18
لبخند مصنوعی زد و کمربند ایمنیشو باز کرد.
روی صندلی جا به جا شد و منتظر موند تا جونهیوک هم برسه.نگاهی به اطراف انداخت و ته دلش هیونگ بیرحمش رو تحسین کرد.
دقیقن همونجایی بود که میخواست. خلوت و خالی از هر آدمی. و البته کمی دورتر از شهر، یه جایی وسط جاده!+ جیمین! کار احمقانه ای نکنی!
لبخندش حالا رنگی از پوزخند گرفته بود و با ابروهای بالا داده شده به صورت سرد ولی مضطرب جیچان خیره شد.
- نگران نباش هیونگ! من احمق نیستم!
لبخندشو بیشتر به جیچان نشون داد و دوباره به جاده که نزدیک صد متر ازش دور شده بودن و نزدیک به دره تیز صخره ای پارک کرده بودن نگاه کرد.
با دیدن ماشین قرمز رنگ جونهیوک دستاشو به هم کوبید و با ذوق به سمت جیچان برگشت:
- اومد!
دستشو سمت دستگیره در برد و بازش کرد ولی باز هم طبق معمول جیچان دستشو گرفت:
+ کاری نکن که پشیمون بشی!
- هی ولم کن دیگه خودم میدونم!
با حرص گفت و بعد از پیاده شدن از ماشین، کلاه هودیشو رو سرش کشید و دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد.
+ چیشده که جناب پارک کوچیک خواستن منو ببینن؟
با لحن مسخره و صدای رو مخ جونهیوک لباشو رو هم فشار داد و لحظه ای بعد لبخند احمقانه ای رو لباش نقش بست.
- چیشده که بنگ جونهیوک احمق بی چون و چرا درخواستمو قبول کرده؟
ابروهاش رو بالا داد و به خنده هیستریک پسر خیره شد.
جوری که باد لجوجانه موهای بلندش رو توی صورتش میریخت و اون هم مجبور بود بین خنده های تمسخر امیزش دستشو سمت موهاش ببره و بفرستشون عقب، به طرز عجیبی برای جیمینی که دستاشو مشت کرده بود و منتظر فرصتی بود که تا مرز مردن بزنتش، یکم زیادی مضحک و خنده دار بود.- چقد بابتش پول گرفتی؟
با لحن جدی شده جیمین، دست از خندیدن کشید و با ابروهای بالا رفته به صورت بی حسش خیره شد:
+ بابت چی؟ نگه داشتن راز جیچان؟ یا انجام دادن دستورات پدرت؟ یا شاید هم...
- تحویل دادن یونگی رو میگم! چرا انقد علاقه داری خودتو احمق و نادون جلوه بدی؟
+ شاید هیچی!
بعد از خنده ای که کرد، با شونه های بالا داده و لحن بیخیالی گفت و مدیونید اگه فکر کنید جیمین هم وایساد و در سکوت به حرکاتش نگاه کرد.
با قدم بلندی خودشو به پسری ک حالا پشتشو بهش کرده بود و به سمت دره قدم هاش رو کج میکرد رسوند و با لگدی که پشت زانوش زد انداختش زمین.
و البته که این همون بهترین فرصتی بود ک منتظرش بود.
YOU ARE READING
◇ TheLieTruth
Fanfiction« میتونست حتی با چشمهای باز هم اون مرد رو با دست و پای بسته و پارچه ای رو دهنش تصور کنه. لابد توی کیسه کنفی از درد ب خودش میپیچید و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. کسی ک ترسیده و وحشت زده باشه، سخت نفس میکشه، چه برسه به اونکه احتمالا لب های ترک خوردش از...