جیمین به زنجیر ظریف دور گردنش که برق میزد نگاه کرد و لبخندی از سر رضایت زد ....بعد از مدت ها به خودش رسیده بود ...
تو مدتی که گذشته بود یونا به پدرش عادت کرده بود و حالا اونو راحت تر آبا صدا میزد اما مشکلی که وجود داشت این بود که اون هنوز به تهیونگ میگفت ددی و این باعث میشد جانگوک احساس ناخوشایندی داشته باشه
یکی از عموها همه ی خانواده هارو دعوت کرده بود و جیمین هم بی خبر از همه چی آماده ی مهمانی رفتن بود چرا که فکر میکرد بعد از قبول مجازات دیگه مانعی برای خوشحال زندگی کردن وجود نداره
موهای یونارو خرگوشی بست و به چهره ی معصوم دخترش نگاه کرد
_پاپا تجا میره؟
÷میخوایم بریم مهمونی
_باژی؟
جیمین همونطور که پیراهن صورتی دخترشو تو تنش مرتب میکرد گفت:
÷اره اونجا میتونی بازیم بکنی
یونا عروسکشو برداشت و بعد دستاشو برای جیمین باز کرد و با لحن کیوتی گفت:
_بغل
÷یونا تو دیگه بزرگ شدی خودت میتونی راه بری
_نه
÷اگه بغلت کنم کفشای کیتی خوشگلت گریه میکننا
یونا با لجبازی جیغ زد
_نههههه
÷دختر بدی شدی؟
_بغلللللللل
جیمین رفت سمتش تا بغلش کنه که همون لحظه در باز شد جانگوک با اخم وارد شد جیمین به استایل رسمی همسرش نگاه کرد اون بیش از اندازه جذاب و گیرا بود بوی سرد و تلخ بدنش میتونست جیمینو دیوونه کنه
اما متاسفانه اخلاقش هم مثل عطرش تلخ شده بود!
+چی شده یونا؟
کوک به یونا که حلقه ی اشک تو چشاش جمع شده بود و با غضب به جیمین نگاه میکرد چشم دوخت
÷میگه بغلم کن گفتم بزرگ شدی خودت میتونی راه بری
+بچه ست میفهمی؟
÷الان میخواستم بغلش کنم
+بعد از اینکه اشکشو درآوردی؟
جانگوک یونارو با یه دست بغل کردو و با اون یکی دستش عروسکی که از دست دخترش افتاده بود رو برداشت بعد رو به جیمین گفت:
+بار آخرت باشه با دخترم اینجوری رفتار میکنی
÷این چه طرز حرف زدنه کوک؟
جانگوک بی توجه به جیمین به طرف در رفت جیمینم دنبالش راه افتاد
+کجا؟
÷مگه نمیخوایم بری مهمونی؟
+آره ولی تو قرار نیست بیای
÷چرا؟ من همسرتم جزئی از این خانوادم
+بودی ولی دیگه نیستی
÷یعنی چی؟ کوک؟....کوک؟
جانگوک درو بست ...جیمین بلافاصله درو باز کرد
÷کوک صبر کن با توام
جیمین که بی توجهی کوک رو دید متوجه شد که جایی تو اون مهمونی نداره به محض اینکه در آسانسور باز شد جیمین گفت:
÷یه لحظه صبر کن ...کوک منم میام.....کوک...
بی فایده بود جانگوک کوچکترین توجهی به جیمین نمیکرد ....جیمین ناامیدانه گفت:
÷کلاه یونارو بذار سرش
و بعد با صدای ضعیفی گفت:
÷مراقبش باش سردش نشه
و با ناراحتی درو بست و روی مبل نشست و چشاشو بست اشکای مزاحمشو با دستاش کنار میزد و آستین پیراهنشو روی صورت خیسش میکشید
مثل بچه ها شده بود ضعیف،خسته،نیازمند توجه...
