یونجو آستین پیراهنش رو پایین کشید تا تتوهاش رو بپوشونه. حوصلهی نصیحتهای آقای آن و نشستن توی اتاق مشاوره رو نداشت. چند روزی بود که رائون دور و برش نمیپلکید که خب این حسابی عجیب بود چون اون بچه شبیه یه دم همیشه بهش چسبیده بود. یونجو آدمی نبود که دنبال کسی راه بیفته وقتی بقیه ازش فاصله میگرفتند با خودش میگفت اوکی به خاطر اخلاق مزخرفم این یکی هم رفت! ولی خب رائون خیلی بیشتر از بقیه کنارش دووم آورده بود و این یه دفعهای غیب زدنش باعث میشد بیخیال جملهی معروفش که توی این زمان به کار میبرد از خودش بپرسه یعنی چی شده؟!
با کلافگی موهاش رو بهم ریخت. اصلا از اینکه اینجور مسائل ذهنش رو درگیر کنه خوشش نمیاومد. تلفن رو از جیب کیفش بیرون کشید تا به رائون پیامی بده که متوجه حجم زیادی از پیامهای گروه مدرسه شد. گروه رو باز کرد و با دیدن آخرین پیام چشماش از تعجب گرد شد.
باورم نمیشه اوم بوسوک وکیل خانوادگیشون رو هم امروز به مدرسه آورده
یه چیزایی در مورد دعوای سر کلاس فیزیک و شایعهی گی بودن آقای اوه شنیدهبود، به محض خوندن پیامهای گروه میخواست پیش یولهی بره با خودش فکر میکرد حتما اون دختر زمان سختی رو داره میگذرونه و اینکه دوستی هم نداره اوضاع رو حتما غیر قابل تحملتر میکنه ولی خب مینسوک و بکهیون جوری شبیه بادیگاردها مراقبش بودند که
تصمیم گرفت زمانی که دورش خلوتتره، باهاش صحبت کنه.
نزدیکیهای مدرسه بود که متوجه رولزرویس سفید رنگی که دوتا بادیگارد کنارش ایستادند، شد. واقعا چندان چیزی عجیبی نبود به جز چندتا دانشآموز بورسیهای بقیهی بچههای این مدرسه از خانوادههای به شدت ثروتمندی بودند. با این حال با نزدیک شدن به اون ماشین تونست آرم تجاری گروه پارک رو که جلوی ماشین نصب شدهبود، ببینه.
بچهها نزدیک ورودی مدرسه جمع شدهبودند و از گوشهی چشم اون ماشین رو زیر نظر داشتند. یونجو هر چند که اونقدرا هم مثل بچههای دیگه هیجانزده نبود ولی با کنجکاوی به شیشهی دودی رنگ ماشین خیره بود و میخواست ببینه این همه تشریفات برای اومدن به دبیرستان به خاطر چیه؟!
چانیول خدارو شکر کرد که شیشههای ماشین دودیه وگرنه اینکه بقیه عمو و پدربزرگش رو توی این وضعیت ببینند میتونست کل اعتبار پارکها رو با خاک یکسان کنه.
-پدر اون کلاه کوفتی رو بذار روی سرت. کی قراره با اون موهای قرمز حرفات رو جدی بگیره!
پدربزرگ با سماجت دستاش رو زیر بغلش زد.
-تو فقط یه احمق با ذهن بستهای. کی گفته افراد بالای 50 سال حق قرمز کردن موهاشون رو ندارند؟
لوهان چشماش رو توی کاسه چرخوندو نگاهش رو به پدرش داد:
-کافیه هون تو رو با این قیافه ببینه تا از ازدواج با من منصرف بشه!
YOU ARE READING
Life Without Penis
Fanfiction⌊ 🔸 Life Without Penis🔸⌉ ⟝ On Going ... ↳🍌 Genres໑ ↲ فانتزی ~ مدرسه ای ~ کمدی ↳🍌 Couples໑ ↲ چانبک ↳🍌Summary໑ ...