دوماه قبل_ تهیونگاندفعه خودم یه کاری کردم که فکر کنن مرده ....دلم نمیخواد امیدی بمونه ....دلم نمیخواد کسی دنبالش بگرده....نه بخاطر اینکه انتقام بگیرم یا تلافی کنم...حتی دیگه آبروی خانواده ی جئون هم برام مهم نیست
انگیزه ی مهم تری دارم انگیزه ای که تا وقتی پیشم بود نمیفهمیدمش ....نمیدونستم وابستش شدم....اصلا من هیچ درکی از دوست داشتن ندارم اما نمیدونم چی به سر قلبم اومد!
یه خونه ی محقر تو سئوگویپو گرفته بودم نزدیک دریا بود و جای دنج و آرومی بود .....شبی که جیمینو از تیمارستان دزدیدم مستقیم بردمش همونجا
جیمین تغییر کرده بود نه حرف میزد نه اعتراضی میکرد یه آدم افسرده ی به تمام معنا شده بود این بلایی بود که اون خاندان کثافت سرش آورده بودن و من کاملا میدونستم که همه چی زیر سر اوناست
در ریلی اتاقو باز کردم گوشه ی اتاق نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود
دستاشو از پشت بسته بودم تا مبادا اشتباهی ازش سر بزنه اما با دیدن بی تحرکیش مطمئن بودم که دست از پا خطا نمیکنه!
جیمینی که باهاش مواجه شده بودم زمین تا آسمون با جیمین چند سال پیش فرق داشت دیگه نه فحاشی میکرد نه صداشو بلند میکرد نه جنب و جوشی زیادی داشت
یه مجسمه ی سرد و بی روح شده بود نزدیکش نشستم کاسه ی سوپ رو کنارش گذاشتم و گفتم:
×بهت گفته بودم نرو
در جوابم هیچی نگفت
×دخترم چطوره؟ دلم براش تنگ شده؟ اصلا منو یادش هست؟
بازم چیزی نگفت نزدیک تر رفتم چونشو گرفتم و صورتشو به سمت خودم برگردوندم
×با توام
حس میکردم یه روح داره نگام میکنه هیچ حالتی تو صورتش نبود اون واقعا ترسناک شده بود
یکم که خیره نگاش نکردم به حرف اومد
÷منو ....بکش
×ضعیف شدی جیمین!
÷تمومش کن
×تمومش کنم؟ پس یونا چی میشه؟
با شنیدن اسم یونا سرشو به دیوار پشت سرش کوبید و گفت:
÷فقط تمومش کن
صورتشو تو دستام گرفتم و گفتم:
×یونارو میارم پیشت
÷نمیخوام
اوضاعش از چیزی که فکر میکردم بدتر بود .....دستمو بردم سمت پیراهنش .....پیراهنشو بالا کشیدم و به جای زخمش نگاه کردم
روز آخر وقتی میخواست فرار کنه از یونا استفاده کرد چ اونو فرستاد پیش من تا ازم بخواد براش یه عروسک جدید بخرم خودش از فرصت استفاده کرد و از سوئیت خارج شد چند بار دیگه هم این کارو کرده بود اما موفق نشده بود اما دفعه ی آخر موفق شد
من تو آشپزخونه بودم و داشتم یه چیزایی درست میکردم با دیدن یونا حواسم پرت شد اون دختر عجیب به دلم می نشست شاید چون هم اسم مادرم بود!
شمعدونو توی سرم خورد کرد شدت ضربه انقدر زیاد بود که روی زمین افتادم اما به هیچ عنوان نمیخواستم مرغ از قفس بپره
وقتی به خودم اومدم دیدم چاقوی آشپزخونه هنوز تو دستمه با هر سختی ای که بود خودمو بهش رسوندم یونارو بغل کرده بود و به سمت در میرفت ....
چاره ای دیگه ای نداشتم باید جلوشو میگرفتم چاقورو فرو کردم تو پهلوش اما نه اونقدر عمیق...... فقط در حدی که جلوشو بگیرم!
اما جیمین علارغم زخمی که بهش زدم دست از رفتن نکشید هولم داد انقدر سرگیجم شدید شده بود که دوباره خوردم زمین و آخرین تصویری که از اون روز به یاد دارم این بود که اون پسر جسور با پهلوی زخمی و یه بچه تو بغلش وارد خیابون شد فقط و فقط به این امید که از زندان من آزاد میشه
اما من میدونستم که این تازه شروع بدبختیشه .....جیمین گم شده بود چرا که به هیج جا و هیچکس تعلق نداشت نه خانوادش میخواستنش نه همسرش و نه حتی خودش
اون تو یاد و قلب همه گم شده بود .....بعد رفتنش به سئول برگشتم میدونستم کجاست اما نمیتونستم بهش نزدیک شم ....منتظر موندم تا وقتش برسه
و بعد پرندمو به قفس برگردوندم پیراهنشو پایین کشیدم و گفتم:
×مگه کنار من بودن چقدر درد داشت که رفتی؟ حالا خوب شد؟ دردت کم شد؟ دیدی چطور رو زخمات نمک پاشیدن؟دیدی گفتم کسی منتظرت نیست؟
یه قطره اشک از چشاش لغزید
×سوپت سرد شد
یه قاشق سوپ برداشتم و نزدیک دهنش گرفتم اما روشو برگردوند
×وقت لجبازی نیست
فایده ای نداشت اون تو پیله ی تنهایی خودش بود قاشقو تو کاسه ی سوپ گذاشتم دستاشو باز کردم تا هروقت گرسنش شد سوپشو بخوره خودمم از اتاق بیرون رفتم
روی تشک دراز کشیدم دستمو زیر سرم گذاشتم انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
نزدیکای صبح از خواب پریدم .....یاد جیمین افتادم چند ساعت بهش سر نزده بودم....