هنوز تایم زیادی از رفتن کوک سپری نشده بود که صدای زنگ در اومد و جیمینو از خلوت خودش بیرون کشید
از چشمی نگاه کرد جین پشت در بود برادر بزرگتر جانگوک! اون زیاد با خانواده نشست و برخاست نمیکرد اخلاقای خاصی داشت و هرکسی نمیتونست بهش نزدیک شه...از روزی که جیمین برگشته بود یه بارم باهاش برخورد نداشت اون حتی تو مراسم ازدواج هم شرکت نکرده بود!
جیمین درو باز کرد جین نگاهی به سرتاپای پر زرق و برق جیمین انداخت و گفت:
=بیرون بودی؟
÷نه میخواستم برم مهمونی ولی ...نرفتم
=کوک رفته؟
÷اره
=اوکی برو کنار
÷چی؟
=میگم برو کنار میخوام بیام تو
÷اما کوک نیست
جین درو هول داد و جیمینو کنار زد و وارد خونه شد
=همینم مونده بود! که برای وارد شدن به خونه ی برادرم از تو اجازه بگیرم
جیمین که پتانسیل از کوره در رفتنو داشت گفت:
÷چرا همتون یه جوری حرف میزنین انگار من غریبم
جین وارد آشپزخونه شد بعد از برداشتن مقداری تنقلات وارد سالن پذیرایی شد تلویزیونو روشن کرد و مشغول تماشای فوتبال شد
جیمین که از نادیده گرفته شدنش خیلی ناراحت شده بود با صدای بلند تری گفت:
÷تو خودت خونه زندگی نداری؟
بازم جوابی از جین دریافت نکرد
÷با توام
یهو جین داد زد و گفت:
=صداتو ببر دیگه
÷با کی هستی تو؟!
=با تو
جیمین که از پرویی جین به ستوه اومده بود تلویزیونو خاموش کرد
÷برو خونت
=تو کی هستی که به من دستور میدی هان؟
÷همسر برادرتم اینجا هم خونمونه نه خونه ی کوک
=تو همسر برادرمی یا هرزه ی مردم؟
جیمین با شنیدن این حرف گر گرفت به طرف جین خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتش زد جین با عصبانیت بهش نگاه کرد و بعد ظرف شیشه ای تخمه رو به محکم به زمین کوبید .....جیمین برای ثانیه ای ترسید و چند قدم عقب رفت اما خیلی زود به خودش مسلط شد و با اخم به چشمای خشمگین جین زل زد
=چه غلطی کردی؟
÷خجالت نمیکشی بهم میگی هرزه؟ چیکار کردم که به خودت اجازه میدی اینجوری باهام حرف بزنی؟
=خیلی پرو شدی جیمین
÷باید بدونم چیکار کردم که لایق چنین رفتاریم یا نه؟ مگه جز کوک کس دیگه ای تو زندگیم هست؟
=پس حتما من با تهیونگ فرار کردم
÷اگه با تهیونگ فرار کرده بودم چرا باید بچه ی برادرتو به دنیا میاوردم؟ مگه احمقم؟
=برای همین روزا ....تو خوب کارتو بلدی نقطه ضعف کوک رو میدونی بچشو نگه داشتی چون میخواستی یه راه برگشت برای خودت بذاری
÷مزخرفه
=تو خیلی زرنگی ولی من یکی خوب میشناسمت
÷تو همیشه از من بدت میومد تعجبی نداره که بخوای این حرفارو بزنی
جیمین اینو گفت و به طرف در رفت
=کجا؟
÷به تو ربطی نداره
جیمین درو باز کرد اما همون لحظه دست جین روی در قرار گرفت و اونو بست
جیمین به طرف جین برگشت و گفت:
÷میخوام برم بیرون حوصله ی بحث کردنم ندارم
