فیکشن و فیکچت[کامل شده]
خلاصه: بسکتبالیست مغرور و پرخاشگر، جئون جونگ کوک، تنها به امید شروع حرفه ای بسکتبال وارد کالج میشه. همه چیز خوب پیش میره تا اینکه بخاطر عصبانیت زیادش، با هم تیمیـش درگیر میشه و مربی به تهیونگ میگه کنترل خشم رو بهش یاد بده...
تنها چیزی که تهیونگ رو از داشتن زندگی معمولی محروم میکرد، درد فیزیکی بود. پاهاش شروع به گزگز کرده بود و عصبهاش انگار تو دریایی از سوزن شناور بودن. میخواست بلند شه، جیغ بزنه و پاهاش رو احساس کنه.
ولی نتونست.
همه کاری که کرد کوبوندن مشتاش بود تا دردش رو با درد دیگهای فراموش کنه. البته که در سکوت این کار رو کرد چون نمیخواست یونگی رو بیدار کنه و خوش شانس بود که یونگی خواب سنگینی داشت و با صدای مشتهاش بیدار نمیشد.
قسمت پایینی کمرش به طرز غیرقابل باوری درد میکرد و این درد رو به سراسر بدنش هم منتقل میکرد. داشت عقلش رو از دست میداد.
اینقدر گریهش رو خفه کرده بود که دیگه نمیتونست نفس بکشه. تهیونگ دوباره دراز کشید. لباش رو اینقدر گاز گرفته بود تا صدای دردناکش بلند نشه که زخم شده بودن.
با همه وجودش میخواست جیغ بزنه و هر کاری که برای تحمل دردش لازمه، بکنه ولی باز تنها اتفاقی که در آخر افتاد، گریه ساکتش بود.
هیچکس نمیدونست چه چیزی رو داره تحمل میکنه و چه اتفاقی داره براش میفته، هیچکس توجه نمیکرد و هیچکس درکش نمیکرد.
احساس میکرد شیطان با تک تک عصب هاش داره بازی میکنه و چیزی غیر از نابودی براش نمیخواست. با کم شدن کنترلش روی بدنش، پنیک کرد.
هیچکس! نه یونگی، نه نامجون و نه دکترش. فقط خودش میفهمید، میدید، میشنید و حس میکرد.
تنها! آره همه از قضیه خبر داشتن ولی اینکه الان ناتوانیش خود زندگیش شده بود رو درک نمیکردن. با اینکه واقعا اتفاقی نمیفتاد و با اینکه بی حس بود ولی فکر میکرد همه چیز داره میلرزه.
با خشونت چشماش رو مالید و اشک هاش رو پاک کرد. ای کاش فقط یه نفر رو داشت تا درکش کنه.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.