8
دم در وایساده بود و در حالی ک منتظر مادرش بود و به اطراف نگاه میکرد، سنگ کوچیک جلوی پاشو ب بازی گرفته بود.
همچنان زیر لب آهنگی رو میخوند و دستاشو با ریتم حرکت میداد.
در لحظه موضوعی برای فکر کردن نداشت و با بیخیالی سرگرم سرگرمی جدیدش شده بود. تا اینکه ماشین اسپرت مشکی ای با صدای بلند از روبروش رد شد. نا خودآگاه سرشو بالا آورد و با تحسین نگاهی بهش انداخت ولی قبل از اینکه دوباره سرگرم سنگ زیر پاش بشه پسر ریز جثه اونور خیابون توجهشو جلب کرد.
دستاشو تو جیب شلوارش کرده بود و در حالی ک بهش نگاه میکرد، از خونه تازه ساز دو متری فاصله گرفت.
و همین باعث شد بازی با سنگ و آهنگ خوندن رو فراموش کنه و با دهنی نیمه باز به پسرک خیره بشه که چطور فاز آدم بزرگا رو برداشته و با نگاه عجیبی بهش نگاه میکنه.ته دلش خوشحال بود.
از این ک ه آرزوی ن چندان بزرگش برآورده شده و فقط چند قدم با اون پسر فاصله داشت، خوشحال بود.
اون دقیقن همون پسری بود ک دیروز دیده بود و حالا متوجه این شده بود ک همون همسایه -به اصطلاح مرموزشون- بود ک اخیرن به محلشون اومده بود.
پس با لبخند دستی براش تکون داد و ب سمتش حرکت کرد.+ سلام. اسم من یونگیه.
- خب که چی؟
پسر با سردی گفت و باعث شد یونگی با تعجب اخم کنه. به هیچ عنوان انتظار یه همچنین برخوردی رو نداشت.
اونم از پسری ک به وضوح ازش کوچیکتر بود.
بر خلاف چهره کیوت و مظلومش، خیلی مغرور و از خودراضی بود و همین باعث شده بود با اخم نگاه متعجبی به سر تا پاش بندازه.شاید اون پسر فقط نسبت بهش بی اعتماد بود پس باید بیشتر باهاش حرف میزد تا حس بی اعتمادیشو از بین ببره .
+ ما تو یه مدرسه ایم. کلاس چندمی؟
پسر نگاه اخم آلود مشکوکی ب سر تا پای یونگی انداخت و باز هم سوالشو بی جواب گذاشت.
+ ببین! یونیفرمامون مثل همِ! تازه من دیروز تو رو دیدم ک با بابات اومدی تو مدرسه!
- اسمم جیمینه.
پسر ک تازه داشت بی اعتمادیشو کنار میگذاشت و باهاش راه میومد گفت و به چشمای براقش خیره شد.
نگاهش جوری بود ک چیزی ازش مشخص نمیشد ولی لبخند پت و پهنی ک رو لبش بود، خوشحال بودنش رو نشون میداد.
ولی چرا باید خوشحال میبود؟+ میتونیم با هم دوست باشیم؟
یونگی در حالی ک دستشو جلو میبرد گفت و لبخند دندون نماشو به رخ پسر کوچیکتر کشید.
امیدوار بود رد نشه و دستش دستای پسر روبروشو لمس کنه.جیمین مردد نگاهی به دست یونگی که تو هوا مونده بود انداخت و بعد از کمی تعلل دستشو از جیبش خارج کرد ولی قبل از اینکه دست کوچیکش دست یونگی رو لمس کنه صدای هیونگش متوقفش کرد.
YOU ARE READING
◇ TheLieTruth
Fanfiction« میتونست حتی با چشمهای باز هم اون مرد رو با دست و پای بسته و پارچه ای رو دهنش تصور کنه. لابد توی کیسه کنفی از درد ب خودش میپیچید و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. کسی ک ترسیده و وحشت زده باشه، سخت نفس میکشه، چه برسه به اونکه احتمالا لب های ترک خوردش از...