22
- یونگیا حدس بزن چیشده!
توی صورت غرق خوابش دقیق شد و بعد از جلو تر کشیدن صندلی دستاشو روی لبه تخت تکیه داد.
- خاهرتو دیدم! بگو کجا؟ تو خونه امون پیش پدرم!
اخماشو تو هم کرد و چینی به دماغش داد:
- متاسفانه حس میکنم همه چی زیر سر پدرمه!
- حادثه آتیش سوزی و حتی مرگ پدرت.
- مثل اینکه خواهرت، یون...جی؟ حالا هر چی، مثل اینکه تمام مدت پدرم ازش مراقبت کرده!چند ثانیه سکوت، جهت کنار هم چیدن افکار پخش و پلاش و دوباره صدای مکالمه یکطرفشون!
- نمیدونم برای این باید ازش ممنون باشیم یا...
- اوه بیخیال! بزار اینو بگم. ریدم یونگی!
لباش رو روی هم فشار داد و با حالت زاری غنچه اشون کرد:
- بدجور هم ریدم! ماشین عزیز جیچان رو به فاک دادم! میفهمی؟ به فاک دادممم!
پوفی کشید و بعد از تغ ییر کوچیکی که توی پوزیشنش داد، با حرص لب زد:
- اون هم مجبورم کرد با اون بنگ جونهیوکه منحرف برگردم! میشناسیش نه؟ عکساشو تو گوشیت دیدم! چت هاتون رو هم خوندم! راستش رو بگو، رابطه ات با اون پسره ی گی چطوری بود؟ اون احمق بهت دست درازی که نکرد؟
چند ثانیه ای سکوت کرد و به چشمای بسته اش خیره شد.
شاید منتظر جواب بود، ولی یونگی نمیتونست جواب بده!
شاید توی ذهنش تک به تک جواب سوالاشو میداد ولی جیمین یه آدم معمولی بود و نمیتونست جوابی از طرف پسر دریافت کنه.- اوه ببخشید! داشتم میگفتم! ماشین هیونگ رو برداشته بودم و رفته بودم دور دور. مرتیکه خرفت باک ماشین فاکیشو پر نکرده بود. خب منم مجبورر شدم گاز بدم.
- یهو یه کامیون جلوم سبز شد و برای اینکه ردش بدم فرمونو چرخوندم و بوووم. خوردم به گارد ریل.
لبشو کج کرد و ادامه داد:
- هیونگ هم اومد و عصبی شد و یهو کنار اون منحرف توی ماشین سر در آوردم. ولی نگران نباش!
بلند و کوتاه خندید و با ذوق اضافه کرد:
- به اندازه کافی رو اعصابش رفتم! قشنگ میشد حرص رو از چشماش خوند! الانم معلوم نیس کدوم گوری رفته و حرصشو سر کی خالی میکنه!
- تو باید به من افتخار کنی!
دستشو گرفت و لبخند دندون نمایی زد:
- میدونم که افتخار میکنی، ولی باید بلند شی و با زبون خودت بهم بگی که بهم افتخار میکنی!
از جاش بلند شد و دقایقی به صورت سفیدش خیره موند.
صورت سفیدی که حالا رنگ پریده تر از حالت عادی بود.
دستشو آروم رو سینه اش گذاشت جوری که اگه زخمی زیر دستش قرار گرفت، بهش فشار نیاد.
YOU ARE READING
◇ TheLieTruth
Fanfiction« میتونست حتی با چشمهای باز هم اون مرد رو با دست و پای بسته و پارچه ای رو دهنش تصور کنه. لابد توی کیسه کنفی از درد ب خودش میپیچید و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. کسی ک ترسیده و وحشت زده باشه، سخت نفس میکشه، چه برسه به اونکه احتمالا لب های ترک خوردش از...