PART 13

190 33 71
                                    

13

- یونگیا بیا بریم سئول

یونگی با بیحوصلگی پتو رو رو سرش کشید و ب معنای واقعی خواهرشو ایگنور کرد.

- یاااا با توام!!!

یونجی با حرص گفت و لگدی به پایه تختش زد.
طی این دو سه سالی ک زندگیشو با خونواده واقعیش شروع کرده بود، نگاه های سرد برادرش و بیحوصلگی نا تمومش، بشدت اذیتش میکرد.

+ بس کن!!!

- نیای خودم تنها میرم!

+ میتونی از پس خودت بر بیای!

یونگی با بیخیالی گفت و به خواهرش ک حالت صورتشو از حرصی به مظلوم تغیر میداد خیره شد.
حالا حدود 20 سالشون بود و این درخواست یونجی بنظر عجیب میومد.

- آخه دوست پسرم میخواد ببی...

+ چی؟

در مقابل لحن جدی و متعجب یونگی، شونه ای بالا انداخت و جوری که انگار عادی ترین جمله زندگیشو به زبون میاره، جمله نصفه اشو کامل کرد.

- میخواد ببیندت!

+ تو دوست پسر داری؟

سری تکون داد و منتظر سوال بعدی برادرش موند.

+ اونم توی سئوله؟

و باز هم در تایید حرفش سرشو تکون داد.

+ اونوقت چرا باید منو ببینه؟ مسخره اس!!!

- نمیدونم... میای دیگه؟

+ نه

در حالی که دوباره پتو رو روی سرش میکشید گفت و تصمیم گرفت بخوابه.

- ولی من بلیط گرفتم!

یونجی با تن صدای طلبکار و وحشیانه اش گفت و در همون حال پتو رو کشید و با اخم به صورت پوکرش خیره شد.

- لعنت بهش که مجبورم منت تو رو بکشم!

+ کی بریم؟

یونگی با بیخیالی گفت و نگاهشو از صورت هیجان زده خواهرش گرفت.

- فردا بعد از ظهر.

__________________

- میشه... ببینمش؟

در حالی که به زنجیر دور گردن یونگی اشاره میکرد گفت و با اخم کمرنگی منتظر موند.
بعد از گرفتن تاییدش، بهش نزدیک شد و پلاکو از یقه اش کشید بیرون.
هر چقدر به اون پلاک نگاه میکرد، حس آشنای غریب درونش پررنگ تر میشد.

با انگشت شستش قطره خونی که معلوم نبود از کجا روش ریخته شده بود رو پاک کرد و به نوشته روش خیره شد.

+ موچی!

همین لحن یونگی برای تلفظ اون کلمه کوچیک کافی بود تا سیلی از خاطرات گمشده به مغزش هجوم بیارن.
بغض کرده بود ولی جلوی خودش رو گرفت تا اشکاش جاری نشن.
نباید خودشو ضعیف نشون میداد.
نه حالا که بعد از مدت ها شخصی دنبالش بود رو پیدا کرده بود.
صاحب نیمه دیگه گردنبند.

◇ TheLieTruthWhere stories live. Discover now