&پسر خوشگله؟
جیمین سرشو برنگردوند
&حالت چطوره؟
جیمین جوابی نداد
پرستار یه مشت قرص روی میز بغل تخت ریخت و بعد شروع کرد به جدا کردنشون
& اینو صبح میخوری ...این یکی ظهر این یکی بعد ناهار این قبل شام.....
جیمین اجازه نداد حرف پرستار تموم شه همه ی قرصارو برداشت و یه جا قورت داد
&چیکار میکنی؟ نگفتم که همشو با هم بخور
جیمین دوباره دراز کشید و ملحفه ی سفید رنگو روی سرش کشید ....بریده و خسته بود ...تسلیم شده بود .....دلش برای مردن تنگ شده بود!
مردن زیر سایه ی خورشید تو شور انگیزترین روز تابستون.....
وقتی صداش به جایی نمیرسید حرف زدن چه فایده ای داشت وقتی کسی عمق نگاهشو نمیفهمید دیدن چه سودی داشت
جیمین روزهارو با انتظار مرگ به پایان میرسوند و شب ها آرزو میکرد که از عالم خواب به مرگ بپونده و دیگه هرگز برنگرده.....
......................جین شجره نامه رو جلوی جانگوک گذاشت و گفت:
~اخرش نگفتی شجره نامه رو برای چی میخوای؟
+همینجوری
~میدونی با چه زحمتی برات آوردمش...مگه میشد پیداش کرد
+باشه مرسی برو
~باید زود برش گردونم دزدکی برداشتمش
+باشه برو برات میارمش
~اوکی...راستی راجب اون قرصه....
+خب؟
~همون قرص آرامش بخشی که گفتی راجبش از دوست پزشکم سوال کنم
+خب؟
~من عکس بطری قرص و خود قرصو براش فرستادم گفت بطریش برای یه قرص خواب اوره ولی خود قرصا هیچ ربطی به بطری ندارن یعنی انگار یه سری قرصو انداختن تو بطری قرصای خواب آور
+خب؟!
~گفت اون قرصا یه سری قرصای آرام بخش قوین که اگه بدون نسخه برای بیمار تجویز شن خیلی خطرناکن
+چطور؟
~باعث توهم میل به خودکشی افسردگی و این حرفا میشن
جانگوک به فکر فرو رفت
~حالا داستانشون چیه؟
+هیچی یکی از دوستام میخواست راجبش بدونه
~اوکی من برمیگردم
+باشه
کوک با کلافگی دستشو روی سرش گذاشت تازه داشت میفهمید که چه بلایی سر جیمین آورده بدون اینکه خودش بخواد
چندبار اسم جیمینو زیر لب گفت و موهاشو توی دستش مچاله کرد داشت دیوونه میشد باید هرچه زودتر جیمینو نجات میداد.....
شجره نامه رو ورق زد توی اون کتاب اسامی و بیوگرافی اعضای خاندان ذکر شده بود بعد از کلی گشتن بلاخره به خانواده ی یونا رسید تو صفحات کتاب توضیحات مختصری درباره ی اون خانواده و اعضاش نوشته شده بود حتی عکس های قدیمی و سیاه سفیدشونم تو کتاب چاپ شده بود
اما کوک بعد از چندبار ورق زدن متوجه شد که چند صفحه از کتاب نیست ....تو صفحه ی قبل توضیحات مختصری درباره ی برادرای یونا نوشته شده بود اما درست زمانی که نوبت میرسید به خود یونا یعنی کوچکترین عضو خانواده صفحات کتاب قروقاتی میشد به این صورت که از صفحه ی پونصد و شصت هفت وارد صفحه ی پونصد و هشتاد میشد!
کوک مطمئن شد که حرفای پیرمرد دروغ نبوده و حتما کاسه ای زیر نیم کاسه س ترس تمام وجودشو احاطه کرده بود هرطور شده باید جیمینو از اونجا نجات میداد
وارد اتاق یونا شد یونا قاب عکسو جیمینو بغل کرده بود و خوابش برده بود دلش برای مظلومیت دخترش میسوخت قاب عکسو آروم ازش جدا کرد و به عکس خندون جیمین نگاه کرد
دستشو روی عکس کشید و گفت:
+من باورت میکنم جیمینا ....نمیذارم دستشون بهت برسه
بعد عکسو روی میز گذاشت و یونارو از خواب بیدار کرد
+یونا دخترم بیدار شو
_چرا؟
+میخوایم بریم پیش پاپا جیمین
یونای خواب آلودو بلند کرد و بهش لباس پوشوند وسایل ضروریشو برداشت و سوار ماشین شد.....
تو تاریکی شب ماشینو به حرکت درآورد دخترکش پشت ماشین دوباره خوابش برده بود شب دلهره آوری بود
کوک تمام مدارکشونو برداشته بود اون به همه چی فکر کرده بود تنها راه نجات فرار بود باید همراه جیمین از اونجا فرار میکرد....
تیمارستان تو حومه ی شهر واقع شده بود جایی که جادش تاریک و پر از چاله چوله بود
جانگوک برای رسیدن به جیمین بی تاب بود فقط دلش میخواست زودتر دستاشو بگیره و از اونجا فرار کنه
دلش میخواست محکم بغلش کنه و نذاره دست هیچکس بهش برسه
اینبار رهاش نمیکرد به خودش قول داده بود که ایندفعه تحت هیچ شرایطی تنهاش نذاره
وقتی به تیمارستان رسید به یونا که هنوز خواب بود نگاه کرد بعد با عجله پیاده شد و وارد ساختمون کهنه و قدیمی اونجا شد مستقیما به طرف اتاق جیمین رفت تو ایستگاه پرستاری همه خواب بودن حتی نگهبان هم خوابیده بود!
