ب
دترین قسمت ماجرا درمورد اون حادثه این بود که واحدای درسی زیادی رو باید دوباره برمیداشت و حرفه بسکتبالش به کل نابود شده بود. ولی الان بحث اون نیست. قضیه از این قراره که دانشجوهای جدید رو نمیشناسه و برنامه ای هم برای شناختشون نداره. تا همینجاش هم آدمای زیادی رو از خودش نا امید کرده بود.
صدای گیجی از پشت سرش شنید که صداش کرد. وقتی به خودش اومد، متوجه شد کسی که صداش زد جونگکوک بود.
_سلام بچه.و تصمیم گرفت به جای میز خالی جدا یا کسایی که میخوان باهاش لاس بزنن، کنار اون بشینه.
_من بچه نیستم و اینجا چه غلطی میکنی؟
حوصله توضیح نداشت برای همین یه دروغ کوچیک گفت:
_یه سری از درسا رو افتادم.و اونقدرام دروغ نبود چون به هرحال افتاده بود. حالا به هر دلیل.
پسر جوونتر روی میزش خم شد و صورتش رو تو دستاش قایم کرد تا قبل از اینکه حتی کلاس شروع بشه، بخوابه.
_هی! باید به درس توجه کنی. برای بازی باید نمره هات بالا باشه.جونگکوک پوزخند زد و برگه تعیین سطحش رو تقریبا کوبید تو صورت تهیونگ.
نمره کامل!_من نابغهم. اگه کمک خواستی بهم بگو بازنده.
اون لحظه بود که با خودش گفت ای کاش دلیل اصلی و واقعیش رو میگفت ولی نه! نیاز به ترحم یه نفر دیگه نداشت.
_حتما! توی زمین اذیتت میکنم تا تکلیفام رو انجام بدی.جونگکوک محکم رون پاش رو فشار داد تا بهش بفهمونه حتی یه ذره هم از حرفش خوشش نیومده.
_هرزه.
YOU ARE READING
Basketball
Fanfictionفیکشن و فیکچت[کامل شده] خلاصه: بسکتبالیست مغرور و پرخاشگر، جئون جونگ کوک، تنها به امید شروع حرفه ای بسکتبال وارد کالج میشه. همه چیز خوب پیش میره تا اینکه بخاطر عصبانیت زیادش، با هم تیمیـش درگیر میشه و مربی به تهیونگ میگه کنترل خشم رو بهش یاد بده...