9
آروم یکی از پاهاشو دراز کرد و دستشو روش کشید. رد طنابی ک محکم به دور پاهاش پیچیده شده بود، رد سرخ رنگی رو از خودش به جا گذاشته بود و بعضی جاها خراشیدگی روی پوست سفیدش، تبدیل ب زخم های ریز و سطحی شده بودن و خون کمی ک ازشون جاری شده بود، حالتی سایه روشن به پوست ملتهبش داده بود.
دستشو ب دیوار گرفت و به سر اسلحه ای ک جیمین با دستای لرزونش ب سمتش گرفته بود نگاه کرد. جوری نگاهش میکرد ک انگار با چشمای خودش دیده کی جینا رو کشته.
یا شاید هم فکر میکرد یونگی یه قاتل سریالی خطرناکه ک اگه حواسش بهش نباشه، جوری به قتل میرسوندش و فرار میکنه ک هیچکس نتونه حتی بفهمه چه اتفاقی افتاده.
یا شاید هم از پدرش و هیونگش میترسید ک معلوم نبود به فرار اون، چه عکس العملی نشون بدن.+ ب نفعته فکر فرار ب سرت نزنه!
- فکر کردن بهش فقط اذیتم میکنه!
+ بشین سر جات!
با لحن محکم و دستوری گفت و قدمی بهش نزدیک شد.
ولی یونگی بی اهمیت بهش، لنگ زنان ب سمت در حرکت کرد و با خستگی به راه پله رو به روش خیره شد.هوای زیر زمین خفه بود و دلش میخواست قبل از مردن، حداقل یبار دیگه هوای آزاد رو به ریه هاش بفرسته، ولی پاهاش و ضعف بدنیش توانایی همراهی باهاش رو نداشتن و از جیمینی هم ک ب کل فراموشش کرده بود بعید بود ک کمکش کنه.
جیمینی ک حالا بعد از سالها با نگاه سرد ولی دستای لرزونی اسلحه رو سمتش گرفته بود و با نگاهش ازش خواهش میکرد ک برگرده.لبخند کمرنگی ک سخت دیده میشد زد و همونجا روی پله آخر نشست.
____________________
کوله اش رو روی شونه اش بالا کشید و به جمعیتی ک از در خارج میشدن نگاه کرد.
× اوه مین یونگی! چرا اینجا وایسادی؟
نگاهشو به چشمای درشت جین داد و با لبخند به جمعیت اشاره کرد.
+ منتظر جیمینم
جین لبخندی زد و با کلافگی سعی کرد دست پسر کنارشو ک بازوشو گرفته بود و با کشیدنش ازش میخواست زودتر برن، از خودش دور کنه.
× باشه. بعدن میبینمت!
با عجله گفت و در حالی ک سر پسر کنارش غر میزد، ازش فاصله گرفت.
یونگی خنده ی کوتاهی کرد و منتظر به در نگاه کرد. هیچ دلش نمیخواست بدون اینکه از جیمین خداحافظی کنه، بره خونه.
چند قدمی تغییر موقعیت داد و بلخره جیمین رو دید ک با اخم از بین جمعیت بیرون میومد. پس صداش زد و دویید سمتش ولی اون با دیدن یونگی اخمش پررنگ تر شد.+ هی جیمین وایسا! پارک جیمین!!
دستشو گرفت و به صورت اخموش نگاه کرد.
YOU ARE READING
◇ TheLieTruth
Fanfiction« میتونست حتی با چشمهای باز هم اون مرد رو با دست و پای بسته و پارچه ای رو دهنش تصور کنه. لابد توی کیسه کنفی از درد ب خودش میپیچید و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. کسی ک ترسیده و وحشت زده باشه، سخت نفس میکشه، چه برسه به اونکه احتمالا لب های ترک خوردش از...