تا ۱۳ خیلی زیاااده.
1
بدنبال فرستاده پدرش، از پله های منتهی ب طبقه ای ک چند متر پایین تر از سطح زمین قرار داشت، پایین رفت.
قرار بود جون این یکی قربانیو اون بگیره.
گرچه اون ی قربانی معمولی نبود.
نه برای بالا کشیدن پول اونجا بود و نه گروگان گیری و انجام کار بقیه...
اون قاتل جینا بود.
کسی ک جرعت کرده بود خواهرش رو بکشه و این همه مدت زنده بمونه.
درسته...
این فقط یه انتقام بود.
انتقامی ک باعث میشد برای اولین و اخرین بار، دستای پاک اون پسر، ب خون یه آدم آلوده بشه.بین چارچوب در، نگاهشو تو اتاق چرخوند و در اخر نگاه کوتاهی ب کانگ ک منتظر بود اول اون وارد بشه انداخت.
ب دنبال اون ادم عوضی...
نه
یه آدم، یه انسان بیگناه رو نمیکشه..ب دنبال اون ادمکش بی لیاقت، کل اتاق رو از نگاهش گذروند. ولی مگه قرار نبود اونو اینجا ملاقات کنه؟
متعجب و پرسشگر ب کانگ خیره شد. اونم در جواب ب سمت کیسه کنفی گوشه اتاق حرکت کرد.
حالا ک دقت بیشتر میکرد، انگار چیزی داخل اون کیسه ب خودش میلرزید.^ این مین یونگیه... قاتل خانوم جینا!
در حالی ک به کیسه اشاره میکرد، جواب سوالی رو ک مطرح نشده بود رو داد.
جینا دختر آرومی بود.
مهربون و خوشگل...
جوری ک اون پسر بچه دلش میخواست تا آخر عمرش، باهاش بازی کنه و از سر و کول خواهر بزرگترش بالا بره.
ولی جینا، خیلی اتفاقی اونو تنهاش گذاشت.
قبل از اینکه اون پسر به اندازه ای بزرگ بشه ک بتونه اونو کول کنه و کولی های رو ک ازش گرفته بود رو جبران کنه.
اون رفت و داداش کوچیکشو با آرزوهایی ک پوچ و غیر ممکن شده بودن تنها گذاشت.و اما حالا...
باعث و بانی همه اون اتفاقا اونجا بود.
کسی ک از اون پسره همیشه خندان، پسر درونگرایی ساخته بود ک کمترین ارتباطی با محیط اطرافش برقرار میکرد.
درست جلو چشماش...
توی اون کیسه کنفی رنگ باخته...
کیسه ای که درش رو با طنابی سیاه رنگ بسته و گوشه اتاق رها کرده بودن.میتونست حتی با چشمهای باز هم اون مرد رو با دست و پای بسته و پارچه ای رو دهنش تصور کنه. لابد توی کیسه کنفی از درد ب خودش میپیچید و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. کسی ک ترسیده و وحشت زده باشه، سخت نفس میکشه، چه برسه به اونکه احتمالا لب های ترک خوردش از خون خشکیده تیره شده و بدنش بخاطر ضربه هایی ک حوالی بدنش کردن، کبود شده بود.
نقششون کاملن بی عیب و نقص بود.
حساب شده و...
از روی برنامه.
درست مثل ماجرای غریب یه آدم ربایی ک توی فیلم های هالیوودی به تصویر کشیده میشه.~
مین یونگی بیخبر از همه جا، لباس تن کرده و از اتاق 136 هتل بیرون اومده بود.
از راهروی باریک طبقه پنجم هتل گذشته و جلوی درهای فلزی آسانسور، منتظر باز شدنشون ایستاده بود.
در همون هنگام، دو مرد هیکلی با صورت های پوشیده، به سمتش حمله ور شدن.
تا بخواد بفهمه چه اتفاقی افتاده و واکنشی نشون بده، پارچه ای نمناک روی بینی و دهنش قرار دادن و بیهوشش کردن.ادم های ناشناس بعد از اینکه اونو توی یه کیسه کنفی گذاشتن، برش گردوندن ب اتاقش و اونجا دست و پاشو بستن.
•
ده دقیقه بعد، توی لابی هتل، مسافرهای از همه جا بیخبر، دو کارگر هتل رو میبینن ک با لباس های فرم، یخچالی رو -شاید برای تعمیر- از هتل خارج میکنن.
هیچ یک از مهمان ها هم صدای خفه نفس های یه مرد رو از توی یخچال نمیشنوند.
یخچال، پشت ماشین باری قرار میگیره و آروم و آهسته از خیابان های شهر میگذره و به سمت باغ عمارت قدیمی و نیمه خرابه ای ک در انتهای جاده های خاکی و فرعی قرار داشت، حرکت میکنن.
•
غروب همون روز یخچال -شاید تعمیر شده و بی نقص- دوباره به هتل برگشته بود.
یخچالی ک دیگه یونگی توش نبود.
مأمورهای پلیس، توی لابی و طبقات مشغول پرس و جو و تحقیقات اولیه بودن و رییس هتل از خراب بودنِ -اتفاقیِ- دوربین های مداربسته طبقات هتل متأسف بود.
°
ظهر همون روز یه ناشناس -که برای مسؤلای هتل زیاد هم ناشناس نبود-، کلید اتاق مین یونگی رو پس داده بود و صورت حساب چند روزه اش رو پرداخت کرده بود.
~و حالا...
اون اینجاست...
جایی ک دست هیچکس بهش نمیرسه.
زخمی و...
بیدفاع!-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
اینم از پارت اول
نمصن یه کامنتی چیزی هم بدینا!
چون اولین باره ک اپ میشه و قبلا جایی نذاشتمش، نیاز دارم نظراتتونو بدونم.
بوک قبلی، تا پارت بیست و چندمش یجای دیگه آپ شده بود و نظرات بقیه رو خونده بودم.
حالا شما هم نظر بدین...
ابراز احساسی
یه چیزیامیدوارم دوسش داشته باشین😊
YOU ARE READING
◇ TheLieTruth
Fanfiction« میتونست حتی با چشمهای باز هم اون مرد رو با دست و پای بسته و پارچه ای رو دهنش تصور کنه. لابد توی کیسه کنفی از درد ب خودش میپیچید و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. کسی ک ترسیده و وحشت زده باشه، سخت نفس میکشه، چه برسه به اونکه احتمالا لب های ترک خوردش از...