the last part

4.8K 631 429
                                    

جیمین

چشمامو رو به یه سقف سفید باز کردم .....اولش چیزی یادم نمیومد ...اما خیلی زود واقعیت با تلخی هرچه تمام تر دستاشو دور گردنم حلقه کرد....
+جیمین؟
این صدای کوک بود که می‌شنیدم....صورت نگرانش درست روبروی من قرار داشت ...گریه میکرد و با نگرانی چشاشو بین اجزای صورتم میچرخوند
+جیمین صدامو میشنوی؟
جانگوک...پسری که عاشقش بودم ....پسری که یه روز تنها دلخوشی و پناه من تو دنیا بود ....من زاده ی مادری بودم که منو نمیخواست پدری داشتم که هرگز نداشتمش .....و تنها دارایی من پسری بود به اسم جونگوک ......
کسی که حتی فکر کردن بهش بهم قدرت می‌بخشید تو تمام ثانیه هایی که تو یه نقطه ی دور گم شده بودم بهش فکر میکردم و به امید دیدنش به خودم میگفتم باید زنده بمونم ......
حالا که به اون موقع ها فکر میکنم میبینم من خیلی چیزارو جا انداختم.....تهیونگ کسی که فکر میکردم قاتل خوشی های منه .....درحالی که هرگز ازش نپرسیدم چی باعث شده تلاش کنی بی احساس و منفور به نظر برسی در حالی که پشت نگاهت غم عجیبی خوابیده!
من فقط میخواستم فرار کنم ....میخواستم نجات پیدا کنم چون فکر میکردم تنها راه نجات من آغوش جانگوکه!
وقتی تمام زخما و دردامو پشت سرم گذاشتم و دویدم فکر میکردم کوک بال های زخمیمو درمان می‌کنه اما اونا بال پرواز منو بریدن .....قلبم شکستمو مچاله کردن .....حرفامو نشنیده گرفتن
مگه من چی میخواستم به جز یه خانواده؟ یه خانواده که دوستم داشته باشن چرا هرگز لایق دوست داشتن نبودم!
+همه چی تموم شد عزیزم....دیگه جات امنه
جانگوک منو محکم بغل کرد اما آغوش اون دیگه منو آروم نمی‌کرد خیلی دیر شده بود ......خیلی دیر .....
با دیدن دختر کوچولوم ناخودآگاه اشکام جاری شدن
÷بذارش رو تخت
کوک یونارو روی تخت گذاشت
+خیلی نگرانت بودم میدونستم ....میدونستم زنده ای .....جیمین دلم برا دیدنت پر میکشید
دخترمو محکم بغل کردم و عطر موهاشو وارد ریه هام کردم
_پاپا من هر شب خوابتو می‌دیدم
یونای من نفس می‌کشید کنارم بود .....و این یه خواب نبود
÷پاپا خیلی خوشحاله که اینجایی یونا
یونا صورت کوچولوشو تو‌ گردنم فرو کرده بود و گریه میکرد
_رفته بودی پیش ددی؟
با شنیدن اون اسم دلم گرفت.... با ناراحتی گفتم:
÷اره رفته بودم پیش ددی
این اولین بار که بخاطر اینکه تهیونگو ددی خطاب کرده بود دعواش نکردم ....
کوک یونارو از بغلم جدا کرد
+آبا باید استراحت کنه یونا
÷کاریش نداشته باش ...خوبم

..........................................................

هشت سال بعد_جیمین

هشت سال از اون اتفاقات میگذره ......میگفتن دونگ به تهیونگ شلیک کرده و اون از اسکله پرت شده تو آب ....همیشه با خودم میگم اگه میدونستم اون آخرین باریه که میبینمش طولانی تر میبوسیدمش یا هرگز ترکش نمی‌کردم
رابطه ی من و کوک هرگز مثل روز اول نشد ....منظورم روزای نوجوونی منه ...همون روزایی که با شور و شوق سوار ماشینش میشدم .....راستش خودم هم مثل سابق نشدم روح من هنوز زخمیه ......اما بخاطر یونا ادامه میدم
من از کوک متنفر نیستم هنوز هم میتونم دوسش داشته باشم اما این دوست داشتن درد داره!
یونا و کوک برگشتن خونه
_سلام پاپا
÷سلام عزیزم
یونا به طرفم اومد و طبق عادت گونمو بوسید .....بهش لبخند زدم و گفتم:
÷مدرسه چطور بود؟
_عالی
یونا رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض کنه کوک جلو اومد....سرمو برگردوندم جانگوک آروم و کوتاه منو بوسید
÷خسته نباشی
+ممنون عزیزم....آشپزخونه چقدر تغییر کرده!
÷تمیزش کردم
+همه ی این وسایلو تنهایی جابجا کردی؟
÷اره بد شده؟
+جیمینا .....یادت نیست دکتر چی گفت؟ گفت نباید کارای سنگین بکنی
÷کوک ما قبلا راجبش صحبت کردیم من نمیخوام دوباره بچه دار شم
+عزیزم ما تو مراحل آمادگی برای بارداریت هستیم چند ماهه میریم‌ دکتر اون وقت تو دوباره برگشتی سر خونه ی اول؟
÷متاسفم کوک حس میکنم وقتش نیست
+باشه من نمیخوام اذیتت کنم .....یکم دیگه صبر میکنیم هروقت آماده بودی اقدام میکنیم
سرمو تکون دادم و گفتم:
÷میخوام میزو بچینم یونارو صدا کن .....
................................

The Lost Donde viven las historias. Descúbrelo ahora