سریع بلند شدم و در اتاقشو باز کردم ولی تو اتاقش نبود ......بازم بی احتیاطی کرده بودم ....من نمیتونستم دوباره از دستش بدم
از خونه خارج شدم صدای امواج دریا شبو در بر گرفته بود همه جا تاریک و خلوت بود ....موج ها تو تاریکی شب به سمت ساحل حمله میکردن مثل لشکری بودن که میخواستن ساحلو تصاحب کنن
×جیمیییین؟
دلشوره ی عجیبی داشتم اون پسر حال درستی نداشت یعنی کجا میتونست رفته باشه
به دور و برم نگاه کردم زمین دور سرم میچرخید اثری از جیمین نبود شب سیاه بود دریا سیاه بود و زندگی سیاه تر از هردوی اون ها .....
به طرف اسکله رفتم
×جیمین؟ جیمین کجایی؟
تو اسکله هم نبود دستامو تو موهام فرو کردم و با کلافگی به اطرافم نگاه کردم وقتی میخواستم از اسکله بیرون برم چشمم به نقطه ای دور تر افتاد از چیزی که دیدم وحشت کردم یه نفر تو دریا بود و به سمت دریای خروشان حرکت میکرد
حدس اینکه اون جیمینه کار سختی نبود
با تمام توانم به سمت دریا دویدم .....اسمشو فریاد زدم
×جیییییییمینننن
توجهی نکرد آروم آروم به سمت امواج میرفت ....پسری که من میدیدم خالی و پوچ بود نه از دریای شب میترسید و نه از مرگ خودشو به چنگال مرگ سپرده بود مگه چقدر خسته بود که انقدر راحت ،تسلیم نبودن شده بود؟
دیگه نه منتظر جانگوک بود و نه نگران یونا
جیمین بریده بود از همه چیز خسته بود .....حتی از خودش
×جییییییمییییییین برگررررررد
به دریا نگاه کردم آب سرد و یخ زده به نظر میرسید......اما چاره ای نداشتم خودمو به دریا سپردم و با عجله به سمت جیمین رفتم
آروم آروم جلو میرفت انقدر جلو رفته بود که آب تا زیر شونه هاش رسیده بود
×جیمییییین؟
حتی به سمتم برنمیگشت انگار صدامو نمیشنید ......عمق آب بیشتر و بیشتر میشد میترسیدم قبل از رسیدن بهش همه چیو از دست بدم .....برای اولین بار با تمام وجود ترسیدم
اما بلاخره موفق شدم بهش برسم درست لحظه ای که میخواستم دستمو روی شونش بذارم موج بزرگی به سمتمون اومد و جفتمون تو آب دریا شناور شدیم همه چیز بی رنگ بود .....طعم ترس زیر زبونم بود و با تمام وجود میخواستم جیمینو برگردونم
عمق آب زیاد بود ما بیش از حد جلو رفته بودیم دستمو دراز کردم به بدنش چنگ زدم و اونو به سمت خودم کشیدم
سرمو از آب بیرون آوردم سعی کردم به سمت ساحل شنا کنم اما جیمین باهام همکاری نمیکرد خودشو از قفل دستام رها کرد و دوباره برگشت
اینبار از کوره در رفتم محکم به طرف خودم کشیدمش و برگشتم دست و پا میزد اما نه اونقدر زیاد که نتونم کنترلش کنم
تقریبا نزدیک ساحل بودیم اما هنوز نرسیده بودیم آب تا کمرمون بالا اومده بود
÷ولم کن
انقدر تقلا کرده بود که از نفس افتاده بودم همینطور که نفس نفس میزدم بهش نگاه کردم ......میلرزید چونش از سرما تکون میخورد
×چرا احمق چرااااااا؟
÷من....این زندگیو نمیخوام .....برای هیچکس مهم نیستم ....دیگه نمیخوام زجر بکشم
به صورت گل انداختش نگاه کردم تو دلم آشوب به پا بود با خودم میگفتم تو برای اون زندگی بیش از اندازه بی گناه بودی جیمین
×جیمین!
زیر نور ماه تو سرمای آب و در حضور شب بهش نزدیک شدم و برای اولین بار بدون اینکه بهش آسیب برسونم لبامو روی لب های یخ زده و سردش گذاشتم
همراهیم نکرد اما مقاومتیم نکرد ......دستمو زیر زانوهاش گذاشتم و بغلش کردم و به سمت ساحل رفتم......🌿🌊🌊🌊🌊🌊🌿
سلام به شنقله های خودم 😍
میدونم مثل سابق روزانه آپ نمیکنم😟
دوتا دلیل داره
۱.درس
۲.دوستامچند ماهی بود که اکثر وقتا خونه بودم و همه چیز مجازی بود و راحت بودیم!
من اصولا آدمیم که زیاد به بیرون رفتن علاقه ندارم تو این چند ماهم که اومدم واتپد کلا زیاد بیرون نرفتم ......این شد که دوستام از در و دیوار سرازیر شدن سرم!
و متاسفانه وقت نکردم بنویسم
اما میدونین که من آدمی نیستم که ریدرامو خیلی منتظر بذارم....یا بهونه بیارم
من تو شلوغ ترین ساعات زندگیم حتی تو خسته ترین و پر درد ترین لحظه ها هم به یاد شمام 💛💚
پس نگران نباشین💗💓
سعی میکنم مثل سابق زود به زود آپ کنم 💙💜
خیلی دوستون دارم قندکا🥺😍
مرسی از صبوریتون 💞🌠💕
YOU ARE READING
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...