و این خیلی عجیب بود .....مثل آدمای بیهوش یه گوشه کز کرده بودن کوک توجهی نکرد وارد اتاق جیمین شد با دیدن برجستگی روی تخت جیمین نفس راحتی کشید
به طرفش رفت
+جیمین بیدار شو باید بریم
ملافه رو از روش کشید اما چیزی به جز بالش زیر ملافه نبود!
کوک وحشت زده چند عقب قدم رفت دوباره به راهروی نمور برگشت شروع کرد به صدا کردن پرستارا کسی جواب نمیداد اونا واقعا بیهوش شده بودن!
جانگوک دستشو روی قلبش گذاشت دیر رسیده بود.....خیلی دیر.....
دوباره سوار ماشین شد و به طرف خونه ی عمه دونگ راه افتاد نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره از طرفی نمیخواست یونا با صدای گریه هاش از خواب بیدار شه
ترس و اضطراب تمام وجودشو پر کرده بود....نمیدونست چه بلایی سر جیمین اومده فقط دلش میخواست یه بار دیگه صورتشو ببینه
یاد خواهش و التماس های جیمین افتاد اون بهش گفته بود که تو تیمارستان دووم نمیاره بارها ازش خواسته بود کمکش کنه باورش کنه اما اون توجهی نکرده بود .....
با بی تفاوتی به کسی که بهش پناه آورده بود پشت کرده بود چطور تونسته بود باهاش چنین کاری بکنه چطور تونسته بود تنهاییشو نبینه و رنج نگاهشو نادیده بگیره
دلش میخواست به گذشته برگرده ......جیمین خسته رو در آغوش بگیره و دلگرمش کنه باید پیداش میکرد هر طور شده باید پیداش میکرد
کسی درو به روش باز نمیکرد انگار عمه دونگ خونه نبود یا شایدم بود و خودشو به نشنیدن میزد
عین دیوونه ها به گندم زار رفت انقدر دوید تا از پا افتاد.... چندبار زمین خورد ....اما دوباره ادامه داد حتی به انبار شراب ها هم سر زد هیچ اثری از جیمین نبود
وقتی برگشت کنار ماشین دید یونا عین وحشت زده ها تو تاریکی شب درحالی که عروسکشو بغل کرده به نقطه ای دور خیره شده
+یونا .....یونا عزیزم چرا از ماشین پیاده شدی
یونا با انگشت به دور دست اشاره کرد و گفت:
_آتیش ...ددی
جانگوک رد نگاه یونارو گرفت اما چیزی ندید بغلش کرد و اونو سوار ماشین کرد و خودش پشت فرمون نشست
دنده عقب گرفت و از اونجا دور شد اون شب به هرجا که میتونست سر زد اما هیچ اثری از جیمین نبود
.......................................................زمان حال_ جانگوک
کابوس همیشگی.....از خواب پریدم .....همیشه از کابوس هایی که باعث میشن نصفه شب از خواب بپرم متنفر بودم
رفتم تو اتاق یونا عروسکشو بغل کرده بود و غرق خواب بود
وارد آشپزخونه شدم یه لیوان آب خوردم تا یکم حالم جا بیاد......
تو این مدت با همه ی اعضای خانوادم قطع رابطه کرده بودم حتی خونمو هم عوض کرده بودم بارها و بارها از عمه دونگ شکایت کردم اما هیچ فایده ای نداشت هیچ مدرکی علیهش وجود نداشت
من به تهیونگ هم شک داشتم حتی بیشتر از عمه دونگ ......خیلی تلاش کرده بودم تا ردی ازش پیدا کنم اما بی فایده بود....
همه ی امیدم به تحقیقات پلیس بود هرجور شده باید جیمینو پیدا میکردم ....
با خستگی دوباره به اتاقم برگشتم میترسیدم بخوابم و بازم اون کابوس تکراریو ببینم کابوس غرق شدن جیمین توی دریاچه درحالی که دستشو به سمت من دراز کرده بود و کمک میخواست ....
من دستمو میبردم جلوش تا بهش کمک کنم اما قبل اینکه بتونه دستمو بگیره پرت میشد تو آب.....
رو تخت یونا دراز کشیدم و دخترکمو بغل کردم اون تنهای یادگاری من از جیمین بود از همسر بی گناهم که هیچ خبری ازش نداشتم
به قاب عکسش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
+جیمین تو کجایی؟
و بعد نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم با چشمای نیمه باز جواب دادم
+بله؟
•آقای جئون؟
+بله خودم هستم
•از اداره ی پلیس باهاشون تماس میگیرم
با شنیدن اسم پلیس سریع بلند شدم و نشستم ضربان قلبم شدت گرفت
+خبری شد؟پیداش کردین؟
مکث کرد
+صدای منو میشنوین؟
•متاسفم آقای جئون.....
+چ...چ...چرا؟ پیداش کردین؟
• نه....همسرتون گم نشده
+یعنی چی؟
• امروز صبح سه تا جنازه نزدیک دریاچه کشف شده ....یکیش متعلق به یه پیرمرده یکی دیگه از اسکلت ها متعلق به یه زنه به اسم پارک یونا که سال ها پیش دفن شده و سومی متعلق به همسر شماست.... پارک جیمین...... نیروهای ما هنوز در حال بررسین ظاهرا قضیه پیچیده تر از این حرفاست ...همه چی مشکوکه حتی ممکنه اسکلت های دیگه ای هم پیدا بشه .....
جانگوک دیگه صدای پلیسو نمیشنید دستشو روی قلبش گذاشت و به سینش چنگ زد آرزو میکرد که اینم یه کابوس لعنتی باشه .....
YOU ARE READING
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...