15
در حالی که حواسش بود در آسانسور بسته نشه، با نگاهش جونهیوک رو دنبال میکرد که با بیخیالی زیر لب اواز میخوند و کلید رو دور انگشتش میچرخوند.
زیر لب فحشی بهش داد و بعد با حرکت دستش ازش خواست قدم هاش رو سریعتر برداره.+ چرا بالاترین طبقه رو رزرو کردی؟ کلی اتاق خالی هست!
یونگی با بیحوصلگی دکمه طبقه پنج رو زد و بعد از گرفتن کلید از دستش، به دیوار فلزی تکیه داد.
- چون دلم خواست! چرا انقد سوالات مسخره ان؟
جونهیوک که انگار بهش بر خورده بود، دستاشو روی سینه اش قفل کرد و اخمی بین ابروهاش نشست.
+ از هر زاویه ای بخوای نگاه کنی، هر چی طبقه پایینتر باشی بهتره!
کلاه کپ مشکیش رو از سرش برداشت و در حالی که دستشو بین موهای بلند مشکیش حرکت میداد، نگاهشو از جونهیوک گرفت.
- خلوت تره و کمتر کسی توی این طبقه تردد میکنه. ویو بهتری داره و مجبور نیستم سر و صدای کسایی که توی اتاق بالایی هستن رو تحمل کنم. اینا بیشتر برام اهمیت دارن. حداقل میتونم راحت بخوابم.
جونهیوک سری تکون داد و همزمان شونه ای بالا انداخت.
+ ولی باز هم میگم پایین بهتره.
- فقط دهنتو ببند خب؟ اتاق منه نه تو!
یونگی در حالیکه با کلافگی چمدونش رو دنبال خودش از اتاقک خارج میکرد گفت و به سمت اتاق 136 حرکت کرد.
+ خیلی احمقی مین یونگی!
اهمیتی به زمزمه حرصیش نداد و کلید رو توی قفل در چرخوند.
بعد از اینکه فضای اتاق رو از نگاه گذروند، به سمت پسر برگشت و نگاهشو تو اجزای صورتش چرخوند. موهای بلندش رو یه وری زده بود و تقریبن یکی از چشم هاشو پوشونده بودن.
خیلی با پسر رو به روش فرق داشت، اون همیشه دستپاچه بود و حرفای بیربط میزد و علاوه بر همه اینا، استایل عجیب غریبش بود که متفاوتش میکرد. البته که یونگی اینجور نبود، ترجیح میداد ساکت باشه و حرف اضافی نزنه و استایل خیابونی ساده و لش رو ترجیح میداد.- هیچی برای پذیرایی ندارم و خسته تر از اونیم که بخوام چیزی برات اماده کنم. پس...
+ اوکی اوکی! اون جمله لعنتی رو نگو! خودم میرم.
یونگی لبخند رضایتمندی زد و به جونهیوک که پشت بهش سمت آسانسور میرفت خیره شد.
در آسانسور باز شد و قبل از اینکه بره داخل، پاشو جلوی درش گذاشت و به سمت یونگی برگشت.+ عصر میام دنبالت! خوب استراحت کن.
یونگی تکخندی زد و دستشو تو هوا تکون داد.
- خیله خب. برو دیگه!
_____________________
ناله دردمندی از بین لباش خارج شد و نا خودآگاه دستشو روی اسلحه گذاشت.
چشماشو رو هم فشار داد و ثانیه ای بعد چشماشو که از درد اشکی شده بودن، به چشمای عصبی مرد دوخت.
با نگاه کردن به اون چشما، از چیزی که بود نا امیدتر میشد پس با بیچارگی چشماشو بست و نفس لرزونش رو به بیرون فوت کرد.
YOU ARE READING
◇ TheLieTruth
Fanfiction« میتونست حتی با چشمهای باز هم اون مرد رو با دست و پای بسته و پارچه ای رو دهنش تصور کنه. لابد توی کیسه کنفی از درد ب خودش میپیچید و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. کسی ک ترسیده و وحشت زده باشه، سخت نفس میکشه، چه برسه به اونکه احتمالا لب های ترک خوردش از...