=پس قرار داری که انقدر به خودت رسیدی حتما من مزاحم قرارت شدم که اصرار داشتی برم اره؟
÷این چرت و پرتا چیه میگی بس کن
=فکر کردی میذارم بازم به برادر بیچارم آسیب بزنی این همه اذیتش کردی کافی نبود؟
÷من میخواستم برم مهمونی با کسی قرار نداشتم
=خر خودتی
÷خر تویی که نمیفهمی
=چی گفتی؟
÷کر که نیستی شنیدی چی گفتم
=حد خودتو بدون جیمین
÷وقتی جانگوک اومد همه چیو بهش میگم
=اگه کوک دوبار میزد تو دهنت انقدر پرو نمیشدی همون موقع که با اون پسره ی عوضی دیدمت باید به کوک میگفتم
÷چی؟ راجب کی حرف میزنی
=خودت بهتر میدونی کیو میگم
÷من از حرفات سر در نمیارم
=نبایدم سر دربیاری چون خوب بلدی مظلوم نمایی کنی
÷میشه درست حرف بزنی ببینم چی میگی؟
=اون پسره که تو مدرسه سال بالاییت بود ....همیشه موهاشو نسکافه ای میکرد..... همون که هرجا میرفتی دنبالت میومد یادت اومد؟
÷خب که چی؟
=یادت رفته شمارتو بهش دادی؟
÷من فقط شمارمو بهش دادم حتی یه بارم باهاش بیرون نرفتم خودتم خوب میدونی که اون موقع ها زیاد شیطنت میکردم اما هیچوقت با کسی به جز کوک با کسی رابطه ی عاشقانه نداشتم
=کسی که عاشقه از این غلطا میکنه از اولشم سر و گوشت میجنبید
÷من فقط میخواستم خوش بگذرونم و خوشحال باشم وگرنه خود کوک میدونه که هیچوقت بهش خیانت نکردم
=خیانت که فقط هم خواب شدن نیست
÷من هیچوقت قصد بدی نداشتم هیچکدومشونو دوست نداشتم فقط میخواستم اذیتشون کنم و سرکارشون بذارم همین!
=اونارو یا کوکی رو؟ فکر نمیکردی با اون کارای مسخرت کوکی چه بلایی سرش میاد؟
÷انقدر گذشته رو به رخم نکش تو از قلب من خبر نداری
=نمیخوامم خبر داشته باشم
÷اوکی برو کنار میخوام برم قدم بزنم
=هروقت کوک اومد میتونی بری
÷نکنه تورو فرستادن مراقب من باشی؟
جین پوزخند زد
÷چی فکر کردین راجب من؟ واقعا خجالت اوره
=خجالت آور کارای توئه
÷گمشو کنار
=تو هیج جا نمیری
جیمین بلند داد کشید
÷گفتم برو کنار
=بهتره بری تو اتاقت و دهنتو ببندی
جین اینو گفت و یقه ی پیراهن جیمینو کشید و اونو به سمت پله ها هول داد جیمین با عصبانیت گفت:
÷تو فکر کردی کی هستی که به من دستور میدی
=گمشو تو اتاقت تا کوک بیاد تکلیفتو روشن کنه پسره ی بی ادب
جیمین که دیگه کنترلی روی رفتارش نداشت به طرف جین رفت و دستاشو روی سینش گذاشت و محکم هولش داد
÷از خونه ی من گمشو بیرون
جین به کانتر آشپزخونه برخورد کرد و دستشو روی کمر دردناکش گذاشت و بعد در حالی که از عصبانیت کبود شده بود و رگ گردنش برافراشته شده بود به طرف جیمین خیز برداشت و مشتشو به شقیقه ی جیمین کوبید و باعث شد جیمین روی زمین بیفته .....
جیمین با حس سوزش بازو و قسمتی از کتفش متوجه شد روی شیشه خرده های ظرف تخمه افتاده سرش به شدت گیج میرفت.....
جین با دیدن اوضاع جیمین ترسید و بعد مضطربانه گفت:
=مسخره بازی درنیار!
