته شدم
×میخوای برگردی چی بگی؟ با این بچه میخوای برگردی؟ بگی این کیه دختر کوکه؟ فکر کردی باور میکنن؟
÷معلومه که باور میکنن
×به همین خیال باش
÷اونا خانواده ی منن خوب میشناسمشون هیچوقت به اعضای خودشون پشت نمیکنن
×مطمئنی؟!
جیمین به چهره ی تمسخر آمیز تهیونگ نگاه کرد و گفت:
÷بذار برم
×میدونی اگه فرار کنی چه بلایی سرت میارن؟
جیمین با حیرت زدگی پرسید
÷چی میگی؟ من پسرشونم من عضوی از اون خاندانم
تهیونگ نیشخند زد
×من هیچوقت نمیذارم فرار کنی فهمیدی؟
÷تو غلط میکنی
×اما.....اما اگه یه روز خر شدی و تونستی از دستم در بری که مطمئنم اون روز نمیاد بهم یه قولی بده
÷من به توی کثافت هیچ قولی نمیدم
×هیچوقت نگو یونا بچه ی کوکه ....ببین تو تنها نیستی تو یه بچه داری و این بچه.....
÷چی داری میگی؟
×تو اونارو نمیشناسی
÷اونا خانواده ی منن نکنه تو بهتر از من میشناسیشون
تهیونگ لبشو گزید و نگاهشو دزدید
÷گمشو بیرون میخوام تنها باشم
×اگه بچه نداشتی نادیده میگرفتنت، بیرونت میکردن یا نهایتا پدربزرگت سرت داد میکشید اما...
÷گمشو بیرون اشغال گمشو بیرررررون نمیخوام چرندیاتتو بشنوم
تهیونگ همراه یونا که تو بغلش بود چند قدم عقب رفت و بعد از سوئیت خارج شد
بعد در حالی که به یونا نگاه میکرد زیر لب گفت:
×اگه بفهمن این بچه ی کوکه انقدر اذیتت میکنن تا هر روز آرزوی مرگ کنی آخرشم میگن پارک جیمین پسر گمشده! یه عده دنبالت میگردن و امید دارن که پیدات کنن در حالی که تو گم نشدی بلکه به قتل رسیدی !🍒🍒🍒
از کوتاه بودن پارتا خودمم ناراحتم ولی واقعا وقت نمیکنم 🙃
اصلا حوصله ی عیدو ندارم 🙄
مراقب خودتون باشین تو این روزای شلوغ ❣️
امیدوارم لذت ببرین 🍎♥️🌟
YOU ARE READING
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...