رائون ضربهای به پهلوی یونجو زد و گفت:
-حواست کجاست؟
یونجو نگاهش رو از اون دخترک قدبلند که تنهایی زیر سایهی درخت نشسته بود و یه کتاب رو وارونه توی دستش داشت، گرفت.
+پیش توئه کیوتی.
رائون پوزخندی زد و چیزی نگفت. قبل پرسیدن اون سئوال رد نگاه یونجو رو دنبال کردهبود و خودش میدونست اون خیره به کجاست. واقعیت این بود که هرچقدر هم به اون دختر نزدیک میشد اون بیشتر نمیدیدش.
+چیزی میخواستی بهم بگی؟
رائون کتابی که بینشون بود رو برداشت:
-به هر حال که تو نمیشنوی. میرم کتاب رو پس بدم، مهلتش تموم شده.
از جاش بلند شد و با قدمهای دلخوری از اون دختر فاصله گرفت. دوست داشتن یه دختر به اندازهی کافی براش ترسناک بود ولی اینکه اون دختر هم
بهش توجهی نداشت این چیز ترسناک رو براش غیرقابل تحمل میکرد. شاید بقیه خیلی راحت میتونستند راجع به گرایشاتشون حرف بزنند ولی توی خانوادهی مذهبی اونها حتی شوخی با همچین مسئلهای، تنبیهات وحشتناکی داشت. پدرش حتی دیدن دراماهای تلوزیون رو هم ممنوع کردهبود چون گاهی خیلی راحت در مورد این مسائل توش صحبت میشد، با وجود تمام این ممنوعیتها یونجو رو عمیقا دوست داشت. اولین بار حس کرد شبیه یه دوست باارزش یونجو رو دوست داره. بیشتر بهش نزدیک شد و یونجو اونقدری براش باارزش شد که رائون نفهمید کی احساساتش از خط دوستی رد شدند و به عشق رسیدند. یونجو تمام زندگیش شده بود، تمام آیندهاش و تمام چیزی که باعث میشد اوضاع سختی که توش گیر کرده رو تحمل کنه. اون حتی به دوستای نزدیک یونجو هم حسادت میکرد. البته که هیچ وقت چیزی در این مورد به زبون نمیآورد اون میدونست ... وقتی یک طرفه عاشق باشی، باید خیلی حرفها رو برای خودت نگه داری، اونقدر این حرفها زیاد میشه که گاهی باعث میشه قلبت ترک بخوره.
نگاههای یونجو روی اون دخترک تازه وارد، خیلی اذیت کننده بود. دلش میخواست
به یونجو بگه من مدتها کنارت بودم پس چرا یک بار هم این نگاه سهم من نشد؟
در حالی که رائون با افکار درهمش درگیر بود، چان زیر درخت لم داده بود و از بادی که بین موهای همیشه شلختهاش میپیچید لذت میبرد و البته که به راهی برای خلاصی از این وضعیت فکر میکرد. دلش میخواست دوباره برگرده به کلاب موسیقی، اگه میخواست این مجازات تموم بشه باید این تحقیر رو تحمل میکرد. با فاصله گرفتن از بقیه فقط همه چیز بدتر میشد. اون دختره،سوزی، به نظر آدم بدی نمیاومد. میتونست کلی وسیله برای کلاب موسیقی مدرسه بخره و اینطوری توجه اون دخترها رو جلب کنه؟
-چی میخونی؟
کتابی که بیهدف دنبال خودش آورده بود از بین دستاش کشیده شد. نگاه عصبی چان به سرعت چرخید و ... خب فکر میکرد فقط خودشه که چشمای درشتی داره! مثل اینکه اینجا یه درشتترش هم وجود داشت:
YOU ARE READING
Life Without Penis
Fanfiction⌊ 🔸 Life Without Penis🔸⌉ ⟝ On Going ... ↳🍌 Genres໑ ↲ فانتزی ~ مدرسه ای ~ کمدی ↳🍌 Couples໑ ↲ چانبک ↳🍌Summary໑ ...