جیمین هنوز نتونسته بود از روی زمین بلند شه ضربه ای که به سرش خورده بود گیجش کرده بود
=خودت اول هولم دادی خودت عین وحشیا بهم حمله کردی....تو زدی تو صورتم وگرنه من کاریت نداشتم
جین عمیقاً ترسیده بود و نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته از طرفی حرف نزدن جیمین و بی حال شدنش بیش از اندازه میترسوندش
=هی با توام؟ چرا حرف نمیزنی؟
جیمین با هر سختی ای که بود از روی زمین بلند شد دستشو روی سرش گذاشت و با زحمت روی مبل نشست
همون لحظه در باز شد و جانگوک به همراه یونا که رو شونش خوابش برده بود وارد شد
=کوک! چه زود برگشتی
+جین؟ اینجا چیکار میکنی؟
=همینجوری!....چرا انقدر زود برگشتی؟
+یونا بهونه ی جیمینو میگرفت انقدر گریه کرد تا خوابش برد منم مجبور شدم زود برگردم... بچم طفلی نمیتونه زیاد تو جمع باشه
جین دستشو روی سر یونا کشید و گفت:
=عادت میکنه
صدای ضعیف جیمین از پشت مبل ها شنیده شد
÷کوک؟
جانگوک به طرف جیمین رفت با دیدن شیشه خورده ها و قطره های خون روی پیراهن جیمین با تعجب پرسید
+چه خبره اینجا؟ چی شده؟
=یونارو ببر تو اتاقش با هم صحبت میکنیم نگران نباش
جانگوک با عجله یونارو برد تو اتاقش و روی تخت خوابوند و به سالن برگشت
+چه اتفاقی برای جیمین افتاده ؟
کوک با ترس به جیمین نزدیک شد
+جیمین؟ حالت خوبه؟
جین که دید اوضاع مناسب نیست گفت:
=میخواست بره سر قرار نذاشتم دعوامون شد
+تو زدیش؟
=نمیخواستم بزنمش خودش بهم حمله کرد منم مجبور شدم سر عقل بیارمش
جیمین با ضعف و بیحالی گفت:
÷دروغ میگه ....من قرار نداشتم
+با کی قرار داشت؟
=نمیدونم نمیشناختمش
+دیدیش؟
=آره اومد دم در نذاشتم جیمین بره اونم رفت
جیمین در حالی که دستشو روی سرش گذاشته بود بلند شد و گفت:
÷مثل سگ دروغ میگی همتون میخواین منو خراب کنین
جانگوک دست به کمر ایستاد و اخم کرد
=بلاخره اون عضوی از خانواده ی ماست همسر برادرمه من نمیتونم بذارم دست از پا خطا کنه در قبالش احساس مسئولیت میکنم باور کن نمیخواستم بزنمش ولی آدمو مجبور میکنه
+از من خجالت نمیکشی از اون بچه چی؟ یه دختر سه ساله داری ولی هنوز دست از این کارات نکشیدی
÷من کاری نکردم این میخواد منو پیش تو خراب کنه....آخ....
جیمین دستشو روی سرش گذاشت و بعد از وقفه ی کوتاهی ادامه داد
÷ اصلا از خودش بپرس چرا اومده اینجا؟ اینا میخوان منو زیر نظر بگیرن.....میخوان پیش تو خرابم کنن کوک
+با کی قرار داشتی هان؟
جیمین که دید کوک اصلا صداشو نمیشنوه گفت:
÷تو که دیدی من میخواستم با تو بیام خودت نذاشتی
_کوک من دیگه میرم واقعا اعصابم خورده
جانگوک سرشو تکون داد و با ناراحتی در پشت سر جین بست
و بعد رو به جیمین که به زور سرپا ایستاده بود گفت:
+چیکارت کنم من؟
÷برادرت منو زده اون وقت گذاشتی بره به همین راحتی حرفشو قبول کردی؟
+اگه نمیزدتت که به خودت نمیومدی ...اون وقت معلوم نبود کجا باید دنبالت بگردم
÷کوک من جیمینم!
