PART 5

286 54 33
                                    

5

+ چند سالته؟

این سوال جیمین، برای برقراری ارتباط دوستانه با یونگی نبود، بلکه دنبال راهی بود تا اون پسر رو تحقیر کنه.
ولی یونگی هیچی نگفت.
انگار ک صداش رو نشنیده باشه.
فقط بهش نگاه میکرد.
تکیه داده به دیوار و توی سکوتی غریب ک جیمین نمیدونست ک  چه مفهومی میتونه داشته باشه، بهش خیره شده بود.

باید هر جور شده به حرفش میاورد.
شاید خودش هم نمیدونست ولی بیشتر از اینکه شیفته ی مرگش باشع، تشنه این بود ک دهنشو باز کنه و باهاش حرف بزنه.

در مورد جینا بگه و اینکه قبل از کشتنش، چی بینشون گذشته.
اما انگار خیال نداشت دست از اون سکوت لعنتی برداره.

همه سعیش رو کرده بود ک خودشو خونسرد و بیخیال نشون بده، اما دیگه اون سکوت فاکی تموم نشدنیش کلافش کرده بود.

سکوتی ک حتی از چشمهاش هم نمیشد فهمید چی تو سرش میگذره و چرا همینجور دقایق طولانی ب جیمین خیره شده.

از رفتن جیچان یک ساعتی میگذشت و تموم این دقایق رو به تماشای هم گذرونده بودن.
خون دهنش بند اومده بود و با وجود زخم ها و کبودی های بدنش، نشونه های درد از صورتش پاک شده بودن.

نمیشد فهمید ک چه حسی میتونه داشته باشه.
اصلا آدم ها قبل از اینکه بمیرن، چه حس و حالی دارن؟
به چی فکر میکنن؟
به خاطراتشون؟
یا افراد خاص زندگیشون و ارزوهایی که آرزو موندن؟
شاید هم پدر و مادر و...؟
یا خونه و شهر و کشورشون؟
بلخره هر ادمی چیزی رو برای دلبستن و عادت کردن و دلتنگ شدن داره.

کی میدونه؟
شاید سختترین مرگ همین باشه ک بدونی چگونه و به دست چه کسی میمیری!
این دسته از آدم ها که این چیز ها رو درمورد مرگشون میدونن، چقدر از مرگ میترسن؟
دقیقه های آخرِ قبل از مردن به چی فکر میکنن؟
به گذشته شون ک چکار کردن؟
یا به آیندشون ک قرار بود چی بشه و چی خواهد شد؟

کلافه از حرف نزدن یونگی، روبروش به دیوار تکیه داد و اسلحه اش رو جوری روی زمین گذاشت ک نزدیک دستش باشه و بتونه به سرعت پیداش کنه.

+ صدامو میشنوی؟ پرسیدم چند سالته؟!! بهت نمیخوره جینا رو کشته باشی آخه...

- 29...

+ چی؟ حدود 12 سال میشه اون مرده... تو اون موقع... زیادی برای کشتن یه آدم بچه بودی!

- من... نمیدونم چی... میگی!...نمیدونم چرا اینجام و... چرا باید... توی این وضعیت... باشم!

یونگی با صدای گرفته گفت و به چشمای پسر نه چندان غریبه روبروش نگاه کرد. چیشد اون پسر باهاش غریبه شد؟

ولی اون تا کی میخواست انکار کنه؟
کاری رو که با جینا کرده بود رو؟

با کلافگی نفسشو بیرون داد و چشماشو بست، در حد یک ثانیه.
ولی باز هم جینا رو دید.
در حالی که مردی اونو رو دستاش نگه داشته بود و ب سمتشون میومد.
سرش به عقب کج شده و موهای بلندش به طور آشفته آویزون شده و با وزش باد تکون میخوردن.
و دست های غرق خونش...

◇ TheLieTruthWhere stories live. Discover now