+آره جیمینی که بعد سه سال برگشته و اصلا نمیدونم کیه و چیکار کرده
÷تو که منو نمیخواستی چرا باهام ازدواج کردی؟
+بخاطر بچم
÷لعنتیا شماها که به من اعتماد نداشتین چرا نذاشتین تو حال خودم باشم چرا اومدی دنبالم؟
+تو با پای خودت برگشتی
÷برگشتم چون فکر میکردم خانواده دارم
+خودت نخواستی داشته باشی ...خوب شد جین اینجا بود ....عوضی
÷چرا حرفمو باور نمیکنی؟ من هیچ کاری نکردم من هنوزم دوست دارم ......خیانت نکردم قسم میخورم خیانت نکردم
جانگوک رفت تو آشپزخونه یواشکی از توی جیبش بطری قرصی که عمه دونگ داده بودو برداشت
+باشه باشه تو درست میگی
÷جانگوک یه کاری بکن ......خواهش میکنم منو با اونا تنهام نذار .....اونا فقط میخوان آزارم بدن...میخوان منو از چشم تو بندازن
کوک یکی از قرصارو تو شربت حل کرد
÷من زندگیمو دوست دارم تورو دوست دارم دخترمو دوست دارم ....میخوام خوشحال باشیم....میخوام این درد و رنجا تموم شه خواهش میکنم جلوشونو بگیر تا دیر نشده
+اون وقت کی جلوی تورو میگیره؟
÷این حرفای مسخرررو تموم کن همینجوریشم هر شب از ترس اینکه تهیونگ برگرده و پیدام کنه کابوس میبینم
جانگوک شربتو به جیمین داد و گفت:
+اینو بخور حالت بهتر میشه
÷این چیه؟
+یه شربت آرام بخش که باعث میشه عین آدم زندگی کنی بیخود و بی جهت یه بچه ی سه ساله رو اذیت نکنی
÷من یونارو اذیت نکردم!
+خودم اون روز تو رستوران دیدم چجوری سرش داد زدی رفتار امروزتم دیدم! قبلشم بهم گفته چندبار سرش داد زدی و با این کارا ترسوندیش تو حتی به یه بچه هم رحم نمیکنی بعد انتظار دارم به من رحم کنی
÷اینطور نیست ! من بخاطر اون اتفاقا بعضی وقتا کنترلمو از دست میدم ولی....
+هیسس نمیخوام توضیح بدی بگیرش
جیمین شربتو گرفت
+حواستو جمع کن جیمین من دیگه جانگوک چند سال پیش نیستم کوچکترین خطایی ازت سر بزنه دیگه نمیذارم چشمت یه یونا بیفته
کوک اینو گفت و با عصبانیت بازوی زخمی جیمینو گرفت و اونو روی روی صندلی نشوند
÷آی کوک دستم
+زود باش وقتمو نگیر
÷اینو بخورم چی میشه؟
+یه بار توضیح دادم
جیمین که فکر میکردم جانگوک بخاطر حالش نگرانش شده و براش شربت درست کرده امیدوار شد و شربتو نوشید
اما هیچ کدومشون نمیدونستن که اصل ماجرا چیه!
عمه دونگ بطری قرصو به کوک داده بود و بهش گفته بود که با مصرف اون قرصا جیمین از نظر روحی آروم میشه و بهش کمک میکنه تا با خاطرات بدش کنار بیاد و بتونه با آرامش زندگی کنه کوک فکر میکرد که با دادن قرصا به جیمین کمک میکنه و اینطوری یونا هم میتونه زندگی بهتری داشته باشه اون فقط میخواست جو زندگیش آروم باشه هرچند که میدونست دیگه نمیتونه به جیمین اعتماد کنه
اما بخاطر دخترش مجبور بود به بهتر شدن حال جیمین کمک کنه غافل از اینکه از نقشه های عمه دونگ و خانوادش بی خبر بود
**********سر یونا روی سینه ی جیمین بود و خوابش برده بود جیمین آروم نوازشش میکرد و به چهره ی معصومش نگاه میکرد اون عاشق و مجنون دخترکش شده بود دیگه ازش بدش نمیومد.....
تهیونگ با ظرف غذا وارد سوئیت شد ...به جیمین نزدیک شد و ظرفو روی زمین کنارش گذاشت و گفت:
×بهش شیر دادی؟ خوابید؟
جیمین سرشو تکون داد
×کم حرف شدی!
جیمین همونطور که سر دخترشو نواز میکرد پوزخند زد
×غذاتو بخور ضعیف شدی
÷هیچکس دنبالم نمیگرده نه؟
تهیونگ از سوال غیر منتظره ی جیمین تعجب کرد
×چی؟!
÷اگه دنبالم میگشتن تا الان باید پیدام میکردن....براشون مهم نیستم
×انتظار داری چی بگم؟ حتما باید بگم نگران نباش جیمینا به زودی پیدات میکنن نباید غصه بخوری!
جیمین لبخند تلخی زد تهیونگ هم همینطور
×بچه رو بده به من
÷نمیخوام راحتم
×بده به من غذاتو بخور
÷گفتم نمیخوام
×اگه ندیش به زور ازت میگیرمش اون وقت بد خواب میشه
جیمین به اجبار بچه رو به تهیونگ داد
×اون دختر منه تو نباید دخترمو از آغوش پدرش محروم کنی
÷اون دختر کوکه
×جیمین لطفا غذاتو بخور و عصبیم نکن
جیمین با بی میلی شروع کرد به خوردن غذاش هرچه زمان بیشتر سپری میشد جیمین هم آروم تر و کم حرف تر میشد درست مثل افسرده ها شده بود شایدم یه شبه بزرگ شده بود و شاید پیر!
تهیونگ همراه یونا به طرف در رفت
÷کجا میبریش؟
×غذاتو بخور!
تهیونگ به همراه یونا کوچولو که آروم خوابیده بود روی مبل کنار پنجره نشست همونطور که به منظره ی بیرون نگاه میکرد گفت:
×پاپات فکر میکنه اگه پیداش کنن همه چی تموم میشه اما اون نمیدونه گم شدن بهتر از پیدا شدن توسط ادماییه که پشت چهره ی ارومشون رازهای ترسناک و مزخرفی قایم کردن .....یونا تو نمیدونی اونا چقدر کثیفن.....اگه پیداش کنن یه کاری میکنن به جنون برسه ......همه چی زیر سر اون زن پیر و خرفته همون که همیشه لباسای گرون قیمت میپوشه و از صد کیلومتر اونور ترم میتونی صدای پاشنه ی کفشاشو که با تکبر رو زمین میکوبه بشنوی ......اون عوضی و نقشه هاش میتونه هرکسیو نابود کنه......
تهیونگ به آسمون خیره شد و گفت:
×قرصا.....اون قرصای جنون آور لعنتی .....این تازه اول بدبختیه!جین
برادر بزرگتر جانگوک🎀🎀🎀
من اومدم >.<
چطورین؟😊
امیدوارم لذت ببرین🌈⭐💟
ووت و کامنت فراموش نشه ♥️🎈💛
BINABASA MO ANG
The Lost
Fanfictionخلاصه: -ددی مهربونه برام شکلات میخره اما بعضی وقتا عصبانی میشه و پاپارو تنبیه میکنه .....پاپا نمیتونه با ما بیاد شهربازی ....ددی یه شلاق سیاه ترسناک داره ....اگه پاپا پسر بدی باشه ددی با اون شلاقه میزنتش برای همین من همیشه به پاپا میگم پسر خوبی باشه...